شنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۴

دوم فوریه

دیشب باز صدا و سیما از دستش در رفت و یک فیلم خوب داد، البته مثل همیشه با کلی سانسور که خوب با حدس زندن باعث می شود کلی ذهن آدم فعال بشود:
افسانهء روز دوم فوریه
اطلاعات دقیق فیلم را نمی دانم چون از اول ندیدم. اما ماجرا از این قرار است که مردی متوجه می شود در روز دوم فوریه گیر کرده است و هر بار از صبح، ساعت شش، دوباره روز قبل تکرار می شود و دیگران دقیقا همان کارهای روز قبل را انجام می دهند، بدون اینکه برای آنها این روز تکراری باشد، اما تنها او است که این وضعیت برایش تکراری است.
روزهای اول حوصله اش سر می رود و کسل می شود، بعد کم کم با استفاده از دانستن اطلاعات تکراری دقیق روز قبل، از بانک دزدی می کند، قانون شکنی می کند و از بودن با زنها سوء استفاده می کند، چون هر شب که پلیس او را دستگیر می کند، فردا صبح باز در خانهء خودش و در روز دوم فوریه بیدار می شود.
بعد این هیجانات کوچک هم برایش کسل کننده می شود و سعی می کند با دختری که دوستش داشت، رابطه برقرار کند و هر روز با او بیشتر آشنا می شود و بالاخره موفق می شود اما یک روز، برای یک رابطهء عاشقانه ای که هر بار صبح دختر همه چیز را فراموش کرده است، کم است. پس افسرده می شود و راههای زیادی برای خودکشی امتحان می کند. اما بعد از مرگ، هر بار صبح دوباره دوم فوریه است و او زنده.
تا اینکه به پیشنهاد دختر، با توضیحات مبهم او، سعی می کند از همان تکرار روزش هم بهترین استفاده را بکند. حالا که وقت دارد، پیانو زدن، مجسمه سازی و ... یاد می گیرد. و با دانستن لحظهء دقیق اتفاقات بد از پیش آمدنشان جلوگیری می کند و به مردم کمک می کند، و در کارش موفق می شود و همان دوم فوریه تکراری را برای خودش به زندگی باشکوه و پر از شادی تبدیل می کند، و در نهایت خوشبختی در انتهای فیلم دوم فوریه به سوم فوریه می رسد.

جمعه، دی ۰۹، ۱۳۸۴

عشقهای بی وصال

یک کوچهء عریض و بلند، با اختلاف آشکار بین خانه های شمالی و خانه های جنوبی کوچه. می پرسم فکر می کنی چند نفر از آدمهای این کوچه می دانند که همسایه شان کی است؟ می گوید فقط شاید خانه های نزدیک و آدمهایی که پیگیر این جور اخبار هستند. به نظر درست می گوید. نیم ساعت دیر رسیدیم اما جز 10- 15 نفر که دم در ایستاده اند و گاهی دو سه نفری با هم صحبت می کنند خبری نیست.
مقایسه می کنم با تجمعهای قبلی... آدمها، حتی زنده به گور شدن یکدیگر را هم فراموش می کنند، اما اگر این مراسم تشییع جنازهء(....) .... . ما به همه چیز عادت می کنیم. ما ترجیح می دهیم قهرمانانمان را مرده پاس داریم، وگرنه زنده شان دردسر دارد و مسئولیت. ما ترجیح می دهیم عشقهایمان را بی وصال تصور کنیم، وگرنه.... .
جزء خانه های جنوبی است. کمی جلوی در دل دل می کنیم. ایستادگان تقریبا همه دانشجویند و البته بیشتر بچه های تحکیم وحدت. آنقدر سوت و کور است که مرددیم که چه کنیم. ماشینی کنار ما می ایستد، با صدای بلند می پرسد چه خبر است؟ همه نگاهش می کنند ولی هیچ کس جوابش را نمی دهد. می گوید خانم ما همسایه شان هستیم، آزاد شده است؟ می گویم نه! می گوید پس ترو خدا بگویید چه خبره؟ می مانم که با این سکوت و تعداد کم چه بگویم. دکتر یزدی که وارد می شود، ما هم تصمیم می گیریم.
به پهنای صورت لبخند می زند و من به وضوح می توانم بگویم که کدام چروکها تا پنج ماه پیش نبود و کدامها عمق گرفته است. به سلاممان خوش آمد می گوید و من متحیر وارد خانه ای می شوم که بوی تنهایی می دهد.
نوشته اند جمع کثیری، اما شاید بیش از صد- صد و پنجاه نفر هم نبود. و من نمی دانم میزان سنجش ما چیست؟ تهران 14-15 میلیونی، در مقابل صد، صد و پنجاه نفر.... .
مخملباف می گفت روزی ایران را با کیارستمی اش می شناختند و حالا با نام گنجی. و من بیش از آن که شفیعی را با نام همسرش بشناسم، حالا گنجی را با نام شفیعی می شناسم. و مطمئنم بیش از نصف مردم کوچه هیچ کدام را نمی شناسند.
فکر می کنم، وضع گنجی بهتر نمی شود. شفیعی راه به جایی نمی برد. چون کسی منتظر گنجی نیست. کسی شفیعی را حتی نمی بیند.
هر چقدر هم مردم در کوچه و تاکسی و محل کار و گاهی دانشگاه غر بزنند و از زور و استبدادِ رهبران شاکی باشند، باز ترجیح می دهند در خانهء احمدی نژاد هورا بکشند و از طرفهای خانهء گنجی هم نگذرند.

