جمعه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۴

بعضی آدمها هستند که فکر نبودنشان، خیلی آزار دهنده تر از خودِ نبودنشان است.
این یعنی عادت. یعنی حس غلط. یعنی تصور کاذب. یعنی نیازی که نیست. یعنی وابستگی به هیچ.
حالم از این جور بودنِ آدمها به هم می خورد. نه از خودشان! بلکه از این جور بودنشان! اما هر بار خواستم این جور عادتها را خرق کنم، منظورم را اشتباه فهماندم. تنفر ِ من از خودِ او، برداشت شده است؛ نمی دانم! شاید هم تنفری است که سرکوب می شود و چنین حس کاذبی را به وجود می آورد.
و بعضی دیگر از آدمها هستند که تصور می کنی در زندگیت نیستند و نقش ِ زیادی ندارند، اما فقط با نبودنِ واقعیشان، می فهمی نیاز داشتی حتی به، در سایه بودنشان.
این هم تصوری کاذب است. این هم استقلال از آن آدم است، اما ظاهرا.
پرم از این تصورهای کاذب. پرم از این جابجایی نقشها.
با خودم این روزها زیاد فکر می کنم که آیا کندن رفتارها و ذهنیات و زندگی پوسیدهء سنتی از خودم، به همان میزان که دردآور و شکننده شده است، لذتی هم پایه برایم داشته است، یا درست شبیه حرفهایی که سالهای پایانی دبیرستان می زدم، دختران نسل ما و شاید چندین نسل بعد باید قربانی بشوند، باید پلی بشوند برای جهش به جلو؟ یعنی تا این حد؟ قربانی شدن به معنای واقعی کلمه؟
حالا حالا ها مانده است تا با تک تک سلولهایم فاصلهء بین حرف تا زندگی را لمس کنم!
حس آدمی را دارم که دارند از چند طرف می کشندش و او بی وقفه تلاش می کنم که از هم نپاشد، آنقدر منقبض می شود که همه جایش درد می کند، بی استراحت و بی ذره ای محبت!

هیچ نظری موجود نیست: