دوشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۵

همه با هم اكبر را كشتيم

نمي‌دانم چي دارد مي‌گذرد. روز به روز تحملم در مقابل رفتار ديگران كمتر مي‌شود و سختگيرتر مي‌شوم و كوچكترين جزئيات رفتاري هم آزارم مي‌دهد.

اكبر محمدي مرد. به همين سادگي. من لحظه لحظهء 18 تير را يادم است. آن روزها كنكور داشتم. هراس از عقب افتادنش بود. اما من روزهاي آخر و نزديك به كنكور وسط آن درگيريها بودم و حالا يكي از آن بچه‌ها كه از آن روز تو زندان است مرد. هر چند بار ديگر هم تكرار كنم تو ذهنم هضم نمي‌شود.
وقتي خبر را از دوستي مي‌شنوم تو ميدان اعدامم. هيچ چيز فرقي نكرده است بعد از صد سال هنوز هم اينجا ميدان اعدام است. مي‌پرسد بهم ريخته‌اي؟

خواب مي‌بينم استاد پشت ميله‌هاست و مي‌گويد همراه با گنجي اعتصاب كرده است. مي‌روم دانشگاه. حتي وجود داشتنمان هم اهميت ندارد.

شايد همسنيم و يا شايد كمي او كوچكتر است. مدار جواب نمي‌دهد. كاسه كوزه‌مان را برمي‌داريم كه برويم تا تحقيق و آمادگي دوباره. لبخند مي‌زند. فكر مي‌كنم مي خواهد چيزي بگويد. مي‌پرسم به چي مي‌خنديد آقاي مهندس؟
يخ بهم مي‌گويد به چيزي نخنديدم و جوري مي‌گويد كه انگار حرف خيلي بدي زدم.

خواب مي‌بينم به اجبار اصرار مي‌كند و بعد از شاكي شدن من، تهديد به آبرو ريزي مي‌كند.
بعد از آن همه اصرار.... حالا يك دفعه.... . زمان همه چيز را تعريف مي‌كند
.

از هر كدام از استادها انتظار داشتم جز.... .

آدمهايي كه ظلم را تحمل مي‌كنيم. آدمهايي كه زور را تحمل مي كنيم. آدمهاي كه بي احترامي و توهين و كنايه را تحمل مي كنيم. ديگر حماقت را نمي‌خواهم تحمل كنم.
گاهي دلم براي احمقها مي‌سوخت. اما وقتي يك عمر براي احمقها دلسوزي كردم، فرقي بين خودم و آنها نمي‌ماند.

***پي نوشت: پراكنده نوشتم. ذهنم آشفته است.

چهارشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۵

آغوش

يك جايي تو نوشته‌هاي كيوان سي و پنج درجه، خواندم كه هر وقت به مشكل مي‌خورد خودش را به آغوش كار مي‌انداخت تا راحت تر فراموش كند، فكر كردم هم روش جالبي است، براي فراموش كردن، همين كه ديگر پارازيت مشكلات زندگي رو كار خيلي خيلي كم تاثير مي‌شود.

دو هفته است كه روزي نه تا ده ساعت، بكوب دارم كار مي‌كنم. آنقدر خسته مي‌آيم خانه كه حتي توان خوابيدن هم ندارم.

بين كار شوك وارد مي‌شود مثل هميشه، اما انگار گوشهايم را با دو تا دستهايم گرفته‌ام نمي‌شنوم.

تو تاكسي از خستگي وار رفته، به در ماشين تكيه داده‌ام و فكر مي‌كنم چقدر دلم مي‌خواهد، يكي بغلم مي‌كرد. بعد بالافاصله به خودم مي‌گويم چرند نگو، يكي نه! يا هر كي نه!

خانه كه مي‌رسم، آنقدر دير است و آنقدر خسته‌ام كه نمي‌توانم بهانه‌اي براي بغل كردن مامان پيدا كنم. كاش كوچك بودم.

با دستگاه كلنجار مي‌روم، يك ساعت كامل، مطب دكتر كوچك است، آن بين مريض مي‌آيد و مي‌رود و سيستم قسمت عمده‌اش زير ميز است و من تقريبن رو كف زمين زانو زده‌ام و دستهايم كف زمين است و سرم زير ميز، و دارم سيستم را راه مي‌اندازم. دستگاه راه مي‌افتد،دكتر دارد تست مي‌گيرد و از دستگاه تعريف مي‌كند و با كلي شرمندگي به خاطر جايش تشكر. شربت را مي‌بلعم كه قبل از اين كه از سرگيجه بيافتم و چشمهايم به سياهي كامل برسد به شركت برسم. پشت فرمان كه مي‌شينم كار تمام است، فكر مي كنم كاش يكي، نه هركي، بغلم مي‌كرد.

مي‌گويم من هفته ديگر مي‌روم مرخصي، مي‌دانم و مي‌فهمد كه پروژه بهانه است. و فكر مي‌كنم كاش كوچك بودم و مامان بغلم مي‌كرد.

خانه كه مي‌رسم، مانتويم را كه در مي‌آورم، درست اتصال بازو به شانه، جايي كه آدمها تو بغل هم گم مي‌شوند، دوتا كبودي بزرگ است، تو آينه خيره مي‌مانم.

شنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۵

بي‌تفاوتي

يك بار رو زانويم زمين خوردم. درد داشت خيلي زياد. دوباره و سه باره و چند باره روي همان زانو زمين خوردم هر بار درد داشت خيلي زياد.

حالا زانو قسمتي از عصبش را، حسش را، از دست داده است. ديگر زمين كه مي‌خورم دردش كم است. اما نسبت به زانو بي‌تفاوت شدم. ديگر نمي شود براي كوه و دوندگي و پياده روي طولاني رويش حساب كرد. ديگر زانو برايم اهميت ندارد. هيچ اهميتي.

جمعه، تیر ۳۰، ۱۳۸۵

كافه ستاره




فيلم كافه ستارهء "سامان مقدم" همين روزها بايد اكران بشود. يك اكران خصوصي از فيلم بود به مناسبت هفتهء زن با حضور خود مقدم، تهيه كننده و سه بازيگر زن فيلم.
جايزه بهترين فيلم نامه جشنوارهء امسال را گرفته است و چند تا سيمرغ هم براي بازگيران نقش مكملش از جمله رويا تيموريان.
اگر از كساني هستيد كه هر فيلمي را نمي‌بينيد و براي وقت گذراني سينما نمي رويد، ديدنش را پيشنهاد مي‌كنم.

اما بيش از خود فيلم، آشنايي مستقيم با سامان مقدم و رويا تيموريان ( باسواد، ‌با اطلاعات به روز است و روشن فكر مي‌كند و منسجم صحبت مي‌كند و برخلاف اكثر بازيگران زن، شخصيت پر و فكوري دارد) برايم جذابيت داشت.
سامان مقدم جوان است، شايد كمتر از يك دهه بزرگتر از من. و با تمام ويژگيهاي مثبت جواني. خوش فكر. جسور. پر غرور و البته نه چندان محافظه كار( تهيه‌كننده مجبور بود گاهي بهش در مورد بعضي صحبتها تذكر بدهد)
پرسشها كتبي انجام شد، طبق فرمان اداره كنندگان جلسه. پس سوالها انتخابي پاسخ داده شد.

برايم خيلي جالب بود كه خيلي رك ابتداي صحبتش گفت كه چون اولين اكران كارش بود،‌ ترجيح مي دهد نامه‌هاي تعريف و تشكر را بيشتر بخواند (اين كه بي‌خود اظهار فروتني نكرد برايم قابل تحسين بود) اما با اين وجود برگهء سوالهاي من را هم كه 5-6 سوال تند و تيز داشت، انتخاب كرد و دو تا از مهمترين سوالهايش را جواب داد، راجع به نقش مذهب و نقش سنت و لمپنيسم.
در مورد نقش مذهب، گفت كه اين را يك نوع نگاه شاعرانه درآورده است و خودش شخصن اين نگاه را دوست دارد. برايم قانع كننده نبود باز آخر جلسه شخصن رفتم پيشش. (كلي آماده كردم خودم را كه اول تعريف كنم و بعد سوال كه خستگيش به قول خودش دربيآيد.) گفتم تبريك مي‌گويم به خاطر نوع نگاهتون و جدن خسته نباشيد، به خصوص روند رو به جلوي آن نسبت به فيلمهاي قبل به نظرم كار قويي را ساخته، و همين باعث مي‌شود من اين جسارت را پيدا كنم كه در مورد جزئيات هم انتقاد كنم ( ديگر حس كردم به قول دوستي،‌ هر انتقادي را الآن مي‌پذيرد ).
گفتم اين كه شما نقش مذهب را به عنوان يك ديد شاعرانه مي‌دانيد، و اين سليقهء‌شخصيتان باشد، قابل قبول! اما وقتي همين مذهب و سنت درست با هم كلاف پيچيده‌اي ساخته‌اند كه زنان درش گرفتار آمده‌اند و هر چه دست و پا بزنند، رهايي از اين كلاف كار ساده‌اي نباشد، برايم چندان قابل درك نيست كه فقط به خاطر سليقهء شخصي، بخواهيد موضوع به اين مهمي را در فيلمي كه حرفهايي فراتر از سليقهء شخصي دارد، اينطور بگنجانيد.

كامل تاييد كرد و توضيح داد كه منظورش بردن مذهب از وسط يك محله، به جزيرهء دورافتاده‌اي كه به عنوان يك بخش از زندگي شاعرانه و شخصي هر فرد باشد. از سانسور شاكي بود و از ناچار بودن در محافظه كاري در اينگونه جلسات و سوالهاي ديگر من را هم كامل و سر صبر پاسخ داد.( بيشتر توضيح نمي دهم كه ديدن فيلم برايتان جذابيت داشته باشد)

پنجشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۵

خشونت روشنفكرانه

نزديك به چهار ماه طول كشيد كه درد زخمي كه زده شده بود از بين برود اما خوب نشد. هر روز يك جايش سر باز مي كرد و باز خون و خون و خون.... نه! نه! زيادتر نگران باشيد، زخم زبان را مي گويم نه زخم جسمي!
فقط وقتي توانستم ديگر بهش فكر نكنم كه آن را ناخواسته، بر حسب اشتباه، عصبانيت و با عذر فراوان مخلوط شده تحويل گرفتم.
يك بار هم تو كار فقط كمي با لحن تند و شخصن بهم تذكر داده شد، (جداي از اتفاق كه چقدر من اشتباه كرده بودم و چقدر او ) تا چندين روز بعد نمي توانستم بهش نگاه كنم و باهاش حرف بزنم، شيريني خريد. عذر خواهي كرد. جلوي همه. توجه خاص كرد. قهر نبودم اما من چيزي در ذهنم شكسته شده بود.

فكر مي كني خيلي لوسم! خيلي حساسم! خيلي احساساتيم! اما من هم ديگران را نازپرورده رعايت مي‌كنم. تا شديدترين انتقادات را مي‌پذيرم اما لحن كمي خشن و متحكم و دستوري را .... !

براي بار سوم تكرار مي‌شود. ديگر ذره‌اي تحمل ندارم. بدترين صحنه نمي‌دانم از كي و كجا تو ذهنم است، زني كه از همسرش كتك مي خورد و فردايش طلا هديه مي‌گرفت به عنوان عذر خواهي( شايد دارم بزرگش مي‌كنم. شايد دارم اغراق مي‌كنم اما تو ذهنم همين قدري شده مسئله)
تازه به اين فكر مي كنم كه اينها تازه از كسي بود كه خشونت را ذره‌اي قبول نداشت حتي به عنوان وسيله براي اهداف انساني. اما كسي كه خشونت را در حد وسيله براي دفع شر موجه مي‌داند؟؟؟!!!!
گفتم تو هم كه خشونت را در جاهايي موجه مي‌داني...(به شوخي مي‌گفتم، اما از آن نوعش كه غليظ شدهء واقعيت است، نه بر خلاف آن )
گفت ازم مي‌ترسي؟ گفتم بله بايد ترسيد. خنديديم.
اما من مي‌ترسم!!! از دست نوازشي كه بعد از كتك دراز مي شود و بعد از پس زدنش، ديگر نمي بينيش، مي‌ترسم. از آدمها! از دوست داشتني‌ترينشان، از نخبه ترينشان، از محترم‌ترينشان، از دوست ترينشان مي ترسم!

