سه‌شنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۹

8 مارس 1389

خيلي از خواهرانم نمي‌دانند امروز چه روزي است، گرچه بدنشان كبود و روحشان مچاله از خشونت هاي متعدد است.

خيلي از خواهرانم شادي زندگي در كنار همسر و فرزندانشان ندارند، به دليل تحقيرهاي فرهنگي به خاطر زن بودنشان. به دليل تهمت هاي عرفي به دليل مقاوم بودنشان، به دليل توانايي‌هاي به سختي كسب كرده‌شان.

خيلي از خواهرانم فمينيست را نمي‌شناسند، اما مي‌خواهند بعد از درس امكان كار و امنيت كار داشته باشند.

خيلي از خواهرانم امروز در خانه خواهند ماند با روزمرگي خانگي، افسردگي و كار بيهوده كه بهشان تحميل شده است.

خيلي از خواهرانم امروز در خانه درانتظار پسرانشان هستند كه از خواهر كشي و برادر كشي برگردند كه نفاق كشته شد.

 خيلي از خواهرانم امروز هم در زندانند مانند روزهاي پيش و شايد مانند روزهاي بعد به جرم به عهده گرفتن شوهر كشي در قبال پول، به جرم كلاه برداري مالي به جاي همسر به عنوان زن وفادار، به جرم تن‌فروشي از بيكاري و فقر، و به جرم آگاهي بخشي، و به جرم اعتراض و به جرم وكالت و ...

خيلي از خواهرانم امروز هم حق حرف زدن ندارند، زبانشان، قلمشان، آگاهي بخشي زنانه‌شان، حتي خودشان توقيف شده است.


خيلي از خواهرانم در ايران نيستند، نبايد باشند، نمي‌توانند باشند اما دلشان اينجاست.

يك جا در اين شهر نشان دهيد كه كسي باتوم به روي خواهرانم نكشد.

يك جا در اين شهر نشانم دهيد كه كسي گلوله در سينه خواهرانم ننشاند.

يك جا در اين شهر نشانم دهيد كه كسي عقده هاي جنسي خود را بر صورت خواهرانم نكوبد.

يك جا در اين شهر نشانم دهيد كه هر زني خواست امروز بتوند در آرامش آنجا باشد.

بعد ما همه خواهران به آنجا مي‌رويم و همه با هم 8 مارس را گرامي مي‌داريم و جشن مي گيريم و سرود مي خوانيم و طرحهاي تدريجي براي شاديمان مي‌چينيم.








چهارشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۹

. . .

نمي‌دانم بايد يك حس‌هايي را بيرون ريخت تا تغيير كند يا نبايد حرفي و فكري ازشان زد تا از بين برود.

نمي‌دانم ترس از مرگ تدريجي حين بيماري، تا كجا واقعي است؟

نمي‌دانم دلچسب بودن مرگ قبلٍ از پا انداختن بيماري، چقدر واقعي است؟

مي‌شود هر بار گاز خورد
گاز خورد
گاز خورد

و بعد فلج شد.

همان طور كه مي شود تير خورد و فلج شد

و يا زندگي كرد و مرد
و يا زندگي كرد و كشته شد.

چيزي از اين زندگي خودش را از من دريغ مي‌كند كه خوب مي‌شناسمش.



دوشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۹

...

يكي مي‌گويد ”زندان بدون دادگاه و قانون“

يكي ديگر مي‌گويد ” آدم ربايي حكومتي“

آن ديگري مي‌گويد سكوت بعد از 25 ام و هوارهوار دونپايه‌ها يعني ديكتاتوري در روز روشن.

يادمان مي ماند نبايد راجع به دارايي‌هاي نمايندگان دست اولي پرس و جو كنيم؟ و اين يادآوري در 8 اسفند 89 صورت گرفت.
يادمان مي‌ماند ايمان و اعتقاد را بايد خريد و مزنه هم به هيچ كس ربطي ندارد؟

قانون بايد خودش را با اين يادمان‌ها وفق بدهد. خيلي سريع در روز 8 اسفند 89، قبل از بقيه كارها.
همه چيز بر اساس قانون است.


مي‌پرسد سه شنبه چي پيش مي‌آيد؟ بچه‌ها مي‌گويند مي‌رويم خريد عيدانه.

یکشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۹

1 اسفند 89

قرار نيست كه باز همه در خيابان آزادي جمع بشويم و شما هم بيايد برانيد و بتارانيد و بدرانيد و بكشيد و جنازه را بدزديد و تشييع كنيد به نام خودتان...

مبارزه‌هاي خلاق ديگري هم هست كه حتي تمام لباس شخصي‌ها هم نمي‌توانند مسدود كنند

مسافر سوار مي‌كند. ضبط ماشين روشن است.

صدا را بلند مي‌كند:

همش دلم مي‌گيره
همش تنم اسيره....

به نهضت حسين
به فرودگاه خمين
به حامله باكره
به شهيد زنده...

آهنگ‌ها را رد مي‌كند تا مي‌رسد به يكي مي‌گذارد ثابت بماند.
يكي پياده مي‌شود
مسافر بعدي را سوار مي كند
نامجو بلند مي‌خواند:

امان از دستت اي مقام معظم
....
بر هم رسانندهء دو خط ِ حتي موازي
....
باز يكي مي‌رود و يكي‌مي‌آيد

طنين آهنگ بلندتر از مرگ بر ديكتاتور تو فضاي صبح همه آدمهايي كه سوار و پياده شده‌اند مي‌شيند


چهارشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۹

27 بهمن 1389

خود گويي و خود خندي
عجب رند هنرمندي

بيشتر از يك سال هي جولان داديد و در تمام ته‌مانده‌هاي دروغ دانتان پر كرديد كه تمام شد.

گرفتيد و زديد و كشتيد و اعدام كرديد به خيال اين كه فتنه كور شد.

حالا مبهوت مانده‌ايد؟ از ترس آخرين اعوان و انصار را بسيج كرديد؟
لاريجاني و رضايي و الله كرم و بقيه سينه‌زنهاي نوادگان شعبان بي‌مخ؟

از ترس دو روز بعد از 25 بهمن همچنان اينترنت را مسدود كرده‌ايد؟

مگر مي‌شود ندا‌ها و سهراب‌ها و بقيه 70-80 كشته فراموش بشوند؟
مگر مي‌شود فرزاد‌ها و بقيه اعدام شده‌ها هر سه روز 10 نفر- 10 نفر فراموش بشوند؟

مگرمي‌شود لگد‌ها و باتوم‌ها و گازهاي مختلف ميكروبي و عفوني و فحش‌هاي جنسي و تحقير‌ها و حكم‌هاي طويل المدتتان فراموش بشوند؟

حالا مي‌كشيد و براي تشييع پيكر مقتول لشگر مي‌فرستيد و باز چوب و چماق كه آبروي پليستان نرود؟
20:30 مي‌گويد يك نفر ديگر از مجروح شدگان توسط منافقين هم  متاسفانه در بيمارستان به شهادت رسيد.
همان لحظه الجزيره مي‌زند: 2 نفر در تظاهرات 14 فوريه تهران توسط پليس كشته شدند.

اگر عكس‌هاي صانع و محمد شهيد تكذيب مي‌شوند، تمام عكسها و فيلم‌هاي پرس تي‌وي و صدا و سيما و .. شما هم تكذيب‌شده بوده‌اند.
اما نگفتيد با دوستان و همقدمان اين دو شهيد در 25 بهمن چه مي‌كنيد؟
همچنان سركوب؟ اين يك سال و اندي تجربه نشد؟

بگيريد، ببنديد، بجنگيد، بميريد

هنوز زنده هايي كه بايد بكشيد زياد است.

×××××××

بين مبارك و صدام تفاوت‌هايي وجود دارد.
روشهاي ديكتاتورها مختلف است:
عراق، مصر، ايران

هنوز فرصت هست. كم هزينه‌ترينشان را انتخاب كنيد.
ديكتاتورها اگر از تاريخ مي‌آموختند مي‌توانستند طولاني‌تر قدرت داشته باشند و شايد ثروت.












































سه‌شنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۹

مردهء زنده و بزرگ‌شده

مي‌دانم كه امروز زود است براي اينكه اشكالات اين جوشش يا جنبش مردمي را بشمارم.

ولي مي‌نويسم كه بعد بدانم چه كارهايي داريم و يادم باشد مفصل بنويسم.

