شنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۳

بین الان و قبل


سه چهار سال شاید برای کلنجار با زیر و بم های یک آدم کافی است. از یک جایی به بعد انگار باز سُر می خوری تو لایه های گذشته ات. تو در لایه های گذشته خودت. او در لایه های گذشته خودش. گاهی هم هر کدام سرکی در لایه های گذشته دیگری.

گفتم: اگر من بودم این طور نمی پرسیدم. چه لزومی داشت بین این همه آدم، حالا درست آن یکی؟

-          آره درک می کنم.

و فقط همین.

 

انگار انباشت اتفاقات، خاطره ها، روزمرگی های خوب و بد تو ذهنم آنقدر زیاد و سر ریز است که هر لحظه، با کوچک ترین تکانی، یک بخش از رویدادها از لا و لوهای حافظه ام بیرون می آید. بیشتر در خواب و اگر یادم بماند و بهش فکر کنم گاهی بیرونی تر می شود.

خواب دیدم. نه من اینجا بودم، نه او آنجا. جایی میانی بود. بهار یا پاییز. چه فرق می کند، وقتی اوایلشان باشد و شبیه به هم. دامن میانه قد پوشیده بودم، شاید رنگ تیره و نه چندان گرم. شاید چهارخونه طوسی و صورتی، شاید صورتی چرک، شاید قهوه ای تیره. در خواب چندان مهم نبود. ولی بلوزه سفیدم هم بود. کاملا سفید. همان یقه هفت بازی که دو لت جلوی بالاتنه از دو سر شانه تا میانه سینه، بی خیال و سر خوش روی هم می آیند و گاهی هم نمی آیند. همان که باید لت ها را زیر پستان ها محکم کنی تا پاپیون ریز سفیدش درست بین دو پستان ثابت بایستد. شاید بیشتر از دو بار نپوشیدمش، یک بار نزد خانواده جدید رفیق قدیمی و یار گرمابه و گلستان، یک بار هم خارج از این دیار چشم تنگ. چندین بار هم قبل از مهمانی پوشیدم و درآوردم. همیشه کسی بوده است که فکر کردم نه نمی شود. شاید، مبادا، نمی شناسم، نمی دانم... در عوض هر دو باری که پوشیدم بی دردسر بوده است.

می گفتم. بلوز سفیده هم تنم بود. لاغر شده بود و جاافتاده. ته ریش نامرتبش جو گندمی بود. و دانه های سفیدش به چشم می خورد. موهای سرش از بالا، دو طرف پیشانی روی سر، تنک شده بود. جایی شبیه اتاق های آخرین هتل بود. نرده ها و کرکره ها چوبی و پنجره ها با شیشه های بزرگ و باز و ساده. صحبت می کردیم. فهمید که باز هم رفته بودم و بی خبر. متعجب و متاسف می پرسید که چرا بی خبر؟ انگار حرفی هم از بچه بود یا شاید هم فقط ذکر خاطره ای و پاک کردن احساسات و کدورت ها.

خانه آدم آشنایی بودیم، آشنای او. مثل خاله یا عمه یا کسی به این نسبت. من آنجا موقت ساکن بودم و او هم آماده بود برای دیدار. بین بینی و لب بالا، آنجایی که بهش می گویند پشت لب، گوشه هایی هست، شبیه گوشه های ذهن، یا شاید هم شبیه گوشه های موسیقی، متنوع و پیچیده در احساس؛ آرام بوسید و رفت بیرون. انگار ناهار یا شام جمعی هم بود که سر یک میز بزرگ نشسته بودیم. رفت و برگشت و اشاره کرد که یقه بلوز سفیده ام را کمی جمع و جور کنم. حسم تلخ شد. شاید کمی بعد روی تختی که برای نشستن بود زیر یک درخت بزرگ شبیه جایی مثل دربند، بی خیال اطرافم و یقه بلوز، غمگین ولو شدم... انگار می دانستم که باید به الان واقعی برگردم، احساس کردم کسی زنگ خانه مان را می زند. بیدار شدم و با چشمان نیمه باز رفتم آیفون را جواب دادم. ساعت 5 صبح بود. همسر از خواب بیدار شد و گفت کسی زنگ نزد عزیزم. انگار می دانستم، بدیهی گفتم آره خواب دیدم و باز برگشتم رو تخت خواب و سُر خوردم زیر لحاف.