چهارشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۹

تضادهاي احساس

يك بار ديگر هم اينطوري شده بودم.
هنوز قبل از خرداد خونين 88 بود.

يكي آزاد شده بود. جوان، آشفته و بعد از اولين تجربه. بايد فضا را عوض مي كرديم. دور مي‌كرديم. اما هنوز بقيه زندان بودند.
سفر
كمي دورتر از تهران تنفر برانگيز
هر چه مي‌خورديم
هر چه انجام مي‌داديم
هر جا مي‌رفتيم

فقط بغض هايم را غورت (قورت)× مي دادم تا شب تحويل بالش ‌بشود.

×××××××

حالا هم نسرين ستوده حتي آب هم نمي خورد. تا مي‌آيي حرف بزني از آن لنگه دنيا با فراموشي ميدان مبارزه به بالا تا پايين تو و همه كساني كه اينجا هستيد و هر روز يا يكي تان زندان مي‌رود يا يكي تان احضار مي‌شود يا چشمهاي در انتظارتان پشت ديوارهاي زندان ها به دو دو مي‌افتد، جملات قلمه سلمبه بي خاصيت و بي كاربرد سياسي، ايدئولوژي، بگذار راحت بگويم شعار تحويل مي‌دهند.

بعد مي‌گويند كه بايد خريد هم كرد
بايد شاد هم بود
بايد احساس خوشبختي هم كرد
بايد پيش هم برد

حالا هم بغض ها فقط نا به جا بيرون مي ريزد.

نسرين ستوده و كودكانش
باز هم بيماري دون پايه هاي قضايي! از نازنين و كفالتش چه خبر؟
بهاره چه مي‌كند؟

×××××××

چرا زنان زنداني امنيتي در يك سالن قرنطينه شده اند؟
هوا نخورند كه چه كنيد؟
با زنان ديگر در تماس مستقيم نباشند كه چه نكنند؟
شرايط انفرادي داشته باشند كه با هم احساس در انفرادي بودن داشته باشند و چطور متنبه بشوند و از آن پس چطور زندگي نكنند؟

هیچ نظری موجود نیست: