یکشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۵

...

تو ذهنم فرو ريخته است. خودش هم خوب مي دانست.
از صبح تلخ بودم. حس كرد. مطمئنم. مي‌دانست كه توقع نداشتم.
خودش صحبت را به آن موضوع مي‌كشد. مي‌گويم سر آن موضوع كه من باهاتون حرف دارم. مي‌گويد من خيلي ناراحت شدم كه آنطوري امتحان داده بودي. چرا؟
مي‌گويم من كه بلافاصله بعدش آمدم پيشتان و بهتان گفتم و من را ديدين.
شرايطم را توضيح مي دهم. دلم نمي خواست كسي آنجا باشد. از دوستهايم خواستم بيرون منتظر باشند، چون مي‌خواستم بهش بگويم كه برايم فرو ريخته است. نمي‌خواستم حضور هيچ كس ديگري بيشتر آزارش بدهد.
همه چيز را بهش گفتم. ايستاده بودم، صاف تو چشمهايش نگاه مي كردم و هر چيزي را كه مي‌خواستم بهش گفتم. دستپاچه شده بود. مثل آدمي كه موقع افتادن به هر چيزي چنگ مي‌زند، از همه چيز حرف مي زد. مي‌گفت نمي‌دانستم. چرا الآن مي‌گويي؟
گفتم الآن مي گويم چون مي دانم بي‌تاثير است. دليلي نداشت قبلش بگويم، وقتي به اندازهء كافي اعتبار علمي داشتم، مشكل شخصيم را به همه بگويم. اما الآن مي‌گويم چون بدانيد در چه شرايطي اين كار را كرديد.
اما گريه ام گرفت. اين خيلي اذيتم مي‌كند. دلم نمي‌خواست گريه‌ام را ببيند. خودش هم مي‌دانست. گريه كه مي‌كردم سرش را پايين انداخته بود. نگاهم نمي‌كرد.
گفت من نمي‌خواستم با اين وضعيت... . من تا حالا روحم هم خبر نداشت كه شما با اين وضعيت.... . مي‌گويم اما من را مي‌شناختيد،‌ سه تا ترم، و پروژه و ديدي كه خودتان مي‌گوييد از من تو ذهنتان بود، به اندازه ... اعتبار نداشت؟ حالا هم اگر مي‌گويم چون هيچ انتظاري ندارم، اما فقط مي‌خواهم بدانيد.
دلم نمي‌خواست گريه كنم. دلم نمي‌خواست گريه‌ام را ببيند. از ضعف خودم بيزارم
.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلام
........