سه‌شنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۴

کاش بودی وبلاگ!

کاش گوشی داشتی برای شنیدن. کاش چشمهایی داشتی برای نگاه کردن بهم وقتی باهات حرف می زدم. کاش مهربانی داشتی، که وقتی گریه ام می گرفت، آرام می شدم. کاش آرام می ماندی تا امروز را برایت تعریف کنم. یا نه شاید اگر وجود داشتی اصلا ماجرای امروز دیگر مهم نبود.
وبلاگ! آنقدر دلم شکسته است که فکر می کنم دیگر نمی توانم مهربانی کنم.
می گوید زیاد تنها نمان. می گویم ولی من همیشه تنهایم. همیشه.
می گوید مگر می شود یعنی تو هیچ دوستی نداری؟ می گویم دوستی که بیش از خودش برای من هم وقت داشته باشد و این خسته اش نکند نه!
می گوید ولی باید پیدا کنی. می گویم که چی بشود که تنهاییم را درمان کند؟ من از آدمها سوء استفاده نمی کنم.
می گوید ولی قسمتی از هر دوستی برای دیگری بودن است، آن هم در شرایط خاص یک آدم حتی خیلی زیاد. می گویم ولی این قسمت از دوستی با من، برای دیگران عذاب آور است.
هر کسی را که می شناختم تو ذهنم مرور کردم که فقط کمی با حرف زدن با او آرام بشوم، اما برای هر کدام دلیلی پیدا کردم که اینطوری مزاحمشان می شوم. حالا یک ساعت است که می نویسم و اشک می ریزم و پاک می کنم. گونه هایم از شوری اشک می سوزند.
کاش تو واقعی بودی وبلاگ! کاش کسی بودی! کاش می شد برای تو تعریف کنم. کاش دلداریم می دادی!!!

یکشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۴

شب درست مثل روز قبل !

سینه ام سنگین است. نمی توانم نفس بکشم. نفس نفس می زنم. خواب می بینم سینه ام سنگین است. خواب می بینم نمی توانم نفس بکشم. خواب می بینم دو دستش را گذاشته روی سینه ام فشار می دهد، روی قفسهء سینه ام و و پشت من صدای آدمهایی میآید که مهربانانه به همه شان می خند و می گوید که دوستشان دارد و ابراز دلتنگی می کند و می گوید که آنها را به تنهایی ترجیح می دهد.
خواب می بینم سینه ام خیلی درد می کند. بدون اینکه چهرهء مهربانش -از نظر آنها-تغییر کند، دستش را جلوی دهانم می گذارد (دقیقا صحنه ای که یک بار در بیداری اتفاق افتاد را در خواب می بینم) و باز فشار می دهد.
خواب می بینم، بلند بلند تک تک آدمها را به اسم می خواند و پسوند اسمهاشان جان اضافه می کند و سر من داد می زند که : تو دردآوری. ترجیح می دهم زمانی که تو را قرار است ببینم، تنها باشم. ( همهء خوابم مونتاژی از گذشته است. )
اشک می ریزم و مامان اشک می ریزد. می خندد با صدای بلند و تمسخر. می گوید پیر زنی در خانهء روبرو تنها است و کمر درد دارد، بدو کنارش باش که تنها نباشد. ( تکرار واقعیت ) و باز می خندد.
خواب می بینم نفسم تنگ است. از خواب می پرم، چون نفسم تنگ است....

جمعه، دی ۰۲، ۱۳۸۴

تو جان مرا از تلخی و درد آکنده ای
و من تو را دوست داشته ام
با بازوهای ام و در سرودهای ام.

...
رنج برده ام ای دریغ
و تو را
ستوده ام.

"از دفتر مدایح بی صله شاملو"

دیگر حوصله هیچ تشبیه و استعاره و ... ندارم.
متنفرم از این حس فرساینده. هیچ کس تا کنون چنین مداوم نیآزرده بودم.

چهارشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۴

برادر بسیجی راهت ادامه دارد !

یک حرفهایی هست که گرچه می دانی چه چیزی پشتش وجود دارد و یا از کسی می شنوی که منطقش برایت پذیرفتنی نیست، و یا آن حرف پس گرفته می شود اما دلشکستگی که برایت به وجود آورده است تا مدتها وجود دارد و تا وقتی که چیزی بر خلاف آن نشنوی یا نبینی از سر دلت برداشته نمی شود.
من برایم خیلی سخت است، که برای پذیرفته شدن جوری که فکر می کنم رفتار نکنم. یا رفتاری بکنم که قبولش ندارم. اما نمی توانم هم بگویم که برایم مهم نیست که درباره ام اشتباه فکر کنند یا بد قضاوتم کنند.
هیچ وقت از ذهنم پاک نمی شود جملهء گرانبهای برادر بسیجی را که گفته بود این خانم، به نظر خانم سالمی نمیآید. و بعد از آن بیش از قبل به برداشت مردمی که همفکرم نبودند، دقت می کردم.
داشتم می رفتم، صدایم کرد و گفت راستی من باهات یک کاری داشتم، بعدن اگر یادت ماند!
ماندم و گفتم چیزی شده است؟ الآن بگو.
گفت نه فقط می خواستم ازت یک خواهشی بکنم. با تعجب گفتم حتمن اگر بتوونم چی؟
گفت دختر من سین هیجده سالش است، می خواستم اگر اشکالی ندارد تو جمعهای دوستهایت، گردش و مسافرت و تفریح که با هم می روید او را هم ببرید، دلم می خواهد کمی اجتماعی بشود.... اما خوب با هر جمعی که نمی شود فرستادش.
من در هر موردی که پیش آمده بود نظر واقعیم را گفته بودم، آنقدر نظر واقعی که هراس داشتم که آنها هم در مورد من برداشت ارزشی بد بکنند. گرچه برای تمام نظرات و عقایدم دلیل داشتم.
خیلی خوشحال شدم، خوشحال از اینکه حرفهایم برداشت بدی به وجود نیآورده. از اینکه نهراسیده که دختر هجده سالش هم مثل من رفتار کند، از این که توانسته به من اعتماد کند....
برادر بسیجی به روشنی چشم شما من هم با کمال میل پذیرفتم.

دوشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۴

پلها زیبایند !؟!

می بینی فاصلهء من و تو، کمتر از چیزی است که خودمان می سازیم. می بینی ما از دیوار، از غرور، از تعصب، از بی طاقتی، از پریشانی، از بی اعتباری، از استبداد پذیری، از ظلم پذیری، از نبود منطق، از بی اعتمادی ذره ذره ذره پلی ساختیم از این ور من به آن ور تو. من اینجا ایستادم و تو آن انتها، آن دور. ولی در واقع بین من و تو فقط به اندازه دو آدمی فاصله است که شانه به شانه ایستاده اند.
اما نگفتی با پلمان چه کنیم؟ اگر بخواهی بین دو دیوار نگه اش می داریم تا همیشه، شنیده ام پلها هم زیبایند.
راستی وبلاگ! گفته بودم بعد از سر خوردن در درهء یخچالی، تا خود قله، برای گذشتن از هر پلی دستم را می گرفتند؟ گفته بودم در شروع هر پل پاهایم از ترس سرخوردن می لرزید؟
می گفت چرا نمی خواهی بپذیری که دوستت دارم. گفتم چون نمی توانم، پاهایم می لرزد. گفت من هستم، نلرز، نترس! گفتم پس من چی؟ من نباید باشم؟ گفت تو را می آورم، بهت قول می دهم. گفتم شاید! شاید! شاید!

