‏نمایش پست‌ها با برچسب شخصی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب شخصی. نمایش همه پست‌ها

پنجشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۹۱

فقط همدلی


باز باید...
با لوسی غر می زنم، می گویم دوست ندارم این کار را بکنم...
جدی و همدلانه صاف تو چشمهایم نگاه می کند و می گوید: «می دانم. اصلا دوست داشتنی نیست که هر بار...».
 فقط همین.
همدلیش خیلی واقعی و عمیق بود.
اشک هایم می چکند.

سه‌شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۹۱

دوست هایم را به من برگردانید

همیشه یک دوستی بوده است که از همه چیز زندگی با هم صحبت می کردیم و در هر حالتی هم بود، بعد از دبیرستان، که رشته تحصیلی و کار متفاوت شده بود، یا با گذشته متفاوت قبل از دانشگاه و کار متفاوت، باز همیشه حرف های دل، تمام احساس ها، اتفاق ها، خوشی و ناراحتی ها را می شد باهاشون قسمت کرد.

دوستی از جنس خودت. با این که همیشه دوست های پسر هم بوده و هستند و می شود خیلی حرف ها را باهاشون زد و خندید و حتی گریه کرد و خوش بود و ناراحت بود و حتی عصبانی و دلخور، اما دوستان دختر و دوستی با آنها جنس دیگری بوده است.

مدت هاست که دوست های دختر، همان هایی که از گرمابه و گلستان باهاشون می گفتم و همدیگر را اصلاح می کردیم و احساس هایمان را صیقل می زدیم و مثل روانشناسی از بیرون من،  رفتارهایمان را بازنگری می کردیم و باز زندگی و زندگی و زندگی... خیلی کم می بینم. هر کدام یک جای دنیا، یا مشغولیتی، یا گیر زندگی و انگار بازنشدنی شده است و ...

داشتم لای کتابها دنبال چیزی می گشتم، یک برگ کاغذ سفید پیدا کردم، با دو جمله کوتاه که به سبک بچه های مدرسه وسط یک جلسه ی نسبتا رسمی جمعی بین من و دوستم رد و بدل شده بود، شاید 7-8 سال پیش. پرسیده بودم: "موقع خواندن صدایم اضطراب داشت؟" و دو جمله بعد که دوستم جواب داده بود. وضعیت ایده آل! در لحظه توانسته بودم، بازخورد وضع نگران خودم را بگیرم.

یکدفعه دلم ریخت، مثل قسمتی از عضو آسیب دیده بدن، که رویش فشار می آوری و دردش باز همه جا پخش می شود و دوباره تمام رشته های اعصابت تحریک می شوند. یادم افتاد که دلم دوستهایم را می خواهد.

من دلم برای سه تا دوستم تنگ شده است.

چهارشنبه، دی ۱۴، ۱۳۹۰

چهارشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۹۰

ناامنی سیال ذهن خواب

از هر جایی یک تکه بود. چیزهای بی ربط با هم، در خواب جاینشین های مشترک پیدا می کنند و داستانهای سیال ذهن می سازند:

اول خودش را سالم می بینم.
صحنه بعد رانندگی می کنم تو پیچ داغون شده باقرخان جلوی پادگان ارتش، همانجا که در ذهن پیچ برعکس شده است و به مسیر بالای تونل نواب وصل می شود به ام می گوید اره عمل کرد. شبانه ساعت 3-4 نصفه شب.

باورم نمی شود. می پرسم اصلن چرا آمده بود بیمارستان؟ برای کار کی؟ می گوید خودش. می گوید آپاندیسش عود کرده بود.

نمی بینم کی است که من به حرفهایش اعتماد دارم ولی این همه حجم اطلاعات پخش و گیجش آزارم نمی دهد.

می پرسم چرا بیمارستان امام علی؟ که هیچ وقت نفهمیدم اصلن چنین بیمارستانی هست و یا نه و اگر هست کجای تهران است؟
جواب درستی نمی گیرم.

می پرسم به جز حلقه آزارنده بقیه چطور فهمیدند؟ 
می گوید م. عکس بیمارستان او را گذاشته بود تو فیس بوک، دیدند و آمدند.

هجوم ناامنی ها تو خواب هم اذیت می کند. ساعت 3 نصفه شب. عکس در بیمارستان. همان موقع در فیس بوک. حضور زیادیِ یک مشت آدم آشنای نادوست. بی خبری من.

یک صحنه دیگر، یک جایی ام در بیمارستان. شبیه بیمارستان بوعلی. یک برگه می دهد دستم از طرف دکتر. تویش نوشته 160 سانتی متر بریده شده است.

می پرسم ،از یکی شبیه دکتر و یا شاید دستار دکتر، یعنی 160 سانتی متر را بریدید؟ می گوید بله 160 سانتی متر مانده بود. آن را هم بریدیم.

از خودش صحت اینها را می پرسم. مثل یک اتفاق بدیهی و ساده می گوید. آره.

چند بار حالش را می پرسم.
شبیه حالت کاملن طبیعی می گوید همان شب خوب شده است.
می پرسم که چرا به من نگفته است. 
بی اعتنا و مثل موضوع معمولی می گوید حلقه آزار بسته، می دانستند و بودند و همین کافی بوده است.

در تمام طول صحنه ها فکر می کنم، چطور من خواب بودم، او بلند شده است، رفته بیمارستان، یا شاید بردندش بیمارستان؟ چطور من همه این زمان خواب بودم؟
چطور در این چند ساعت عمل انجام شده است؟ آمده خانه ؟ خوابیده و صبح رفته سر کار؟
چطور این همه روز گذشته و من تازه از دیگری می شنوم؟

وقتی بلند می شوم، ناامنی مطلق است. گیجی زمان. گیجی اتفاق ها. مثل اینکه روحم چندین بار شدید و پشت هم سیلی و لگد خورده باشد. بی اختیار گریه می کنم.