من پيرمرد‌ها و پيرزنهايي را كه پياده بين بقيه جوانان و مردم به سمت آزادي سراريز بودند و از غرهاي هميشگي كه ”يك بار اشتباه كرديم و ديگر نمي خواهيم تكرار كنيم“ عبور كرده بودند ستايش مي‌كنم.

همكار جوان جنوب شهري را كه براي اولين بار در اعتراضات خياباني شركت كرد و مي‌گفت اين چيزها بايد به جنوب شهر برسد. مردم آن طرفها مي‌دانند چه جور از پس اين جور رفتارهاي شخصي‌ها و سپاهي‌ها بربيايند تا اين قدر پررو بازي در نيآورند ديگر.

كارمندان نيروي انتظامي كه گاهي بسيار شبيه مردمند با بغض و اعتراض و خشم خاموش.
 كارمندان نيروي انتظامي كه گاهي بسيار شبيه مردمند وقتي در خيابان دعوا مي‌كنند و فحش‌هاي جنسي مي دهند.

كودكاني بسيجي كه جليقه امنيتي پوشيده‌اند و باتوم به دست گرفته‌اند و هم هيكل برادر زاده 10- 12 ساله من هستند و از جوانان 18-19 ساله پارسال ديگر خبري نيست.

جواني بسيجي شده با ريش كوتاه زير لب، خوش تيپ و خوش كلام كه نمي‌گذاشت كودكان بسيجي شده با الفاظ ركيك  و باتوم با مردم هم كلام شوند سريعتر مي‌امد و با آرامش و جوري كه پنهاني گفته باشد آدرس كوچه بالاتر را مي‌داد و بعد خيابان ديگر كه به آزادي منتهي مي‌شد.

حاج نمي دانم چه! از فرماندهان پايگاه مقداد سپاه قدس بين يادگار امام و دانشگاه شريف. از در پشتي پايگاه ( ايران خودرو) يعني خيابان منتهي به متروي دانشگاه شريف. با هيكل تنومند و درشت و پر ريش و پشم. با آن چشمان خشمناك و جليقه مشكي كه روي لباسها پوشيده و سوار بر موتور باتوم در دستي و اسلحه‌اي كه نه من و نه مرد همراه تشخيص نداد چيست. بلند. درشت. سياه. به نظر بسيار جديد. مي‌راند. مي‌زد. مي‌دراند و از وسط جمعيتي كه كودكان بسيجي شده به آن سمت منحرف كرده بودند تاخت. اما همچنان مرگ بر ديكتاتور از كوچه پس كوچه ها بلند بود.

مردم از كوچه ها به يادگار امام متفرق شدند. ساعت 6 عصر. از كنار و روي پل يادگار، از اتوبان بالا مي‌رفتند. و از خيابان‌هاي زير اتوبان صداي موتور سوارن و همهمه جوانان كه مي‌دويدند و نمي‌دانستند كجاي تهرانند. پيرمرد آشفته از خانه بيرون آمده بود و مبهوت جوانان را نگاه مي‌كرد و ...

دوشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۹

25 بهمن 1389

به خاطر همه بداخلاقي‌هاي مردمم

به خاطر همه خشونت‌هاي كلامي و رفتاري مردمم

به خاطر همه ‌بي‌اعتمادي‌ها و خودخواهي‌هاي فزاينده مردمم

به خاطر همه دزدي‌ها و كم‌فروشي‌ها و كلاه‌برداري‌هاي مردمم

به خاطر هواي تنفس نكردني شهرم

به خاطر خيابان‌هاي  ناهمدم‌ و ناامن شهرم

به خاطر حسرت شادي واقعي مردمم

به خاطر همه‌چيزهايي كه داشتيم و رفته رفته از دست داديم

به خاطر چيزهايي كه نداشتيم و فكر مي‌كرديم داريم

به خاطر پايداري‌ها و شجاعت‌هاي زنان و مردان اوين‌ها

به خاطر اضطراب و فشار زنان و مردان در انتظار اوين‌ها

به خاطر همه 25‌ام‌ها . . .

سه‌شنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۹

داستان توليد يك زوج

تازه مي‌بينم تو عقدنامه نوشته

دين و مذهب: اسلام و فني

كلي چانه زد كه (شغل: كارشناس فني) خيلي كلي است، بايد جزئيات بنويسيم

من هم كه كلن رو دنده كل كل بودم. گفتم خوب حاج آقا تازه مي‌شود مثل قوانين خودمان. بايد همه چيز به هم بيايد ديگر. من كارم در بخش صنعت است. پس فردا نمي‌خواهم چانه بزنم كه اين كارخانه كه تو فلان ده كوره است شامل شغل من مي‌شده يا نه.

لبخندي زد و سري تكان داد و تاييد همسر را هم كه چشمي گرفت، دسته گلي كه مي‌بينيد به آب داد.

بعد هم باز چانه كه همه شرايط را الان بخواهم اضافه كنم وقتتان را مي‌گيرد. مي‌نويسم بعدن بياييد سند را بگيرد و امضا كنيد.
من هم كه: ما كلن امشب را براي اين كار خالي كرديم. وقت داريم بنويسيد. فوقش يك شام دور هم هستيم دفتر شما.

براي اينكه حوصله‌اش سر نرود و همه را بنويسد نقل و نبات تعريف مي‌كرديم كه حاج آقا آن دست مبارك را به خودكار تكان بدهد.

حقوق كثيرمان
اجاره خانه
وام ازدواج
خواهر شوهران بدجنس و ديكتاتور (تجربه از مشتري‌هاي حاج آقا)
تا رسيديم به سايت مهريه 14 سكه‌اي:

من براي همسر (امضا نكرده) تعريف مي‌كردم و حاج آقا اصلاح مي‌كرد، در تكميل تعريف هاي من گفت مهم‌ترين جايزه نو زوجان كم مهر را نگفتي و با خنده‌اي اضافه كرد دعاي خير  ... بري. و خودش خنده كشدار را ادامه داد و گفت يعني اين دعاي خير فقط شامل حال به قيد قرعه انتخاب شده هاي اين طرح است و نه بقيه.

ما هر دو مبهوت خوش طبعي حاج آقا ريسه رفتيم.

هر جا هم لطيفه‌هاي اينچناني ته مي‌كشد، حاج آقا غرخنده مي‌زد كه عهدنامه تركمنچاي است.
من هم زبان بازي كه راست مي‌گوييد، واقعن تازه به اندازه جبران نقصان عهدنامه تركمنچاي مردان در قانون هم نيست اين 4 تا شرط.

از روزهاي قبل هم كه هي اين دفتر و آن دفتر سر مي‌زدم، شرط كرده بود كه شرط حضانت را اضافه نمي‌كند. من هم گفتم باشد اضافه نكن، در دفتر ثبت اسناد رسمي وكالتش را مي‌گيرم.

هر شرط كه اضافه مي شد، انگار بي اعتمادي محض كه اين چهار برگ عقد نامه، تا حالا در هر دادگاهي هزار جور تعبير شده است و هزار جور رإي رويش داده شده است و زنهاي زيادي را در تنگا گذاشته است. حالا هم كه مي‌بينم به به! آقايان قاضي عدم تمكين زن را با وحدت رويه دليل منتفي شدن شرط طلاق كرده‌اند انگار نه انگار اين شروط براي اصلاح قانون گذاشته مي‌شود.
صبح روز بعد رفتيم دفتر اسناد رسمي، همه شروط به اضافه حضانت، به اضافه هر جمله‌اي كه نياز به اصلاح داشت همه به عنوان وكالت بلاعزل ثبت شد.

اما همچنان اگر ذره‌اي اعتماد به قانوني كه با دفترچه عقدنامه اين مملكت لازم الاجرا مي‌شود، وجود داشته باشد.
شايد جزء دلايلي كه دختران و پسران زندگي مشترك را به ازدواج رسمي ترجيح مي‌دهند، و اين موضوع در حال افزايش است، بايد خيلي چيزهاي ديگر را هم اضافه كرد.

یکشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۹

رفتارشناسي دموكراسي ايران؟

- اتوبان خروجي دارد با فاصله 200 متري از ورودي. از لاين اول مي‌پيچد جلوي ماشين هايي كه دارند وارد اتوبان مي‌شوند، از كناري‌ترين راه ممكن خودش را جلوي هر چي ماشين كه راهنما زده و مي‌خواهد وارد خروجي بشود، مي‌چپاند، در راه خروجي درست نيم متري حصارهاي راه حركت مي‌كند و آخرين لحظه سر ماشين را به سمت لاين داخل اتوبان كج مي كند و خودش را بين ماشين هاي در خط مي‌چپاند و تو آيينه، ماشين هاي پشتي را نگاهي مي‌كند و پيروزمندانه ادامه مي دهد.