تئاتر سینما تئاتر

به قول دوستی این چند روز همه اش تفریح فشرده بود:
پنجشنبه: خرس و خواستگاری، دو نمایشنامه طنز اجتماعی از چخوف به کارگردانی حسین معجونی.
دو اجرای خوب از نمایشنامه های چخوف و دو انتخاب خوب از طنز تلخ هوشمندانه که گاهی با ابداعات کارگردان، نوک تیر طنز گزنده، جامعهء خودمان و محدودیتها و سانسورهای تئاتر در ایران بود.
شنبه: یک بوس کوچولو، فیلم کند و پر از شعار و پر از ادعا و ادای روشنفکری که گاهی به اندازهء یک جمله یا یک پلان یا یک صحنهء جزئی می شد جایی برای اندیشه باز کرد. از بهمن فرمان آرا
در صحنه ای یک نویسندهء سابق محبوب که سالهاست بدون خانواده، از ایران مهاجرت کرده است می گوید: من به ژاله(همسرش) گفتم که حوصلهء تربیت بچه و باباشدن را ندارم، او خودش همهء مسئولیت بچه ها را پذیرفت. من باید می رفتم چون اینجا نمی شد زندگی کرد، اینجا همیشه همهء چیز را شلوغش می کردند و مفصل.
یکشنبه: یک زن یک مرد، برگرفته از نمایشنامهء معروفی که حالا اسمش یادم نیست از برتولت برشت. به کارگردانی آزیتا حاجیان.
فقط همین را بگویم که من دو سال پیش، اجرای نمایشنامه خوانی این کار را دیدم و بسیار لذت بردم، و شیفتهء متن قوی و بسیار خلاق آن شدم، و امروز با این که اجرای همان متن بود، حوصله ام سر رفت و خسته شدم.
یک صحنهء شلوغ با هوارتا بازیگر خرده پا که آدم را یاد کلاسهای بازیگری می انداخت و کلی ستارهء سینما و تلویزیون که چندان خبره بازی نمی کردند(مریلا زارعی، امید زندگانی، افسر اسدی، رضا فیاضی و ... )با دکور نامنظم و شلوغ، نورپردازی غلط و جا مانده از اجرا و موسیقی زنده و کلی لباس و سه و ساعت و نیم اجرای کش دار بی فایده.
در ضمن به اصرار دوستی مجبور شدیم اجرای اول را برویم، شاید ریتم کار در اجرارهای بعدی خوب بشود.
کاش زنان کارگردان فاصله ای از تجمل زن خانه دار می گرفتند و در هنر اندیشه، تئاتر، کمی می اندیشیدند.
اما متن شگفت انگیز است.

یکشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۴

ما شما ایشان؟

راجع به خیلی چیزها می خواستم بنویسم، اما خیلی سخت در ذهنم تاثیر گذاشته است.
در بین اکثر زنان ایرنی کمخونی ِ فقر آهن بسیار شایع است که در دوران قاعدگی به اوجش می رسد و تمام اختلالات فیزیکی و روحی آن دوره را تشدید می کند.

