چهارشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۶

برای خودم. تنها برای خودم.

خیلی طول کشید تا دوباره پیدایش کنم. نزدیک یک سال.
اما از بد شانسی یا شاید از وضعیت محتوم دوباره همان مطب قبلی با همان منشی قبلی با همان اخلاق قبلی.
اخطار: دارم کابوس می نویسم بلند بلند. می شود همین حلا صفحه را بست، چون من می خواهم بلند بلند تو تنها جای ممکن بنالم. دارم سیاه می نویسم.

زنگ زده بودم یک شماره ای، آدرسی، اسم بیمارستانی چیزی از او سراغ بگیرم. چیزی که با داشتن اسم و فامیل و شماره نظام پزشکی و اسم چند تا بیمارستان نتوانسته بودم پیدا کنم. آخر تو آن وضعیت پارسال آن حس همدردی و آن کمک بزرگش چنان پررنگ مانده بود و در عوض ترس از بیقه با رفتاری عجیب و غریب، روز به روز بیشتر شده بود. مثل بچه ها شده بودم این اواخر از دکتر می ترسیدم.

با یک لبخند بزرگ و یک کاپشن قرمز و یک کوله بزرگ رفتم تو. به همان بزرگی جوابم را داد منشی. و خوش و بش منشی گونگی و سوال از اسم و شماره پرونده و چه و چه ... . فقط سه نفر جلوتر از من بودند، و بقیه هم بعد از من آمده بودند. وقتم هم که باز اول وقت بود. پرونده را باز کرد مثل پارسال چشمهایش گرد شد به من ترشرو نگاه کرد و نگاهش را دزدید و اخم کرد و دیگر نگاهم نکرد. 2 ساعت و نیم معطلم کرد، بعد از همه ی منتظران من را فرستاد تو. به خودم آرامش می دادم. تو دلم دلداری می دادم و باورهایم را تکرار می کردم. تو دلم مثل درس خواندن مرور می کردم که حس او از کجای تاریخ من را این طور به صلیب می کشد؟ تو دلم برایش دلسوزی می کردم و باز این پرستوی چموش ناآرام درون یک دفعه شلوغش می کرد که پس من چی؟ و بعد سوگواری برای خودم هم شروع می شد. کش و قوس درونی بالا و پایین می رفت و سردرد بیرونی جولان می داد. چهره ام سرد و یخ شده بود. می دانستم، اما آرام بود و تلاطم ها را نشان نمی داد. سردرد زور که آورد کمی تو اتاق انتظار خالی قدم زدم. حتی منتظر بود شکایت کنم که چرا من را معطل کرده یا مثل بقیه بیماران به طولانی شدن و درد و کار و جای بد ماشین و ال و بل اشاره کنم و طلب سرعت. اما نکردم. آرام نگاهش می کردم. به این فکر می کردم که تو به من ظلم می کنی و خرده می گیری درعوض من برای تو از خودم پل می سازم. تو دلم آرزو می کردم تو شرایط آرامش مطلق به چیزی نزدیک به وضعیت من برسد. تو صورتم نگاه نکرد و از کنار میز با دست دراز set بسته بندی استریل معاینه را داد دستم. چیزی را که برای بقیه خودش تو می برد و به دکتر می داد.
اما همه اینها چه اهمیت دارد وقتی خانم دکتر با آن چشمهای درشت عسلی و آن صورت مهربان و آن تنها لبخند فهیم احترام گذار "سلام عزیزم" گرمی کرد و پرس و جو و ابراز آشنایی بعد از یک سال.
انگار یکدفعه یخم آب بشود. دلم می خواست هیچ وقت از آن تنها اتاق درک کننده بیرون نمی آمدم. آنقدر به درک او نیاز داشتم که سر شوخیم گل کرد. گفت مشکلتان؟
گفتم: "خانم دکتر من هنوز هم بالغ نشدم." خندید. نرم و مهربان. چقدر شیرین است که تنها یک نفر با تو مهربان باشد. چقدر سخت که تنها یک نفر. تو فاصله انتظار فکر می کردم که دخترانی که خانم مهندس نیستند تا بتوانند تا این بالای شهر بیآیند و تا این ساعت شب، احساس ناشناخته منشی را پذیرا تحمل کنند و بمانند که بعد با ماشین شخصی خودشان برمی گردند و اف به هرچه نا امنی آخر شب دختر تنها، و از خجالت خانم دکتر آن طور که شایسته است بر بیآیند، این تک مهربان را هم ندارند. به خودم نیرو می دادم که اوضاع من توپ توپ است و زندگی بر وفق مراد. و الحق هم نیرو می گرفتم.
پرسید: " آخی عزیز دلم. یعنی چی؟ نمی فهمم و پرونده را بالا پایین خواند."

....

اما نشد. کاش می شد همین یک بار هم که شده یک نفر فقط همین یک نفر در تصمیم گیری کمک می کرد. می گوید چهار ماه دیگر هم صبر کن. بعد بلافاصله که به صورتم نگاه می کند، می گوید اما من می نویسم، ولی بدون تاریخ. باز نگاه می کند. یعنی تصمیم با تو. می گوید "اما اگر باز هم نشد نگران نباش. ممکن فلان و بهمان هم باشد، اما نگران نباش. دوباره یک آزمایش دیگر. نگاهم می کند. می گوید تاریخ بزنم می روی؟" سر تکان می دهم که یعنی می روم.
می گوید: "وقتی گرفتی اگر اندازه اش فلان قدر بیشتر بود آن وقت مهم است. اما لازم نیست دوباره تا اینجا بیایی. پشت تلفن برایم بخوان بعد با هم چک می کنیم." آدرس یک جای دیگر را رو کاغذ می نویسد. شاید از بس فشار دو ساعت و نیم تو چهره ام مشخص بوده.

من انگار می خواهم، تنها آرامش، چند لحظه دیگر هم باشد. آنقدر می نشینم که می پرسد مشکل دیگری هم هست؟
جز درد نه! همه چیز خوب است. بلند می شوم. لبخند می زنم و تشکر. می گوید خوشحالم عزیزم که دیدمت. نگران نباش. می گوید سالم باشی عزیزم و این تنها جمله ای است که تو این دو سال به من انرژی سلامتی می دهد.

وقتی بیرون می آیم و Set را استریل مانده پس می دهم و بزرگترین لبخند عمرم را به دخترک منشی تحویل می دهم، صورت سفیدش سرخ می شود. لبخند می زند و آرزوی موفقیت می کند و سلامتی. بی دلیل تشکر می کنم از لطفش. شاید منظورم لطف تاریخی است که از ما دریغ کرده است که دست در دست هم بگذاریم و سهممان را از شادی و هوا و زندگی و حق خودمان بگیریم.

چهار ماه. و یک آزمایش دیگر. این تعلیق خفه کننده ادامه دار و این تردید بین تحمل درد یا فلج کردن بخشی از آینده.
با همه اینها خوشحالم که دختر به دنیا آمده ام. خوشحالم که جنسیتم زن است. خوشحالم که من هستم، گرچه زندگی لحظه به لحظه نفی می کندم.

هیچ نظری موجود نیست: