دوشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۶

زشت و زيبا

چند روز قبل زنگ زدم به 110 كه به پليس بگويم همين الآن از فلان شماره، يكي از فلان شهر براي چندمين بار به گوشيم زنگ زد و اراجيف گفت و مزاحمت ايجاد كرد، مردي نه چندان متفاوت با مزاحم با لحن بد و تندي گفت: خانم اين به ما مربوط نيست فردا صبح به دادسراي محل شكايت كنيد، گفتم ولي طرف الآن دارد مرتب به من زنگ مي زند، گفت كار ما نيست، خطتان را ببنديد.
زنگ زدم به 118 كه شماره‌اي از مخابرات بگيرم براي پيگيري چنين وضعي، مرد پشت گوشي گفت، چنين شماره اي نيست. فردا صبح برويد مخابرات محل، شماره‌ات را كنترل كنند (خنده‌ام گرفت، امنيت ناجا كه زحمت اين را مي كشد، اما خوب امنيت كي برايش مهم است، خدا مي‌داند.)
گفتم دست كم بگوييد اين شماره كجاست؟ گفت فلان شهر، يك تلفن عمومي نمي‌شود كاري كرد. پيگيري نكن.
دوستان هم جوابهاي مشابه دادند. ( خوب گوشي را برندار، نبايد يك بيمار را تحريك كرد) متهم عوض شده است. داستان تجاوز است و اتهام فرد مورد خشونت واقع شده.

ديروز روز جهاني خشونت عليه زنان بود. خبرها از تظاهرات زنان ايتاليا به اين مناسبت مي‌گويد، اما زنان ايران را خانه نشين مي‌كنند و به زندان مي‌فرستند.
ديشب نزديك 10:30 شب با ماشين از اتوبان برمي‌گشتم خانه، يك پژوي طوسي با راننده مرد، حدود 20 دقيقه رانندگي كرد كه دنبالم بيآيد كه سعي كند چيزي بگويد... واقعن نمي‌دانم كه چي؟ بعد ايستاد، خانه را ديد بوق زد و رفت. با اين همه خشونت و اين همه بيمار، شايد بي‌تفاوتيم ريسك بزرگي بود، اما كي اهميت مي‌دهد. منتظر توصيه هاي دوستانه- پدرانه هستم، خوب آن وقت شب، تنها تو خيابان نباش مگر مجبور ورزش كني؟ آن هم ان ساعت. آن هم آنقدر دور.


امروز عكس‌هايي را كه نيما از طرح جديد امنيت اجتماعي فرستاده نگاه مي‌كردم.

خبر مزخرف 20:30 كه امشب از خشونت پليس كانادا روضه مي‌خواند و با لحنهاي مظلوم‌نماي خبرنگارانش، جوري خبر را مي‌خواند كه آدم به خودش شك مي‌كرد كه كجا زندگي مي‌كند؟ ايران يا آرمانشهر كه آقايان مي فرمايند؟

مريم به لطف حافظان امنيت هنوز زندان است. دانشجويان بازداشتي پلي تكنيك را زدند. روناك و هانا هنوز به دلايل ناموجه زندانند.
سپيده پور آقايي بيش از 70 روز است كه بازداشت است و همچنان بي‌خبري و و و ...

چيزهاي خوبي هم براي نوشتن داشتم اما...

***
بعد از مدتها، نزديك دو سال، و به جاي كابوسها، خواب خوبي ديدم كه خوب همشهري محترمشان، درست روز بعدش تعبيرش كرد. شايد در يك فرصتي نوشتمش.
بعد از مدتها تئاتر ديدم.
رمان "خاطرات روسپيان سوادزدهء من" كه جنجال سانسورش زياد شده را خواندم. شايد از آن هم چيزي نوشتم.
دو شب پيش وقتي راه مي‌رفتم، مه آنقدر نزديك زمين بود كه مجبور شدم عينكم را دربيآرم كه بخارش ديدم را نگيرد. يك شب رويايي بود.
بعد از ماهها كلنجار با دردم و با غرور و تحقير و خودخواهي تو، اين بار گرچه تهوع و فشار پايين و ... سر جايش بود، اما خبري از درد نبود. مي‌بيني دردهاي من هديه‌هاي غرور تو است. چه خوب كه نيستي و كمي فرصت آرام گرفتن دارم. من سلامتيم را مي‌خواهم!

مقايسه عمق و وسعت زشتيها و زيبايي‌ها با شما!
محكوميم به دلخوش كردن به دلخوشيهاي كوچكمان و كوچك ديدن عذاب و رنج و تلخي زندگيمان. محكوميم چون چاره‌اي جز زندگي نيست.

هیچ نظری موجود نیست: