جمعه، آذر ۱۱، ۱۳۸۴

هجده و بیست و نه! درست یازده سال!
کی بود؟ سال ... آها آن موقع هم بود نوزده و سی! آن به اندازهء یک نسل با من تفاوت اندیشه داشت. او از دل سنت گرچه مشتاق مدرنیت. و من شرور مدرنیت.
و باز سال.... بیست و دو سال و سی و سه! ربطی به یازده سال نداشت اما خوب مثل تفاوت چوب و پلاستیک.
و حالا بیست و چهار و سی و پنج! ما ... ما .... حتی چیزی برای گفتن هم ندارم.

چرا یادم رفت که برای چی می خواستم زنگ بزنم؟ یادم است از پشت من را محکم گرفته بود. نه می توانستم نگاه کنم و نه حتی کمکش کنم. چرا سوالهایم را نمی پرسم. الآن وقت درگیری نیست. می گوید جایی باش که علاوه بر اینکه دوستت دارند و بهت نیاز دارند، یادشان بماند که بهت توجه هم بکنند و از آن مهمتر آزادی عمل بهت بدهند با رفتار، اندیشه و قضاوتشان. جایی که چیزی ذهنت را قفل نکند.
چرا یادم رفت بگویم روش من اشتباه بوده است، نسبت به بقیه دخترها. اما نسبت به خودم و نسبت به دخترِ ذهن تو ...؟
چرا یادم رفت بگویم دخترانی شبیه الگوی تو بودند که در بقیه موارد هم، مفعول بودند بیشتر تا فاعل.
چرا یادم رفت بگویم.... .

می گوید آبی آسمانی! می گوید kind attention! می گوید باهوش و متمرکز! می گوید دانشجویی خودم! می گوید دقیق و ظریف! می گوید.... .
ذهنم به هم ریخته است. پر از تکه های پازل! تکه های دو تا پازل! دوتا پازل از خودم! تکه ها با هم قاتی شدند. یکیش را قبلن چیده بودم، اما دیدم همه اش اشتباه است. حالا باید هر دو پازل را با هم بچینم. اما فکر کن یکی، یک دستت را محکم گرفته و می گوید، نه! می خواهد، توقع دارد، حس می کنی نیاز دارد که حالا پازلش را بچینی.
امروز 5 ساعت دراز به دراز زیر سرم بودم!
تولدم مبارک!