پنجشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۴

تنها راه فهمیدن این است که مقایسه کنم.
وقتی دعوت یک دوست را برای چندین بار رد می کنم، وقتی از یک دوست خبری نمی گیرم. وقتی جواب پیغام و پسغامهای یک دوست را نمی دهم یا دیر می دهم، یعنی دیگر از آن آدم، خوشم نمی آید.
حتی مقایسه جمله ها هم دقیقا مشابه است. اول اینکه گرفتاریهای مختلف را بهانه می کنم. بعد اینکه بی حوصلگی را. و بعد عدم توانایی را که من نمی توانم، در این شرایط ترجیح می دهم که فلان کار و بهمان کار را بکنم. و حتی ازش عذر خواهی هم می کنم، اما موضوع این است که واقعا من از آن آدم خوشم نمیآید. چون وقتی واقعا شرایطش نیست و خودم می خواهم، نوع توضیح دادنم کاملا متفاوت است.
خیلی سخت است که آدم به خودش دروغ نگوید. و روراست باشد و من فهمیدم که تا به حال نبودم. موضوع دوست نداشتن است، همین و بس. حالا می فهمم معنی غرور از دست رفته یعنی چه.
اما ماندم که چرا من این همه خوش بین بودم و چرا بین رفتار و گفتار متناقض، گفتار را باور می کردم و رفتار را نه؟؟؟؟!!! یا بهتر است بگویم چرا این همه حماقت کردم؟ دیگر چطور می شود به یک آدم گفت که من از تو خوشم نمیآید؟ که باز من نفهمیدم.
دارم فروریختن خودم را ذره ذره دوره می کنم. فروریختن نه برای اینکه دیگر دوست داشته نمی شدم، بلکه برای اینکه حماقت کردم و غرورم را له شده دیدم.
دیگر کی می توانم این ذره ها را جمع کنم؟ از خودم بدم آمد.