چهارشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۵

محرم مدير عامل

از ماشين پياده مي‌شود. با آن كت شلوار و آن مدل ته ريش، و آن پيكان سفيد و چند تا آدم كه دور و برش هستند،‌ مي‌شود فهميد كه اگر حالا نه، دست كم يك روزي يك پست دولتي داشته است.
ما سه نفر قرار است از طرف فلان جا با هم در جلسه باشيم. منتظر آن دو دوست هستم،‌ تا با هم وارد بشويم.
چنان نگاهم مي‌كند مردك كه يك لحظه احساس مي‌كنم چيزي تنم نيست. خيره نگاهش مي‌كنم كه يادم بماند اگر تو همين ساختمان رفت، چهره‌اش يادم بماند.
با بچه‌ها مي رويم تو. حضرت! مدير عامل ِ اينجا تشريف داشتند. نزديك ترين جا به خودش دور يك ميز گرد را برايمان خالي مي‌كند. من روي صندليي بين دو دوستمان كه هر دو پسرند مي‌نشينم. ضمن جلسه با دوستان صحبت مي‌كنيم و گاهي مي‌خنديم اما هر بار مدير عامل نگاهم مي‌كنند، حواسم هست كه با جدي‌ترين حالتي كه بلدم نگاهش كنم.
آخر جلسه يك سوال كاري مي‌پرسم كه مسوول دفتر مي‌گويد حضرت مدير عامل بايد پاسخ بدهند.
از بين جمع كناري مي‌كشدم و مي‌گويد مشكلت چي است؟( ضماير و فعلهايش مفرد مي‌شود!)
مي‌گويم براي فلان كار براي نمونه به مشكل خورديم. مي‌گويد هر چيزي بود موردي به من بگو حل مي كنم، به شرط حفظ موارد، آن هم نه كه فكر كني من املم، براي اينكه مشكل اداري پيش نيايد.
مي‌گويم اول اينكه ما براي حفظ سازمان خودمان قوانين را رعايت مي‌كنيم بعد هم من نپرسيدم فقط براي كار خودمان. مي‌خواهم ببينم تكليف اين موضوع چي مي‌شود؟ تناقض بين فلان حرف و بهمان رفتار چي مي‌شود؟( دستپاچه مي‌شود )
يك شماره موبايل مي‌دهد. يك راز مي‌گويد كه فقط من بدانم. مي‌گويد براي مشورت فردا صبح زنگ بزن نظرت را بگو. موقع خداحافظي،‌ دوستان هم به من مي‌پيوندند، بي مقدمه مي گويد شما پيوند نسبي داريد؟ وقتي نه مي‌شنود،‌خوشحال با تاكيد مي‌گويد پس مطمئن باشم؟ من شما را محرم دانستم! (باز تو جمع دوستان فعلها و ضماير را جمع به كار مي‌برد.)
لبخند تحويلش مي‌دهم و آرام به دوستان مي‌گويم دو ساعته محرم هم شديم. چطور با اين آدم مي‌شود كار كرد؟

*** پي‌نوشت: مي‌گفت وقتي بخواهي چيزي را نگويي، آنقدر چيزها براي تعريف و صحبت پيدا مي كني كه آدم به ذهنش هم نرسد كه يك چيزي هست كه نمي‌خواهي بگويي!!! ( حالا اين پست را نوشتم كه چيز ديگري ننويسم.)

هیچ نظری موجود نیست: