شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۴

مهدی چاخان!

تو تاکسی نشسته بودم. راننده، پسر بچه ای 19- 20 ساله.( عمدا می گویم پسر بچه)
مسافر کناری به اندازه یک هشتم کرایه اش پول خرد داشت. همان را گرفت و گفت: "بقیه اش را می دانی چیکار کن؟" ( حالا این آقای مسافر، مرد متشخصی حدود چهل ساله بود) جواب داد:" صندوق صدقات؟ "
باز با همان لحن آویزانِ لمپنش جواب داد: " نچ! بده برای سلامتی آقا امام زمان صلوات بفرستند!"
حرفش و رفتارش آنقدر عجیب بود که همهء مسافرها خیره نگاهش کردند.
من هم پول خرد نداشتم، کمی بعد از آن آقا می خواستم پیاده بشوم، خودم را آماده کردم که به من همین را بگوید تا با یک توپ پر بهش بگویم: " تا وقتی آدمهای ناسالمی جلو چشمم هستند، که پول نون شبشان را هم ندارند چه برسد به خرج درمان، یک قران هم برای دعا برای سلامت ماندنِ کسی که فقط تاریخ از بودنش گفته است، نمی دهم. عوضش تو بقیه پولم را ببر به یک چنین آدمی بده."
که در عین ناباوری دیدم به اندازه یک سوم از باقی پولم را نداد و وقتی اعتراض کردم که کرایهء مسیر کمتر از این است، فقط یک جمله گفت:" پول خرد ندارم" و پایش را گذاشت رو گاز.
من ماندم با هضم عدالتی که امثال او می خواهند به مردم هدیه بدهند.

هیچ نظری موجود نیست: