جمعه، تیر ۱۶، ۱۳۸۵

بيچاره پسرم !

تصادف كردم. ماشين داغون شده است. دلم برايش مي‌سوزد.( از بچگي يك حس زنده اي به اجسام داشتم. )
همين يكي را كم داشتم.
ميآيد پايين كه منتظرم باشد و با هم برويم پيش بقيه.(من فكر كردم اتفاقي بود حضورش، خودش هم نمي دانم خجالت كشيد يا چي كه توضيح نداد) مي بيند وسط خيابان مستاصل و منتظر ايستادم. تصادف را مي بيند. هر چي اصرار مي كنم كه من تنهايي از پسش برمي‌آيم و مشكلي نيست، قبول نمي كند. مي گويد فقط مي خواهم همراهت باشم. بقيه هم به طور بديهي مي گويند، خوب! فلاني باهات مي‌آيد ديگر. در صورتي كه دوستهاي نزديك تر از او هم بودند.
همان وسط تو گرما و بغل ماشين ِداغون بيچاره‌ام، بابت فلان بدقوليِ چندين هفته پيش عذرخواهي مي‌كند و توضيح مي دهد.
بعد از همهء ماجراها پيش بقيه بر مي گرديم. تازه مي فهمم كه آمده بوه است دنبالم.....
گيج ِ‌گيجم. رفتارش را نمي فهمم. پر از تناقض و در عين حال پر از .... .منتظر سورپرايزهاي ديگر هم هستم. هنوز يك هفته نشده است. بدون تصادف و خرابي قبل از تصادف ماشين، مي‌شود سه تا.
اميدوارم امتحانهاي هفته بعد سورپرايزم نكند فقط!!!

۳ نظر:

ناشناس گفت...

سلام .

بادبان گفت...

سلام سر صبر میام مطالبتو می‌خونم
پیروز باشی

ناشناس گفت...

وای چزا این طوری شد؟
خودتون خوبید؟
امیدوارم چیزتون نشده باشه... فدای سرتون... ناراحت شدم.
من می تونم به شمایه امیل بزنم؟