هميشه استبداد در چيزي نيست كه ديگران گفته‌اند و ديده‌اند.... من از پنهان ترينش بين افكار روشن و متمدن و به ظاهر دموكرات مي‌ترسم چون عيان نشدنش، چنان قدرتي بهش مي‌دهد كه .....

صبح خواب بدي ديدم! خيلي بد! اذيتم كرد!

یکشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۵

همپوشاني زندگي‌هاي خصوصي

ازش مي‌پرسم. دقيق گوش مي‌دهد. مي گويد سوال جالبي است. مي‌گويد تا حالا بهش فكر نكرده بودم. مي‌گويد فكر مي‌كنم.


مي‌گويد فكر كردم. مي‌گويد اخلاقي نيست. مي‌گويد اخلاقي نيست. مي‌گويد اخلاقي نيست.....

شنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۵

نسبيت تا كجا است؟

به نظرم بيشتر از اينكه خودخواهانه باشد، خيلي ساده‌لوحانه است، كه تصور كنيم اگر بسيار مورد توجه هستيم يعني از آخرين اميدهاي كساني هستيم و يا ديگراني به ما نياز دارند.

گرچه توجه بسيار به شخص يا يك مورد خاص هم، فقط شايد در شرايط ويژه معني و توجيه منطقي پيدا كند.

و شايد تفاوت، اصلن در ويژه‌ دانستن شرايط به وجود بيآيد.

مثلن چطور تنها فرزند خانواده‌اي لوس و غير مسوول تربيت مي‌شود. در عوض تنها فرزند يك خانوادهء ديگر مهربان، قابل اطمينان و مسوول و موجه رشد مي‌كند؟ تك فرزند بودن يك شرط ويژه است؟ و اگر ويژه است، چطور بايد با آن وضعيت مواجه شد؟ با توجه بيشتر؟

يا چطور همسر يك زنداني( فرض كنيم زنداني سياسي كه دليل جرم، باري را بر مسئله ايجاد نكند. و نيز فرض كنيم هر دو تا حدودي همفكر ) بعد از برزخ زندان همسرش، صبور و پي‌گير و مقاوم شناخته مي‌شود و همسر يك زنداني ديگر، پس از ترك همسرش، آزاد، مستقل و محق شناخته مي‌شود؟ و اصلن كداميك از اين ويژگيها در اين وضعيت يكسان ارزشمندتر است؟

زنداني بودن يك شرط ويژه است كه بايد به خاطرش به ديگري ِ زنداني توجه خاص كرد؟ يا شرط ويژه‌اي نيست و بايد اصل را بر خود محوري قرار داد و بيشتر به زندگي هر كس به طور مستقل ارزش گذاشت؟

پنجشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۵

3 2 1...

هفت سال:

در بهترين حالت: ليسانس 4 ساله تمام مي شد. بلافاصله ارشد. بعد از دو سال باز بلافاصله دكتري. حالا بايد يك سال از كار روي تزم مي‌گذشت. يك چيزي تو مايه‌هاي بيوتكنولوژي. مثل شبيه سازي از مغز و تفكر و روح انسان. شبيه سازي يك ماشين كه بتواند عاشق بشود.

به اضافه سه سال سابقهء كار فني. يعني حالا مي توانستم بگويم كجا مي خواهم كار كنم. با تصور يك ديد قطعي و يك پروژه جدي اجتماعي روي كودكان يا زنان. با سه سال حقوق كامل، احتمالن دو سه تا سفر حسابي رفته بودم تا حالا و حتمن دست كم پول پيشي براي اجارهء‌ يك خانهء كوچك يك جايي نه خيلي پايين شهر داشتم.

در بدترين حالت: به جاي يك سال زودتر مدرسه رفتن، با بقيه مدرسه مي رفتم. يك سال هم به طور معمول پشت كنكور مي ماندم و چهار و نيم ساله هم ليسانس تمام مي‌شد. تا اينجا مي‌شد شش سال و يك ترم.

حالا يك ترم بود بايد خالي مي بودم و براي ارشد مي خواندم. در ضمن دنبال كار هم مي گشتم. هيچ وقت هم مقاله‌اي از من چاپ نمي‌شد. داستاني نوشته نمي‌شد. هيچ كار اجتماعي نمي كردم از سياست مثل مادرهايمان مي‌ترسيدم در عوض دست كم هر دو سه هفته يك بار با دوستهاي قديم كوه مي‌رفتيم و از شروع رابطه‌هاي جديد كمي هراس داشتم. و اين روزها حتمن داشتم فكر مي‌كردم چرا خواستگار آخريي ديگر خبري ازش نشد؟

حالا.... از بدترين حالت بيزارم. من بهترين را مي خواستم.

احساس عجيبي دارم. هم خيلي خوب. هم خيلي بد. خيلي خسته‌ام. اما خيلي انرژي دارم. بايد فكر كنم. بايد بخوانم. بايد ببينم. بايد انجام بدهم. بايد بدوم. بايد رها كنم. بايد رها بشوم. بايد اين بار ... اين بار بشوم.

سه‌شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۵

...

كلمه‌ها، اين صراحت وحشيانه كه با پيچيدگي‌هاي ما بدرفتاري مي‌كند به چه كار مي‌آيد؟ "بارس"

یکشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۵

بازي جمعي

اولي _ يك سنگ كوچك كه هم كمي گرد باشد و هم سبك. جوري نشانه مي‌گيري كه روي سطح آب حركت كند. مثلن يك حركت، دو حركت،‌سه حركت روي آب بخورد و بلند بشود و دوباره روي آب بخورد.
دومي _ عجب دايره‌هاي كوچك قشنگي روي آب مي‌سازد!
سومي _ يكي ديگر!
اولي _ ( به چهارمي) يكي هم تو امتحان كن.
پنجمي _ عجب لذتي دارد سنگ پرت كردن تو آب! همين شالاپي كه صدا مي‌دهد و موجي كه ايجاد مي‌كند و گاه آبي كه مي‌پاشد، احساس هيجان انگيزي دارد.
دومي _ ا.... سنگت به من خورد!!!
چهارمي _ چه جالب! تو هم مثل آب يكدفعه آشفته مي‌شوي و صدا مي‌دهي. منتهي به جاي شالاپ، مي‌گويي ا.... .
ششمي _ چي؟ چه صدايي مي‌دهد؟ بگذار من هم امتحان كنم!
هفتمي _ حالا من!
هشتمي _ بگذار ببينم اگر كمي بزرگتر باشد، صدايت چه فرقي مي‌كند؟!
همه مي‌خندند.
اولي _ ببين! اين تيزترهايش يك صداي جيغ مانند ِ نازي هم اضافه مي‌كند، امتحان كن!
سومي _ حالا تكان هم مي‌خورد!
ششمي _ خم مي‌شود!
هشتمي_ مي‌پيچد!
پنجمي _ چه جالب!
هفتمي _ اين يكي حالش را جا آورد!
ششمي _ افتاد!
هشتمي _ از صورتش هم خون مي‌آيد.
اولي _ چه خوشگل مي‌شود اينطوري!
پنجمي _ الآن به جلو خم شده است. يكي بزني كمرش صاف مي‌شود.
سومي _ مثل كنترل از راه دور؟؟!
پنجمي _ آها ديدي گفتم صاف مي‌شود؟!
ششمي _ ا... اين وري خم شد حالا كه ...
چهارمي _ اين يكي ديگر كلن خاموشش مي‌كند چند دقيقه....
همه با هم مي‌خندند.
نهمي _ (صدا از دور) بيآييد ببينيد چي پيدا كردم اينجا!!!
سومي _ اصلن پيشنهاد كي بود بيآييم اينجا بازي؟
جمع پراكنده مي‌شوند.
اين طرح كلي يك داستان يا شايد يك نمايشنامه است. اگر نظرتان را بنويسيد،‌مي‌فهمم كجاهايش ابهام دارد. متشكرم.

جمعه، تیر ۱۶، ۱۳۸۵

بيچاره پسرم !

تصادف كردم. ماشين داغون شده است. دلم برايش مي‌سوزد.( از بچگي يك حس زنده اي به اجسام داشتم. )
همين يكي را كم داشتم.
ميآيد پايين كه منتظرم باشد و با هم برويم پيش بقيه.(من فكر كردم اتفاقي بود حضورش، خودش هم نمي دانم خجالت كشيد يا چي كه توضيح نداد) مي بيند وسط خيابان مستاصل و منتظر ايستادم. تصادف را مي بيند. هر چي اصرار مي كنم كه من تنهايي از پسش برمي‌آيم و مشكلي نيست، قبول نمي كند. مي گويد فقط مي خواهم همراهت باشم. بقيه هم به طور بديهي مي گويند، خوب! فلاني باهات مي‌آيد ديگر. در صورتي كه دوستهاي نزديك تر از او هم بودند.
همان وسط تو گرما و بغل ماشين ِداغون بيچاره‌ام، بابت فلان بدقوليِ چندين هفته پيش عذرخواهي مي‌كند و توضيح مي دهد.
بعد از همهء ماجراها پيش بقيه بر مي گرديم. تازه مي فهمم كه آمده بوه است دنبالم.....
گيج ِ‌گيجم. رفتارش را نمي فهمم. پر از تناقض و در عين حال پر از .... .منتظر سورپرايزهاي ديگر هم هستم. هنوز يك هفته نشده است. بدون تصادف و خرابي قبل از تصادف ماشين، مي‌شود سه تا.
اميدوارم امتحانهاي هفته بعد سورپرايزم نكند فقط!!!

چهارشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۵

محرم مدير عامل

از ماشين پياده مي‌شود. با آن كت شلوار و آن مدل ته ريش، و آن پيكان سفيد و چند تا آدم كه دور و برش هستند،‌ مي‌شود فهميد كه اگر حالا نه، دست كم يك روزي يك پست دولتي داشته است.
ما سه نفر قرار است از طرف فلان جا با هم در جلسه باشيم. منتظر آن دو دوست هستم،‌ تا با هم وارد بشويم.
چنان نگاهم مي‌كند مردك كه يك لحظه احساس مي‌كنم چيزي تنم نيست. خيره نگاهش مي‌كنم كه يادم بماند اگر تو همين ساختمان رفت، چهره‌اش يادم بماند.
با بچه‌ها مي رويم تو. حضرت! مدير عامل ِ اينجا تشريف داشتند. نزديك ترين جا به خودش دور يك ميز گرد را برايمان خالي مي‌كند. من روي صندليي بين دو دوستمان كه هر دو پسرند مي‌نشينم. ضمن جلسه با دوستان صحبت مي‌كنيم و گاهي مي‌خنديم اما هر بار مدير عامل نگاهم مي‌كنند، حواسم هست كه با جدي‌ترين حالتي كه بلدم نگاهش كنم.
آخر جلسه يك سوال كاري مي‌پرسم كه مسوول دفتر مي‌گويد حضرت مدير عامل بايد پاسخ بدهند.
از بين جمع كناري مي‌كشدم و مي‌گويد مشكلت چي است؟( ضماير و فعلهايش مفرد مي‌شود!)
مي‌گويم براي فلان كار براي نمونه به مشكل خورديم. مي‌گويد هر چيزي بود موردي به من بگو حل مي كنم، به شرط حفظ موارد، آن هم نه كه فكر كني من املم، براي اينكه مشكل اداري پيش نيايد.
مي‌گويم اول اينكه ما براي حفظ سازمان خودمان قوانين را رعايت مي‌كنيم بعد هم من نپرسيدم فقط براي كار خودمان. مي‌خواهم ببينم تكليف اين موضوع چي مي‌شود؟ تناقض بين فلان حرف و بهمان رفتار چي مي‌شود؟( دستپاچه مي‌شود )
يك شماره موبايل مي‌دهد. يك راز مي‌گويد كه فقط من بدانم. مي‌گويد براي مشورت فردا صبح زنگ بزن نظرت را بگو. موقع خداحافظي،‌ دوستان هم به من مي‌پيوندند، بي مقدمه مي گويد شما پيوند نسبي داريد؟ وقتي نه مي‌شنود،‌خوشحال با تاكيد مي‌گويد پس مطمئن باشم؟ من شما را محرم دانستم! (باز تو جمع دوستان فعلها و ضماير را جمع به كار مي‌برد.)
لبخند تحويلش مي‌دهم و آرام به دوستان مي‌گويم دو ساعته محرم هم شديم. چطور با اين آدم مي‌شود كار كرد؟

*** پي‌نوشت: مي‌گفت وقتي بخواهي چيزي را نگويي، آنقدر چيزها براي تعريف و صحبت پيدا مي كني كه آدم به ذهنش هم نرسد كه يك چيزي هست كه نمي‌خواهي بگويي!!! ( حالا اين پست را نوشتم كه چيز ديگري ننويسم.)

سه‌شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۵

تا كجا مي‌شود خودخواه بود؟

گفت اما اگر او برداشت ديگري بكند و عاشق بشود باز تو مسئولي... گفتم نيستم. چون رفتار من شفاف بوده است اين گردن بي‌تجربگي خودش مي‌افتد.
اما روياها.... . اين كه در رويايي معشوقه باشي.... حالا احساس مسئوليت مي كنم.
وقتي بهم زل مي زند، آرزو مي‌كردم كاش آنقدر توانا مي بودم كه مي‌توانستم نيازش را برآورده كنم بدون اينكه خودم آسيب ببينم.
همان طور كه در مورد آن استادي كه يك نقص عضو مادر زادي داشت احساس مسئوليت مي‌كنم و هنوز هم از اينكه باهاش مواجه بشوم خجالت مي‌كشم، چرا؟ چون فقط سالم بودن من را، بر خلاف خودش، محدوديتي براي بيان احساسش تصور كرد. خجالت مي كشم كه چرا سالمم!
يا آن عقب افتادهء ذهني را كه حسرت با هم بودنمان را مي‌كشيد. باز چون من سالم بودم. حالا هم.....
نسبت به آدمهاي كه خواسته‌شان را به دلايل منطقي نمي‌پذيرم احساس دين مي كنم، شايد به خاطر غروري كه يك بار ازش چشم پوشيده‌اند. چقدر اين حس به جاست؟ و چرا اين همه اذيتم مي‌كند؟

شنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۵

روز شمار تا من !

به جايي مي‌رسيم. مكث مي‌كنند. مي‌گويند بايد به فلاني بگوييم بيآيد توضيح بدهد.

مي گويم فكر مي‌كنم چنين است و چنان و تحليل مي‌كنم.

مي‌گويد: تو چند روز سر كلاس بودي؟ مي‌گويم: دو- سه بار. مي‌گويد: اينجا را هم بودي؟ مي‌گويم: نه! اما تو، الآن از روي متن خواندي به نظرم بايد چنين باشد. دو سه ساعت گذشته است. سرم درد مي‌كند. حوصلهء ادامه ندارم. از جمع جدا مي‌شوم.

شايد يك سال پيش بود،‌ شايد هم كمي ديرتر... گفت تو روابطت كمي مشكل داري؟

گفتم: بله خانم دكتر! زود از آدمها خسته مي‌شوم. از اينكه كار جمعي انجام بدهيم بعد از مدتي احساس كسالت و خستگي مي‌كنم. مثلن هيچ وقت نمي‌توانم با آدمها درس بخوانم يا پا به پا ورزش كنم يا كار مشترك گروهي طولاني انجام بدهم.

تستها را ورق مي‌زند. مي گويد با همهء همه؟ مي‌گويم نه! اما اگر كسي پيدا بشود خيلي كم و به ندرت ممكن است.

مي‌گويد طبيعي است. اشكالي در تو نيست،‌ جز اينكه خيلي باهوشي. خيلي. به نظر مي‌آيد اين را مي‌داني و توقع خودت از خودت هم زياد است. نه؟

مي‌گويم كم پيش مي‌آيد كه كاملن راضي باشم،‌ هميشه فكر مي‌كنم كه بيشتر مي‌توانستم.

مي‌گويد براي اينكه بيشتر مي‌تواني.

روز شمار معكوس شروع شده است. باورم نمي شود اين آخرين امتحانهاي اين دورهء لعنتي و طولاني باشد. شايد بيشترين هزينه‌اي كه اين دوران 6-7 سال از من گرفت، حس عقب ماندنم از خودم و از انتظارات و توقعات خودم بود. روز به روز كه مي‌توانستم ولي اجازه درس و امتحان نداشتم، ذره ذره احساس تمام شدن مي‌كردم. آنقدر از خودم خجالت مي‌كشيدم كه هيچ چيز ديگري برايم آن همه سخت نبود. حالا اين دو هفته...

من از من عقب مانده است. من از من ناراضي است. من از من شاكي است. من از من انتظار برآورده نشده دارد.... من منتظرم باش! شايد فاصله كم باشد.