چهارشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۴

خیلی خسته بودم. خیلی! فشارم پایین بود. از بی رقمی دراز کشیدم که خوابم برد.
خواب دیدم. خواب خیلی عجیبی!
خواب دیدم بین دوستها بودیم. من یک گوشه ای نشستم. یکی از بچه ها که نمی دانستم کی است از پشت دستهایش را دور گردن من حلقه کرد و سرش را گذاشت رو شانهء من. نمی دانستم کی است و حس صمیمیت بی موقعش اذیتم می کرد.
دنبال ... می گشتم. به اشاره از دوستی که روبرویم بود پرسیدم این کی است پشت من؟
گفت .... است. دستهایش را جلوی صورتم شناختم. می گفت خوابیده. بعد حس کردم دارد می لرزد. تو خواب می لرزید. کاری نمی توانستم بکنم چون من را طوری گرفته بود که نه می توانستم ببینمش و نه می توانستم به حالش کمکی کنم.
بیدار شد. صدایش کردم. دستهایش را تو دستهایم نگه داشتم که نلرزد و نوازششان می کردم. پرسیدم حالت خوبه؟ گریه می کرد. همان طور از پشت سر گونه ام را بوسید. صورتش خیس بود. حالا که رو به صورتم خم شده بود صورتش را دیدم. همان طور رو صورتم مکث کرده بود و گریه می کرد.
بعد از مدتی برگشت روبرویم نشست. پاهایش را نشانم داد رویش انگار.... درست نفهمیدم چی می گفت اما زخم بود. زخم تازهء سرخ و متورم و پر خون. هنوز هم جلوی چشمم است. دوستی داشت ازش در مورد زخمها می پرسید و با فشار دست آنها را معاینه می کرد. بی اختیار بهش گفتم آرام! درد دارد! و بغض کرده بودم. اما زخمها مثل کنده کاری بود. گویا خودش کرده بود. شبیه خط ژاپنی. ( شاید تاثیر نیلوفر آبی باشد). معنیش را پرسیدم. درست یادم نیست اما چیزی که گفت شبیه یک شعار سیاسی بود. لاغر شده بود. حالش خوب نبود. تو خواب مضطرب بودم.
از من دلگیر است؟ یا به من نیاز دارد؟ اما تا وقتی خودش ابراز نیاز نکند چطور می شود رفع نیاز کرد؟ جوری که من را از پشت گرفته بود امکان تکان خوردن نداشتم....
چه خواب عجیبی بود!

آدمهای نازنین مستبد !

دلم می خواست اینجا یک عکس بگذارم. ولی نمی گذارم.
این را نوشتم برای دل خودم که دست کم یاد آن عکس بیافتم و نمی گذارم چون از قضاوت شما بیزارم.
می بینید ما هیچ کدام آزاده نیستیم. شما در ذهنتان و رفتارتان من را محدود می کنید و من رفتارم را در مقابل شما محدود می کنم.
آدمهای نازنین مستبد!!!

سه‌شنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۴

من او را شاد می کنم و سرحال، چون از اشتیاق و در عین حال غرور من خوشش میآید. او به من انرژی می دهد و شادم می کنم چون در عین اعتماد به نفس کامل، ذره ای حتی مغرور نیست.( وای که چقدر این غرور من را می رماند. صمیمی ترین دوست نوجوانی ام را برای غرورش برای همیشه ترک کردم. و ... )
او به من اعتماد می کند و این به من توانایی می دهد. من به او اعتماد دارم در هر شرایطی و این به او آرامش می دهد.
از این تقابل خوشم میآید.
من به او آرامش می دهم. او گفت.
او من را آرام می کند. می داند.
ما هر دو از کشف هم لذت می بریم. من در اوج جوانی و او در اوج پختگی.
باز هم من به جای او سفر خواهم رفت. هم من خوشحالم که کمی از فشار او بکاهم و تجربه اش را تحویل بگیرم و هم او خوشحال است که من کار او را انجام می دهم و تجربهء او را تحویل می گیرم. ما با هم طراحی خواهیم کرد. او خوشحال است که من در پیگیری از او جلو ترم. و من خوشحالم که دست کم در انگیزه از او مشتاق ترم.

شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۴

استبداد درون!