نمی دانم چرا تا این حد، ولی بسیار احساس نزدیکی می کنم با همکارم که خانمی چهل و دوساله و مطلقه است و با دو دخترش زندگی می کند.
بسیار رفتارش برایم ملموس و قابل درک است.
وقتی امروز از صبح بی حوصله و پکر بود و چیزی نمی گفت و رنگش پریده بود و هرچه کردم بخندانمش، فقط یک لحظه بود و باز مثل قبل کپ کرده و بی صدا کار می کرد، فکر کردم شاید اتفاقی افتاده است، اما به محض اینکه با کوچکترین شوخی همکاری اشکش جاری شد و از اتاق رفت بیرون، حدس زدم در همان روزهای منحوس دوره اش است. و حدسم درست بود.
من حس می کنم که: در اوج رسیدگی یک زن، چهل سالگی، با تجربهء طلاق و فشار جامعه برای جوان بودن و تنها بودنش، با افسردگی دوران قاعدگی و نیاز به آرامش و آغوشی که دوستت دارد و بهت احترام می گذارد و محبتش، دردت را ، آرام کند، چقدر سخت است، که با همهء محدودیتها و زندانهای جامعه ات بسازی و حالا طعنه و کنایهء آدمهای دیگر را هم تحمل کنی که فلانی کسی را ندارد، این طور وقتها برای ما ناز می کند.
برایم جالب است که زنان اروپایی، مرخصی استعلاجی ماهانه را برای این مشکل وارد قانون کاریشان کرده اند، و ما نه تنها مردان، بلکه من و تو همدیگر را برای یک دورهء فیزیکی طبیعی، دست می اندازیم و به عدم درک مردان از این موضوع دامن می زنیم.

شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۴

هر کی تک بیاره !

باران! باران! باران! بگذار امشب بهت نگویم دوستت دارم، گرچه غیر از این نیست!
باران! باران! باران! بیا یک بازی ترتیب بدهیم و اگر تو بردی تا هر وقت که بتوانم بلند بلند دوستت خواهم داشت!
وبلاگ! بیا تو هم بازی! تو هم شاهد! بعد از دیدن این پست اگر فقط یک نفر و فقط یک نفر پیش از تمام شدن باران او را دید، حتی از پشت پنجره، او برده است.
و اگر نه! پس....
باران را گو بازیگوشانه ببار!
راستی باران جان! تو می دانی سردی نگاه یعنی چه؟
امروز کسی برای - این نمی دانم چه- به من تسلیت گفت.
و من گفتم که تو در تمام بازیها از من نرمتر و لطیفتر می باریدی!
باران! باران جان! من که اشتباه نکرده ام؟ ها؟

پنجشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۴

نه اینکه از زنانگی بدم بیآید یا آن را از علتهای ضعف زنان بدانم؛ بلکه خیلی هم لذت می برم از بودن با زنان و دخترانی که همانقدر که به فکر توانایی و آگاهی هستند، به زیبایی و سلامت و جذابیت خودشان هم می رسند. اما با این وجود همیشه سعی می کنم حواسم به این باشد که غرق هیچ کدام از آنها نشوم و تعادلم را در آن زمینه ها حفظ کنم.
یک چند وقتی است نمی دانم به خاطر ِ- به قول مامان- سنم یا به خاطر تغییر شرایطم است که سرم شلوغ شده است، از بس به پیشنهادهای این و اون فکر کردم و هی همه چیز را صدبار تو ذهنم پایین بالا کردم و هی تو هر جمع قدیمی و جدید، کار و دوستی و دانشگاه، دست کم یکی بود که زوم کرده بود و همین معذبم می کرد، حسهای زنانگیم زده بالا و پاک قاتی کردم.
بعد مثل آدمهای جنگلی بی تمدن برای تعدیل این حس احمقانه ام، زورم به خودم رسید. وقت آرایشگاه را با وجود روئیدن چمنهای فراوان تعطیل کردم. سه روز اعتصاب آرایش بودم، حتی بگو یک کرم لازم ضد آفتاب. ناخنها کوتاه و لاکهای بی رنگ برای جلوگیری از شکستن زود به زود آنها به خصوص سر کار، پاک! زیاد صحبت کردن و خندیدن در جمعها و اظهار فضل و وارد شدن در بحثهای جمعی تا اطلاع ثانوی ممنوع! هرگونه کرم برای لب و دست و پلک، برای جلوگیری از خشکی و لطافت ممنوع!
خلاصه که حسابی سبیل کلفت شده ام و لابد متعادل!
تا حالا شده به این فکر کنیم که چه کسانی ازمان انتقاد می کنند؟
به نظر نمی آید که فقط انتقاد شنیدن از آدمهایی که قبولشان داریم، کافی است برای انتقاد پذیر بودن. گاهی ما با رفتارمان اجازهء انتقاد و اظهار نظر را از خیلی ها می گیریم.
می دانی برخورد از بالا و مته به خشخاش گذاشتن در همه چیز و در مورد همه مدام عیب گرفتن و انتقاد بی هدف چی به بار می آورد؟ اگر ما با اطرافیانمان چنین کنیم، نمی شود انتظار داشته باشیم که آنها در تقابل با ما به آرامش برسند، یا خود واقعیشان را بدون سانسور و محدودیت به ما نشان بدهند و راحت از ما انتقاد کنند.
به نظر می رسد، ارزش وجودی و حساس بودن، با خود رای بودن و مستبد بودن دو لبهء یک تیغند.
همان طور که فاصلهء بین اعتماد به نفس و غرور، به نازکی مویی است.

ترحم یا ....؟

یک چیز عجیب در حال پیش آمدن است. چیزی که همیشه بهش فکر می کردم و در حالت انتزاعی هیچ وقت قادر به حلش نبودم و حالا واقعن....
او باهوش است و بسیار شاد و سرحال و پر انرژی. تو دانشگاه خودمان بوده است و حالا دانشجوی دکترای شریف و باز استاد دانشگاه خودمان. مهربان و بسیار جدی و پراراده. مادرزادی ضعف جسمی دارد، پاهایش کوچکتر از بدنش است و مجبور است تعادلش را با دو عصا حفظ کند. برای همین عضلات بازوها، سینه و شکمش، برای سازگاری حسابی ورزیده و درشت شده اند.
من هر کاری می کنم نمی توانم بفهمم اگر این ضعف جسمی را نداشت، باز هم من به خودش و به احساسش اعتماد می کردم یا الآن ترحم می کنم؟
امروز صحبتش بین دخترها حسابی گل کرده بود، یکی از بچه ها می گفت راستی خیلی عجیب ازت تعریف می کرد مواظب باش یک وقت... بقیه هم خندیدند و تایید کردند و کلی هم شوخی کردند که چه کم اشتهاست و چه و چه و چه و .... .
من گفتم ا ا ا پس معلوم بود؟ من خودم هم همین فکر را کردم، اما جدی تکلیف چنین آدمی چی است؟
تک تک صحبت کردند اما مضمون همه یکی بود: خوب معلوم است، باید حواسش را جمع کند، نباید چنین چیزی از ذهنش بگذرد، اگر به هرکی گفت فقط حقش است که یک غلط کردی ازش بشنود. تو هم دلت برایش نسوزد.
من با تعجب گفتم ولی به نظرم او حق دارد، بالآخره چی؟ و صدای خندهء جمع و کلی شوخی، که پس این عشق یک طرفه نیست، دل تو را هم برده است.
اصلا نمی دانم می توانم با آدمی که هیچ وقت نمی تواند در کنارم قدم بزند، پابه پای من بدود، با من کوه بیآید و ایستاده بلندم کند، به خاطر خودش و بدون دلسوزی رفتار کنم یا نه؟
چه قدر بد است که در ایران اقلیتها تقریبن هیچ وقت به حقوق طبیعیشان نمی رسند.
چند وقت پیش بود که یک خواب عجیب دیده بودم راجع به آدمی که پاهایش این طوری بود و ... از خوابهایم می ترسم از بس همه شون واقعی می شوند.

سه‌شنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۴

آلبا

امروز نور را شنیدم!

پس می توان،
سایه ها و رنگ ها را هم شنید.
می توان حتی عطر گلها، شکوه درختان
و طعم تک تک میوه ها را هم شنید.
می توان چهره، نگاه، عشق انسانها را شنید،
می توان صلح را دید.

هر کس با صدای خود چیزی را ترسیم می کند،
که گویی
آنرا قبل از تولد شنیده است.
همه همصدا می شوند. هر کس با زبان خود.
مقصد یکی است.

دینا کوچک است و پرواز پرندگان بزرگ.
تو کیستی؟ از کدام دیاری؟
من صدای نورم، پرده ای از آرزوهای دیرین.
کاشتم عشق است به تو. تو هم بکار!
من هم کاشته ام با تو،
در زمین من، در زمین تو.

دوشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۴

دایره ی نادانی !

