سه‌شنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۴


از نوشته های تو! وبلاگ! بدم میآید. از بس پر است از ناامیدی و افسردگی و رنج و دیگر هیچ. حواست باشد اگر همین جوری پیش برد ترجیح می دهم ببندمت.
دیروز هیچ کدام از کلاسها و قرارهایم را نرفتم. هیچ تلفنی را جواب ندادم و هیچ درس نخواندم. خوب تبریک! دیروز سرم تا انفجار فاصله ای نداشت. دیروز حالت تهوع و سرگیجه 6 ساعت تو رختخواب نگهم داشت. تبریک! تبریک! دیروز حس کردم خیلی بیشتر از آنی که فکر می کردم تنهایم. حس می کردم اگر تا یک ماه دیگر هم همین طوری جنازه بمانم کسی برایش فرقی نمی کند. تبریک!
اما خوب که چی؟ مگر قبلترها غیر از این بوده؟ مگر از 14 سالگی این حس تنهایی را نداشتم؟ مگر آن سالها هم که از افسردگی نفسم بالا نمیآمد تنها نبودم؟ بالاخره چی شد؟ خودم خواسته بودم خودم کرده بودم. باید از پسش تنهایی برمیآمدم.
حالا هم همین طوری است. تمام راه از آن سر شهر تا این سر شهر وقتی جلوی بغضی را می گیری که معلوم نیست از کدام گوشهء لعنتی روحت قلمبه شده است، باید هم آنقدر نفس نفس بزنی تا از تشنجش یک روز کامل جسد بمانی.
چقدر تلخ و نامهربان شدم. چه بلایی دارم سر خودم میآورم؟ می دانم اگر جایی بود که می شد کمی داد زد حالم بهتر می شد. کاش امروز یک جایی تو خیابان گم بشوم. کاش امروز شب نشود. از خوابهای خودم می ترسم و بدم میآید....