سوال:( فقط دست کم با خودمان صادق باشیم.)
دو تا دختر بیست و یک ساله!
دختر شمارهء یک: یک سیم کارت تلفن همراه+ گوشی از دوست پسرش هدیه می گیرد در ازای..... سکس!!!
دختر شمارهء دو: کار می کند و هزینهء دانشگاهش را تامین می کند، چون خانوداه اش نمی توانند به تنهایی این هزینه را پرداخت کنند.
دو تا زن بیست و نه- سی ساله!
زن شمارهء یک: تخصص خاصی ندارد پس به عنوان نظافت چی در منازل کار می کند، اما بسیار شیک پوش و مرتب است و همسرش شغلی مناسب با درآمد نسبی کارگری دارد.
زن شمارهء دو: تخصص خاصی ندارد پس تمام روز در خانه است بدون هیچ فعالیت خاصی و زن شمارهء یک هفته ای یک بار منزل او را نظافت می کند. و همسر زن شمارهء دو هزینهء نظافت خانه و لوازم آرایش ازن شمارهء دو را کامل، هر ماه به موقع پرداخت می کند. او هم بسیار شیک پوش و مرتب است.

دلتان برای کدام یک از دختران و زنان سوخت؟ ؟ ؟ چرا؟ ؟ ؟
*** قرار شد با خودمان دیگر صادق باشیم!

جمعه، آذر ۰۴، ۱۳۸۴

تقریبا ده سال پیش، یکی بوده است کمابیش هم سن و سال من و تو . بیست و شش- هفت ساله.
و اتفاقن آدم ایده آلیست و ارزش خواه و اخلاقگرای انسانی و اتفاقن بسیار مهربان. و شاید هم شبیه خیلی از هم سن و سالهای ما، بسیار تحت فشار و بارها زندان رفته و خسته از شکنجه های روحی و جسمی.
از همهء فامیل و خویشان و نزدیکان برای همیشه خداحافظی می کند، می پندارد به سوی آرمانشهر. به سوی کمپی فرار می کند که هم فکران و همقطارانش با حصار کشیدن به دور دنیای پلید ( ولی در اصل به دور خودشان ) ساخته اند تا در آن پردیسشان بپرورند و برای نجات دنیا هم آماده بشوند و نیرو بگیرند. حالا مال کدام حزب و گروهک و مسلک چه فرقی می کند؟



زنگ زده است . خوشحال. گفته همه تان شام بروید بیرون به حساب من. گفته من فرار کردم. گفته من بزودی میآیم خانه.
همه خوشحالیم. من هم خوشحالم. می گویم پس رها شد از آن شکنجه گاه. فرار! فرار از آرمانشهر!!! تصور اینکه الآن بروم در یک آرمانشهر ِ ساختهء ذهن خودمان به دور از دنیا تا ده سالِ مطلق، وحشتناک است.
اما این که دقیقن چی وحشتناک است؟ این که چی باعث می شود از پردیس ساختهء خودمان فرار کنیم؟
محرومیت از آزادی. محرومیت از حس گذشت زمان. محرومیت از تغییر . محرومیت از حق انتخاب در هر لحظه و نه یک بار برای همیشه.
عجیب است خیلی عجیب. پس چطور تصور ما از زندگی مشترک، رفتن در آرمانشهری برای تمام عمر به دور از آزادی و انتخاب و تغییر در هر لحظه است؟؟؟
به نظر میآید هم ارزش بودن و هم آگاهی ماندن و نه حتی هم روش بودن، کم آسیب تر از دیگر انتخابها به نظر می رسد. اما فقط کم آسیب تر و نه بی آسیب.
دیگر هیچ پردیس مطلقی در ذهنم نخواهم ساخت. حتی زیباترینشان را. حس ماندن در کمپ! حتی یک روز وحشتناک است!!!

سه‌شنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۴

....چه فایده این کابوسها چه به درد تو می خورد وبلاگ؟
بالآخره می شکنم. بغضم می ترکد. بین اشک و ضجه می گویم آخر زنگ بزنی چی بگویی؟ چرا آنقدر اذیتم می کنی؟
نرم می شود. می گوید اگر هیچی هیچی هم نگویم، می خواهم بگویم من دختر خودم را می خواهم. من دختری را می خواهم که صدای خنده اش قطع نمی شد و تو بدترین شرایطش هم باز پر از انرژی و روحیه بود. بغض می کند، زنگ بزنم بگویم این دختری که هر شب تو خواب هق هق گریه می کند، خیلی با دختر من فرق دارد.
می گوید این بود آرامش و خوشبختی که ازش دفاع می کردی؟ الآن تو آرامش داری؟
می گویم دارم. آرامش هم دارم. ولی خودم هم می دانم که دروغ می گویم. می گویم داشتم، حالا دو روز اینجوریم. باز هم خواهم داشت.
می گوید خوب بگذار زنگ بزند. چته که این همه فشار را تنها تحمل می کنی؟
فکر می کنم الآن از چیز دیگری می ترسم و آن چیزی است که به خودم گفت. اگر برگردد بگوید غرور دخترتان کم بود.... آن وقت او هم می شکند مثل من. بگذار فقط رنج من را ببیند برایش کافی است.
می گوید همان موقع هم نباید جلویش را می گرفتی، باید یک بار زنگ می زند و دیگر همه چی حل می شد.
بغضم می ترکد. می گویم فرق من با دختری که مسئولیت زندگیش را نمی تواند به عهده بگیرد همین است. می گوید فکر می کنی این برای کسی، حتی ذره ای برای کسی که باهات بود مهم است؟ فراموش نکن که ما در سنت دست و پا می زنیم. همه ته ذهنمان همان دختر سنتی را می پسندیم که برای لذتش از ما اعادهء حیثیت کند. می گویم داری به من توهین می کنی. من تا وقتی اینجوری نیستم کسی را هم اینجوری نمی بینم.
می گوید ولی به هر حال تو برایش قابل دفاع نبودی.
و فکر می کنم "غرورت کم است. خوب در نظر بگیر این چقدر برای آدم سخت است که طرفش اینجوری باشد."
اما هر چی می خواهد فشار بیآورد. نهایتش دو ماه سردرد و تنگی نفس و شاید هم باز افسردگی است دیگر. به اندازهء کافی غرورم له شده است که همهء اینها را تنهای تنهای تحمل کنم. می گویم نه! من خوب خوبم. همه چیز هم مثل قبل است. من هم فقط به خاطر فشار کار سردرد دارم و گریه هم اتفاقی بوده است.
زنگ نمی زند. اما هنوز هم از کابوس امشب می ترسم از این بیست و چهار سالگی لعنتی می ترسم. می گویم احساس پیری می کنم. می گوید از الآن ؟ و خودم هم می مانم چرا از الآن؟؟؟؟

از نوشته های تو! وبلاگ! بدم میآید. از بس پر است از ناامیدی و افسردگی و رنج و دیگر هیچ. حواست باشد اگر همین جوری پیش برد ترجیح می دهم ببندمت.
دیروز هیچ کدام از کلاسها و قرارهایم را نرفتم. هیچ تلفنی را جواب ندادم و هیچ درس نخواندم. خوب تبریک! دیروز سرم تا انفجار فاصله ای نداشت. دیروز حالت تهوع و سرگیجه 6 ساعت تو رختخواب نگهم داشت. تبریک! تبریک! دیروز حس کردم خیلی بیشتر از آنی که فکر می کردم تنهایم. حس می کردم اگر تا یک ماه دیگر هم همین طوری جنازه بمانم کسی برایش فرقی نمی کند. تبریک!
اما خوب که چی؟ مگر قبلترها غیر از این بوده؟ مگر از 14 سالگی این حس تنهایی را نداشتم؟ مگر آن سالها هم که از افسردگی نفسم بالا نمیآمد تنها نبودم؟ بالاخره چی شد؟ خودم خواسته بودم خودم کرده بودم. باید از پسش تنهایی برمیآمدم.
حالا هم همین طوری است. تمام راه از آن سر شهر تا این سر شهر وقتی جلوی بغضی را می گیری که معلوم نیست از کدام گوشهء لعنتی روحت قلمبه شده است، باید هم آنقدر نفس نفس بزنی تا از تشنجش یک روز کامل جسد بمانی.
چقدر تلخ و نامهربان شدم. چه بلایی دارم سر خودم میآورم؟ می دانم اگر جایی بود که می شد کمی داد زد حالم بهتر می شد. کاش امروز یک جایی تو خیابان گم بشوم. کاش امروز شب نشود. از خوابهای خودم می ترسم و بدم میآید....

دوشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۴

خسته شدم.
بابت چشمهای سرخ و سردرد و هق هق نصف شب هم بازجویی می شوم. کار از نگرانی گذشته است. دیگر رسمن بازجویی است.
خسته شدم از بس تنهایی از چیزی دفاع کردم که من تنها نیمی از آن جریان بودم. خسته شدم از این همه مسئولیت که تنهای تنها به عهده گرفتم.
خسته شدم از بس با تمام وجودم جلوی واکنشی را گرفتم که من تنها سهمی در آن دارم. و دارم جلوی این اتفاق له می شوم.
خسته شدم از بس از کسی دفاع کردم که حتی وجودِ مثل منی در زندگیش هم برایش قابل دفاع نبود و حتی خود من ارزش دفاع را برایش نداشت. کسی که خیلی ساده همه چیز را منکر می شد.
می گوید مانده ام این همه ساده و احمقی یا که واقعا این همه دوستش داری.
و من دیگر جوابی ندارم و فکر می کنم یعنی این همه احمقم؟ این همه نامتعادلی یعنی چه؟ چون ایران است باید بپذیرم یا چون دخترم؟ یا چون احساساتی یا چون ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خسته شدم.
باز هم یک تصمیم دیگر.
با این همه عذاب که می بینم ( شب از هق هق خودم از خواب پریدم )و این همه آزار که می دهم چه اصراری است بر ماندنم در اینجا؟چرا دارم روحم را می چلانم؟

یکشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۴

نشد. من نتوانستم. بعد از 55 روز نتوانستم.
از این همه ضعف و ناتوانایی خودم بدم میآید.

شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۴

فکر می کنی چرا همیشه برعکس است؟
وقتی می خواهی وجود داشته باشی، انکارت می کنند و وقتی وجود نداری به همه اثابتت می کنند.

سه‌شنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۴

هی با تو ام وبلاگ! گوشهایت را باز کن. می خواهم داد بزنم. می خواهم جیغ بزنم و گریه کنم. از 4 سالگی فهمیدم فرق دختر و پسر چی است. از 6 سالگی از نگاههای هرزه به دخترها اذیت شده ام و تفاوت را حس کردم. از اول مدرسه، نوع تشویق دختر و پسر آزارم داد. از دوازده سالگی به خاطر دختر بودنم هر سال محدود و محدودتر شدم. اما تا حالا تو این بیست و چهار سال لعنتی هیچ بار کم نیآوردم. هیچ بار خسته نشدم از دختر بودنم. هیچ بار نگفتم که کاش دختر نبودم.
اما الآن آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ کم آوردم. من نمی خواهم دختر باشم. نه اینکه بخواهم پسر باشم، نه! هرگز! ولی دیگر طاقت دختر بودن را ندارم. آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ
این همه سردرد یعنی چی؟ یعنی وقتی رویم زیاد است و نمی خواهم کوتاه بیآیم و به روی خودم بیآورم این طوری به جاهای دیگر می زند.
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآاا
از طرفی با این همه احساس که بیخ گلویت را گرفته ومثل لیوان آبی که موقع تشنگی از دستت کشیده باشند له له می زنی و کاریش نباید! نباید بکنی. از طرفی چون دختری این همه احساس داری و یک طرفه و ..... و تو یادت باشد سرکوفت بخور که دختری....آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ
از طرف دیگر باید گذشته ات، قسمتی از وجودت را حذف کنی، پاک کنی، باید خودت را انکار کنی تا قابل اعتماد بشوی و آن همه اعتبارت به دست بیآید و همهء اینها نه به خاطر هیچ ارزشی! فقط چون دختری آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ
و از طرف دیگر، گله بی گله! صدایت در نیآید. جیک نزن. دختر منطقی باش و روشنفکر ِ آبرو دار ِ بی صدا بمان. زندگی شخصیت به کسی ربطی ندارد، یعنی تنهایی له شو زیر این همه فشار آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآاآآآآآآآآآآآاآآآآآآآآآآآ
سرم دارد می ترکد. دارد منفجر می شود. هر روز آدمهایی که سال تا سال نمی دیدمشان زنگ می زنند و می گویند تو چته؟ چرا آنقدر ناراحتی ما خوابت را دیدیم. و من خفه می شوم چون دخترم آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآااا
کاش این سرگیجه مهلت رانندگی می داد تا بروم یک جای باز و خالی از آدم داد بزنم.
سرررررررررررررررررررررررررررررررررررم .خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ازت متنفرم که من دخترم و تو نر.دلم می خواهد یک دختر داشتم که بهش آزادانه دختر بودن را یاد می دادم. دلم می خواهد.... سررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررم آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ

یکشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۴

دوست نداشتم آنجا هم سردرد داشته باشم. به خودم فشار آوردم و نتیجه: دو بار حالم به هم خورد.
خوابم برد و تو خواب گریه کردم. سردرد و تهوع و خواب کم بود که صورت اشکی هم بهش اضافه شد.
نوار مغز می گیرد و دو بار سه بار چهار بار تاکید می کند ریلکس باش و باز سر درد اوج می گیرد.

شنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۴

می گویم یک نفر دیگر به دوست پسرهایم اضافه شد.
می خندد و می گوید: ای شیطون.
می گویم جدی بهش اعتقاد دارم. از روی شوخی نگفتم. اینجا آدم رفتارش را گم می کند دوست پسرت توقع دارد که مثل برادرت باهاش رفتار کنی. این جوری راحت تر است و تو هم دختر خوب! می مانی.
در عوض بقیه مردها، در جایگاههای دیگر، همه شان توقع دارند، تو با آنها در همین جایگاه هم مثل دوست پسرت رفتار کنی.
سرم درد می کند. خوابم می آید ولی خوابم نمی برد. کاش طاقت بیآورم. چرا آنقدر سخت می گذرد؟چرا دارم متلاشی می شوم؟ صبر ! صبر! صبر!

جمعه، آبان ۲۰، ۱۳۸۴

زیر باران! زیر چتر!
من و چتر؟ منی که عاشق قدم زدن در باران بودم؟ آن هم زیر چتر یک نفر دیگر؟
آن هم زیر چتر او؟ من و او؟
من را می رساند.... یادم است سخت گیر تر از این حرفها بودم و در همه چیز استقلال!
چترش را که بالا سرم می گیرد می پرسد: دوست را زیر باران باید دید؟
سرم را پایین می اندازم و می گویم: نه! باید از خیسی حذر کرد!
بلافاصله ادامه می دهم: من دیگر پیر شده ام! آنی که سالها می شناختی نیستم! و خودم احساس پیری می کنم، برای یک آن!
گودال پر آب! من رد می شوم. ارکجا معلوم راههای دیگر، پرآب نیست؟ آنقدر زمان ندارم که مسیرهای رفته را برگردم. اگر خیلی عاقلم از همینها تجربه می گیرم. اما باید پیش رفت. باید ساخت و جلو رفت. هیچ وقت، هیچ راهی آماده نیست.
می گوید اما من حاضر نیستم از اینجا بروم و خیس بشوم. راه رفته را برمی گردیم و تنها مسیر مانده پرآب است و هر دو در آب فرو می رویم.
یادم می افتد که هر جا پابه پا می شوی باید نظری را که فکر می کنی درست است تحمیل کنی. خیلی مانده است تا تصمیم های عاقلانه و منطقی. نظر خواهی همیشه هم نه به سود تو است و نه حتی به سود همراهت.
فکر می کنم عدالت! عدالت! عدالت! چه واژهء دوری! چه واژهء دیری! چه واژهء پیری! چه واژهء سیری!
هر جا دم از عدالت شنیدم، باید دست از بزرگترین و بدیهی ترین تعادل بشویم!
عدالت چی است؟ چرا نمی توانم تعریفش کنم؟ سه شب است متنی درباره اش نوشته ام که نمی توانم تکمیلش کنم....

دوشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۴

یک غروب سرد!
یک بلوار سبز!
یک شهرک آرام و خلوت!
اینجا خیلی سرسبز است! چطور است یک وقتهایی بیاییم اینجا گردش! درختها پر پشت و انبوه و بلند!
ردیف آرامگاهای خانوادگی سوت و کور و متروک و مرفه!
قطعهء هنرمندان، سبز و به یاد ماندنی و پر افتخار و البته کاملا مشخص! پس این 33 کجاست؟ صدای بیل و کلنگ میآید، پس داریم نزدیک می شویم! آها آنجا یک سری حصار بتونی دیده می شود.
قطعهء 33 همین است. چرا درخت ندارد؟ چقدر برهوت؟ یعنی در تمام این 25-26 سال کسی نبوده که یک نهال کوچک این جا بکارد؟ فقط از دو طرف می شود وارد قطعه شد، آن هم چون کارگران هنوز مشغول کارند.
یک تابلوی بزرگ و قرمز جلب توجه می کند، رویش نوشته است در این قطعه، شهدای مبارز با رژیم ستم شاهی دفن ابدان شده اند و به منظور حفظ یاد و خاطره شان اینجا دارد بازسازی می شود.
آخرش نوشته پس از تکمیل بازسازی پیشنهاداتتان را به دفتر فلان و شمارهء بهمان اطلاع دهید.
پس این قبرها چرا سنگ ندارد؟ 10 تا 20 تا یا شاید 30 تا سنگ دارند تعدادی قدیمی و تعدادی جدید. و اکثرشان آدمهای مسن. سنگهایی شکسته. به زحمت اسم چند شهید یا مبارز کارگر یا فدایی خلق یا شهید چریک را می شود پیدا کرد و شاید دو یا سه تا قبر که تنها از دستشان در رفته است و علامت داس و چکش که بر شکسته ها به جا مانده. سن این چند تا 20 تا 30 سال است. و باقی جوان ناکام. حتی اسم شهید هم ندارد. و تاریخ وفات اکثرشان 54-53- 52 است. سرم درد می کند!
شهدای جدید! از همان جنس اما مال این یکی حکومت! آرمانهایشان زیاد متفاوت نیست. حتی سن و سالشان. 24- 25 ... شلمچه. مجنون. خلیج فارس. فکه ... اما حتی اینجا قبرها سقف هم دارد. با کلی سنگ و طاقچه و حصار و گلدان و فانوسهایی که حتی بعد از 20 سال پس از مرگشان هر شب روشنند و داغ دل بازماندگانشان هرم هرم.
حالم از این همه تفاوت به هم می خورد. حالم از این حکومت به هم می خورد. سرم درد می کند. دلم پر است. دلتنگم.
چه بوی غربتی. چه قدر تاریکی اینجا دلگیر است. چقدر تنهایی اینجا لخت و اذیت کننده است. چه قدر من دلتنگم. چه قدر....سرم درد می کند.
وقتی آدم سبک تر است، راحت تر دلتنگ می شود. نمی دانم چه ام است. شاید دلم برای همین دلتنگی تنگ شده بود.
مشکلی نیست. هر چه فکر می کنم می بینم، فعلا اوضاع خوب است. کار، درس، زندگی، خانه، خانواده، ورزش، تفریح، علاقه مندیها کمابیش، دوست داشته شدن، و ابرازش ....و خلاصهء همه، آینده از ابهام درآمده است، می توانم بگویم حالا می توانم برنامه ریزی دقیق بکنم برای زندگیم. همه چیز رو براه است. همه چیز نسبتا خوب پیش می رود.
اما دل تنگم. خیلی زیاد. دلم گویا پر از غربت باشد. بی اختیار دستهایم را گرفتم جلوی صورتم و خیسِ خیس. حالا این دلتنگی از کجا می آید، نمی دانم.
قدش بلند است به اندازهء یک سر و گردن کامل، بلندتر از من. درشت است و فراخ سینه. جوری که وقتی به موازات هم بایستیم، کسی نمی بیند که من جلوی او ایستادم. یعنی یک پوشش کامل. از حرفهای بقیه می فهمم که چه قدر آدم محترمی است و چقدر به من اعتماد کرده. بهم احساس آرامش می دهد و سرحال بودنش انرژی مثبت و درهم ریختگیش، آشفته ام می کند. وقتی کنار هم می ایستند، خیلی احساس دلتنگی می کنم. مطمئنم که به خودش، به سنش و نه به شرایطش، حسودیم می شود. مطمئنم! اما حسادتی که بی اندازه برایش خوشحالم، برای خوشبختی که حس می کند، شادمانم. اما دلم تنگ شده است! خیلی!