یکی از دوستهایم که رزیدنت جراحی زنان است به اصرار من هر بار از تجربه هایش تعریف می کند:
در مورد به دنیا آوردن بچه ای می گفت که بر اثر یک اختلال ژنتیکی کلهء خربزه ای داشت و چشمهای پف کرده و کلی اصطلاحات پزشکی که من هیچ کدامش را نفهمیدم و سال بالاییشان از قبل به او نگفته بود و دوست من فکر می کرده است کلهء بچه، تحت فشار زایمان آن طور شده است.
برایم جالب بود وقتی تعریف می کرد که مادر اصرار داشته است که جسد نوزاد مرده را نشانش بدهند و دلیلش هم این که می گفته چون خیلی اذیتم کرده است.
دوستم می گفت پزشک سال بالایی بعدن گفته است که مشکل این نوزاد در هفت ماهگی حاملگی تشخیص داده شده است و مادرش هم باخبر بوده است و حتی می دانسته که بچه به احتمال زیاد می میرد ولی از نظر پزشکی در هفت ماهگی، جراحی پرخطرتر از زایمان دو ماه بعد است.
من مبهوت مانده بودم که چطور می شود بعد از هفت ماه سختی و حاملگی پذیرفت که بچه ات خواهم مرد و تازه باز، این بار را دو ماه پر زحمت دیگر هم تحمل کرد. و به آنها اضافه کنید فشار روحی و احساسی و آشفتگی که از این دو ماهِ سخت حاصل می شود.
دوست من در بیمارستانی در میدان شوش کار می کند. می گفت این جور اختلالها بر اثر نسبت های فامیلی و بی توجهی و هزار مشکل دیگر به وجود می آید که به راحتی قابل پیشگیری است؛ اما فکر می کنی زنی را که آنجا زندگی می کند و تمام هدف زندگیش و بزرگترین چیزی که وجودش را ثابت می کند، بچه زاییدن است، می شود از بچه دار شدن دور کرد؟
می گفت زنان آنجا فقط با بچه زاییدن، و نه حتی حامله شدن، تعریف می شوند. فکر می کنی ذره ای فشار روحی و افسردگی و چه و چه و چه که می گویی حاصل چنین وضعی است، برای خانوادهء او اهمیت دارد؟
دیدم راست می گوید، شکستن این حلقهء بی پایان نیاز به جسارت و شجاعت و آگاهی و حتی شاید قربانی دارد..... اما باید بالاخره روزی از حلقه خارج شد.

یکشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۴

  • مثل موج sinc می ماند این رئیس جمهور منتخب. نه به آن که در روزهایی که داغ سقوط هواپیما مردم را از پا در می آورد، جز پیامی برای رهبری و امام زمان، هیچ خبری ازش نشد و حتی در مراسم تشییع جنازهء کشته شدگان هم، محض نمایش، یکی از نماینده ها یا معاونهای خودش را هم نفرستاده بود؛ و نه به این که بی خبر، امروز پا شده رفته مسجد بلال مراسم درگذشتگان و بعد هم رفته خانهء نوباوه گزارشگر صدا و سیما برای عیادت.
    کارهایش بیشتر از آن که به رفتار بزرگترین مدیر اجرایی یک کشور بزرگ شبیه باشد، شبیه خاله زنک های دهن بین است که با چشم و هم چشمی و احساسات رفتار می کنند.

  • صدای مرد:
    یک اظهار نظر کلی درباره ی نامه هایت: احساس می کنم آن طور که باید صمیمانه نیستند. اتفاقی افتاده؟اگر اتفاقی افتاده برایم بنویس...
    برایم بنویس گاهی راجع به من صحبت می کنی؟ دلت برایم تنگ می شود؟ و غیره و غیره و غیره و غیره. فعلا لازم نیست نگران من باشی. هیچ اتفاقی در زندگی برای من نیافتاده است. فقط کاغذم تمام شده است.... می بوسمت، و اشک.
    آخرین نامه های مرد نمایشنامهء می بوسمت و اشک " محمد چرمشیر"

شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۴

پدر روحانی :
هیشکی از حکمت پروردگار سر در نمیاره.... می دونی، فرزند، اون الاغ هایی که "نوح" سوار کشتی اش کرد، بیشتر از همه آدم ها را فاسد کردن. اون الاغ ها انقده الاغ بودن که آدمیزاد رو وادار کردن فکر کنه....فکر کردن ما رو فاسد کرد، فرزند. بدجوری فاسد
کرد. انقده که بخوایم بابت ش بمیریم.... آمین.
" آخرین حرفهای کشیش به مرد نویسنده ای که به جرم نوشته هایش محکوم به اعدام شده است"
نمایشنامهء " می بوسمت و اشک" محمد چرمشیر

بعد از تقریبا هفت هشت ماه، هنوز هم مرتب میل می زند و هنوز هم حسابی مشتاق و پیگیر و دوستانه مدام ابراز لطف و مهربانی می کند. تازه بعد از این که دوبار خیلی سرد جوابش را رک دادم اما هنوز آنقدر پشتکار دارد که بعضی وقتها می ترسم که نکند عاشقش بشوم، حرفم خیلی غیر منطقی است اما خوب...
آن اوایل که من حتی حوصله خواندن میلهایش را هم نداشتم و ناخوانده پاک می کردم. کم کم برایم جالب بود که از هر چند تا یکیش را بخوانم. و بعد دیگر همه شان را می خواندم بی پاک کردن. و چند روز پیش که به خودم آمدم دیدم یک جوری منتظرم که خبری ازش برسد، نمی دانم آدم اصلن بدی نیست و مهربان و توانا است. فکر می کنم، شاید، ....

جمعه، آذر ۱۸، ۱۳۸۴

امروز بعد از حدود سه ماه، از خانه رفت بیرون. آسمان کثیف را دید. بوی دود را حس کرد. درختهای بی برگ غبار گرفته را دید. آفتاب را دید.
تصور اینکه نتواند از خانه بیرون برود، تصور اینکه نتواند راه برود بشیند، دولا بشود، برخیزد و.... مثل یک کابوس تمام این مدت وجود داشت.
امروز را از قبل انتظار می کشیدیم، صبح از بس مضطرب و کلافه بودم، یادم رفت دوش بگیرم. فاصله ای تا تصادف نداشتم. بداخلاق بودم و بدعنق. خانه که رسیدم هم، سر درد داشتم اما حالا....
وقتی خوب فکر می کنم می بینم خیلی بیش از آن که تصور می کردم دوستش دارم. من این سه ماه متعادل نبودم و حالا کم کم به من ِ خودم برمی گردم، با هر گام بلندتری که بر میدارد، با هر نشستن و برخاستنی که دردش کمتر شده است، من هم سرحال می شوم.

پنجشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۴

اخم کرده بودید و لبخند می زدید. هر دو. یعنی که زیبایی من یک امر جدی است.

آدم های بی هویت را چه به سوژهء نقاشی شدن، زن بی قابلیت را چه به زن شدن. زن بودن خود افتخاری است.

دلمان به این خوش است که زنده ایم. چقدر به پریانی که در برابر چشمانمان آزادانه می رقصند بی توجهیم و خیال می کنیم آنها را ندیده ایم، چقدر از کنار چیزهای مهم می گذریم و آنها را به حساب نمیآوریم، چقدر به پولک های طلایی آفتاب نگاه می کنیم و فکر می کنیم هرگز از آفتاب پولک طلایی نریخته است، و چقدر به هستی بی اعتناییم.

نمی دانم آیا می توانم سرم را بر شانه های شما بگذارم و اشک بریزم؟ با دست های فرو افتاده و رخوت خواب آوری که از پس آن همه خستگی به سراغ آدم می آید به شما پناه بیآورم، در حالی که سخت مرا بغل زده اید و گرمای تن خود را به من وامی گذارید، گاهی با دو انگشت میانی هر دو دست نوازشم کنید و دنده هام را بشمارید که ببینید کدامشان یکی کم است، و گاه که به خود می آیید با کف دست ها به پشتم بزنید آرام؟ بی آن که کلامی حرف بزنید یا به ذهنتان خطور کند که من چرا گریه می کنم، چه مرگم است؟ بی آن که بپرسید من که ام، از کجا آمده ام، و چرا این قدر دل دل می زنم، مثل گنجشکی باران خورده؟
تکه هایی از پیکر فرهاد