- با سرعت 60 در لاين سوم اتوبان در حال گپ زدن و سيگار كشيدن مي‌راند و در اعتراض بوق ها و چراغ هاي ماشين هاي عقب، هيچ حركتي نمي‌كند. از كنارش كه ماشين ها رد مي‌شوند سر مي‌گرداند  نگاهشان مي‌كند و خنده تمسخر آميزي مي‌زند.

باز هم بگويم يا كافي است براي تخمين زدن رسيدن به دموكراسي و اخلاق مداري تفاهمي؟

- خانهء بابا شمال شهر بوده است و بعد از ازدواج، پول خانه به حاشيه شهر رسيده است، اما خوب ماشين هديه‌ي عروسي 40 ميليوني سر جايش است.
تو آپارتمان 20 واحدي مي‌نشيند و ماشين را سر راه ورودي كوچه مي‌گذارد و در-كوبيدنهاي نصفه شب سر جايش است و ...

- در حضور آدمها ازشان تعريف مي‌كند و قربان صدقه، در عدم حضورشان خيلي راحت عيب‌جويي و تخريب و...

حتي حالم آدم بد مي‌شود وقتي فقط فكر مي‌كند.

به كجا مي رود رفتارمان؟

شنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۹

پازل ناهمگون خاورميانه

اختلاف‌هايي هست بين ايران و تونس
بين ايران و مصر
بين ايران و ...

كه نمي‌گذارد همه چيزهاي مشابه، سرانجام مشابه داشته باشد.

در عين حال مشابت‌هايي هست بين ديكتاتورها، بين رفتارهاي مردمي و بين پيشروي جريان ها

چطور البرادعي به كشورش برمي‌گردد مورد هجوم پليس قرار مي‌گيرد و در حبس خانگي بازداشت مي‌شود و روشنفكران ايراني...؟

چطور مبارك از جريان هاي كنترل كننده خارجي مي‌گويند و اخبار ايران هم همه روزه پر از دشمنان خارجي است؟

چطور هر روز و هر ساعت مردم كشته مي‌شود و بعد يك ديكتاتور كشورمان به آن يكي ديكتاتور پيغام مي‌فرستد كه با خشونت رفتار نكن؟

چطور فيلم‌هاي اعتراضي مصر و تونس، سراسر مردماني مسن را در كنار جوانها نشان مي‌دهد و در ايران بزرگترها فقط از تجربه تلخ انقلاب 57‌شان مي‌گويند و برحذر داشتن از تجربه مشابه ديگر؟

یکشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۹

برف 89

مهرآوه نسرين كه امروز در خوش ترين روزهاي زمستاني بچه مدرسه‌ايي ها باز با نيما تنها بود و از تابستان تا به حال مادرش را نديده است؟

يا

اوين نشينان كه در سوز شبها حتي نمي‌شود 5 دقيقه جلوي در اوين ايستاد، چه برسد به زندگي و خواب؟

سه‌شنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۹

به اضافه 20 سال بي‌آبرويي نظام

دلم براي نظام حاكم مي‌سوزد
دلم براي قوه قضائيه مي‌سوزد
دلم براي بازجويان اطلاعات مي‌سوزد
دلم براي قاضي پيرعباسي بيچاره مي‌سوزد

نسرين ستوده خيلي بيش از اين 11 سال كه از آن بوي سوختگي تمام اركان نظام به خاطر بودن زني چون نسرين مي‌آيد، كار كرده است كه لرزه به پايه ‌هاي سست بياندازد

چه ساده و كوتاه فكرانه 20 سال به اضافه 20 سال اضافه مي كنيد، نسرين از ايران خارج بشود كه چه؟ كه شما با هر پرونده بر بي قانوني اضافه كنيد؟
وكالت نكند كه چه؟
 اين 5-6 ماه بازداشت نسرين به عنوان بهترين وكيل براي هر پرونده داري كفايت مي‌كند.
جواب هر بي قانوني: اعتراض و اعتراض و اعتراض


به محاكمه هاي بعدي هم فكر كنيد. به محاكمه‌تان بعد از اين تاخت و تاز و يورش

تشت يخي بيآوريد
سطل آبي و يا ...

شنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۹

نوعروسان چاق

چاقي عجيب دختراني كه مراسم عروسي مفصل دارند، براي من هميشه بهت برانگيز بود.

وقتي با آنها صحبت مي‌كني، معلوم مي‌شود كه چندين ماه قبل از مراسم در رژيم غذايي سفت و سخت بوده اند تا شب عروسي بين لباس باربي مانندشان جا بشوند.

ولي بعد از عروسي ديگر كي تحمل آن رژيم (شكنجه) سخت را دارد.
خيال راحت.
پرخوري بعد از سوء تغذيه و ...
اين جا براي پرداختن به چرايي رژيم قبل و بعد پرخوري بعد مناسب نيست.
اما لااقل شما را به خدا به فكر سلامت جسمتان باشيد.

فكر نمي‌كردم ديگر تو اين روزگار بشود همچين دختراني را ديد.
 اما ممكن شد.

دوشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۹

نعمت هاي خدا

و خداوند روزهاي مشخص شده هفتگي با دوستانم را براي تو

و ماموريت هاي چند روزه خارج از تهرانت را براي من

آفريد
تا نفس بكشيم و به خود قبليمان بپردازيم
و سر سه ماه و نه روز اول

مجبور به طلاق نشويم

چهارشنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۹

انجمن ام اس

تنها انجمن ام اس تهران يك دفتر دارد در خيابان وصال.

شايد يك بار راجع به مطالب سايت آن نوشته باشم.
ساعات كاري دفتر انجمن ساعات اداري است. پنجشنبه ها هم تعطيل. جوري كه من هيچ بار نتوانسته‌ام حتي 10 دقيقه سر بزنم.

فرم آنلاين عضويت انجمن، تكميل مي‌شود ولي فرستاده نمي‌شود.
يكي از چيزهايي كه بايد پر بشود مشخصات كسي است كه با بيمار زندگي مي‌كند. گزينه ها:
پدر
مادر
خواهر
برادر
پدربزرگ
مادربزرگ
ساير

در نظام خانواده مدار جمهوري اسلامي، هيچ بيمار ام اسي نيست كه با همسرش زندگي كند و فقط بيخ ريش خانواده نسبي خودش است.

برعكس بقيه فرمهاي آنلاين فارسي پيش فرض جنسيت زن است. (تنها موردي كه به لحاظ آمار منطقي است، چون زنان مبتلا به ام اس خيلي بيش از مردان است.)

و اما از بازارهاي غذا به نفع اين انجمن بگويم:
فقط يك پرچم ساده كه نام انجمن روي آن است در جمعه بازار تهران نصب مي‌شود..
بدون هيچ شماره تماس، بروشور توضيح و حتي آدم مطلع.
ترشي خيار. ترشي كدو. مرباي خيار. مرباي پوست هندوانه و ...

خوش خيال مي‌روم جلو مي‌پرسم كار انجمن چي است؟ پول فروش اين ترشي- مرباها چي مي‌شود؟
آقاي مشغول جابه جاي شيشه هاي ترشي مي‌گويد:
بله انجمن ام اس است. اينها همه مي‌رود به ام اس

دوباره مي‌پرسم شايد بخواهد دقيق تر از ”همه مي‌رود به ام اس“ جواب بدهد. ولي جواب همان است كه بود.

چرا نهادهاي حداقلي مدني ايران هم چنين بي پايه اساس و غيركاربردي هستند؟

چه اشكالي داشت كه اگر براي هر كدام از اين كارها، كارشناسي كه نه، دست كم دو تا مقالهء حسابي خوانده مي شد؟

چرا خانم x و آقاي Y را به جاي اينكه به جرم اقدام عليه امنيت و گرفتن پول از بيگانگان محكوم كنند، به جرم هاي واقعي حيف و ميل اموال انجمن ها. كم كاري و دزدي در كارهاي داوطلبانه محاكمه نمي كنند تا شايد روزي كاري از اين دو- سه تا انجمن باقي مانده ساخته بشود.

دوشنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۹

مژده آذر

همه انرژي رفته اين روزهاي آخر را برمي‌گرداند، موجود كوچكتر از عدس و شايد هم لوبيايي كه در وجود تو است دوستم!

به دنيا كه آمد برايش تعريف مي‌كنيم كه زمستاني كه خلق شد، سرد و كثيف و بي مهر بود ولي با اين حال او انرژي بسيار مي‌داد.

تمام قصه هاي روزهاي شاد و شيرين ايران را برايش زمزمه مي‌كنيم تا تاثير اين زمستان در هيچ سلولي از او نماند.

تمام درختهاي ايران زمين، گلهاي خوش عطر كوهها و دشت ها، زلالي روزهاي ديرين خزر و خليج فارس و رودهاي پر آب، سرسبزي جنگل هاي روزهاي دير را دوباره برايش مي‌سازيم و تعريف مي‌كنيم.

از دختران و پسران، زنان و مردان اين سالها كه او مي‌بيند و نمي‌بيند برايش مي گوييم تا رسم زندگي در هر شرايطي را ياد بگيرد.

بيا از همين حالا حكايت مارال را برايش زمزمه كنيم. بيا رسم عشق را از حكايت هاي دور، براي موجودت دوباره نويسي كنيم.

روزهاي روشن، روزهاي پراميد براي جواني او محيا خواهد بود.
بيا تا جواني برايش قصه روزگارانمان را بسراييم.

سه‌شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۹

عمو جان يلدايت مبارك!

ايران در شبهاي يلدا است.

از اين پس روزها بلند مي‌شوند و شبها كوتاه كوتاه.

از اوين بپرسيد امشب بر آنها چگونه مي‌گذرد؟

209
350
متادون
رجايي شهر
زندانهاي تبعيد

شب از هراس، چراغها در پستو مي كند.
هر صبح چند نفر با يورش نميه شبانه دستگير شده اند.
هر روز به دستگير شده ها اضافه مي‌شود.

اعتصاب هاي غذا
شكستن اعتصاب ها
روزهاي تولد
سالگردهاي ازدواج

گيج واره هاي ديكتاتوري

چهارشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۹

چرا فقط 16 آذر؟

به قول خودشان بچه مقدم- فلاح- پشت خط‌‌ اند. 20 و 26 ساله.
با ديپلم تو شركت ما به عنوان كارپرداز استخدام شده اند و كم كم به فوق ديپلم هاي نيمه متمركز هم رو آوردند.
كارهاي بانكي و پيگيري هاي اداري و ... .

به شدت عشق معرفت و رفاقت و در عين حال آماده درگيري تهاجمي (البته هر روز دارد از تهاجم سريعشان كاسته مي‌شود.)

حرفهاي معمول محيط هاي كاري كه فوتبال چي شد و فردوسي‌پور كي را براي 90 اين هفته دعوت كرده است و حوادث معمول چه خبر و كي با كي درگير شد و كدام كوچه چاقو كشي شده بود و ... اينها بود.

هر از گاهي هم يك خبر ورزشي يا گل و يا نشريات از اين دست هفته‌اي- دو هفته‌اي يك بار مي‌خريدند.
از بس من خبرها را گفتم و رفتم و آمدم كه حيف است بچه هايي مثل شما از اين چيزها بي‌خبر باشند و چرا مردم دلشان را به پول جيره بندي شده جيب خودشان كه از دست يكي ديگر مي‌خواهد داده بشود دل خوش مي‌كنند و كمك كن تا همسرت كار پيدا كند و خانه حوصله اش سر نرود و براي بچه هاي خواهر كتاب هديه بخر و از اين جور حرفها... به همشهري هر روز رسيده است و هفته اي يك هفته نامه ورزشي كه بيشتر تحليل دارد تا خبر. البته روزهايي كه خبرها به نظرشان خيلي جالب باشد، كنار همشهري، آرمان و شرق هم به انتخاب خودشان از رو دكه اضافه مي‌شود.

ديروز نمي‌دانم تو كدام يك از روزنامه ها يكي از اين همكارها ماجراي سه دانشجويي را مي‌خواند كه كشته شدند و 16 آذر شكل گرفت.

با تعجب مي‌گويد: ”همش 3 نفر كشته شدند؟“

تاييد مي كنم.

ادامه مي‌دهد: “ 3 نفر كشته شدن و اين همه سال هي روز دانشجو روز دانشجو مي‌كنند؟”
مي‌پرسم كه دليل كشته شدنشان را هم نوشته؟ تاييد مي كند. و باز ادامه مي دهد ”همين چند ساله كه خيلي دانشجوي بيشتري كشته شد پس چرا روز را عوض نكردند؟“

فقط به تاريخ آن ماجرا اشاره مي‌كنم و رژيمي كه آن زمان سر كار بود و حالا نيست و تاريخ كشته شدگان جديد و رژيمي كه سر كار بوده و هست. و تنها روز دانشجويي كه به طور رسمي در تاريخ ثبت شده است.

چهارشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۹

اعدام با قضاوت كي؟؟؟

به محض اين كه نشستيم تو ماشين به مرد بغل دستمان گفت، ناصر هست ها...

راديوي ماشين روشن بود. دو هفته قبل.
مرد گفت بله آقا.

فكر كردم راننده مرد را مي شناسد...

راننده ادامه داد: ناصر محمد خاني ها. نه سال پيش زنش را كشته بودند، گفتند صيغه ايش زنش را كشته... و همين طور با هيجان ادامه مي داد تا متوجه شدم آشناييتي با مرد مسافر كناريمان ندارد و فقط هيجان زدگي است.

مجري راديو داشت وصف سكنات و اخلاق و ورزش و مرام ناصر محمد خاني را برمي شمرد. و راننده هم همين طور هيجان زده تمام داستان قتل را مو به مو همزمان تعريف مي كرد. گفت خانه اش كه آن زمان تويش مي‌نشست را الان نشانتان مي‌دهم. از كوچه اي فرعي رفت و خانه اي را نشان داد و گفت همين جا...

بالاخره نوبت خود محمدخاني شد.
صدا صاف، راحت از گذشته فوتبالش گفت و كارهايي كه در اين مدت انجام داده است. از اخلاق و مذهب سوراخش گفت و مجري هم راه به راه به به چه چه كرد و پياز داغ تعريف را زياد كرد.

راننده به عنوان ريدر حافظه تاريخي جمعي تعريف مي‌كرد كه شهلا جاهد قاتل نبوده. اما ناصر از قصاص كوتاه نيامد از ترس آبرويش كه صيغه كرده بوده است و ترس از خانواده زنش.

و باز ادامه داد حالا بعد از 9 سال كه دختره بلاتكليف تو زندان بوده است باز پيدايش شده است.

دو هفته پيش زمزمه هاي اجراي حكم شهلا بود. اما فكر نمي كردم مافياي سايسي- ورزشي از تو گنجه محمدخاني را بكشد بيرون و او هم بي شرم و خجالت باز از اخلاقيات و مذهبيات خودش زنده براي مردم بگويد.
و باز فكر نمي كنم قاضي پرونده و حتي رئيس كل قضا حتي ساعتي را بين مردم و قضاوتشان سر كرده باشند. قضاوت تاريخ. قضاوت جمعي.

راننده تاكسي راديو ورزش گوش مي‌داد. همه فوتباليست ها و مربي ها و حتي توپ جمع كن هاي ان زمان را به اسم مي‌شمرد.
راننده تاكسي مي‌دانست كه صيغه بي‌آبرويي است.
راننده تاكسي فكر مي‌كرد نامردي، بي شرافتي است.
راننده مي‌دانست كه شهلا يك دختر فقير عاشق بوده است.
راننده بلاتكليفي شهلا را خوب درك مي كرد.

دوشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۹

تهران يك ساله

چطور گذشت اين يك سال؟

عاشورا ديگر خون جوش آمده، بود. عزاداري مردم واقعي بود.
هيچ شعاري نداشت.
هيچ سرخوشي و كارنوال عزايي نبود.

حنجره هايي كه فرياد مي‌زد :
“يا حجت بن الحسن
ريشه ظلم را بكن”

لرزش حنجره را هم حس مي‌كردي.
خنده ايي نبود
حس ها خشم بود

از خستگي من مي‌رويم تو پارك مي‌نشينيم.

.روبروي پارك مبهوت كنار پل عابر ايستاده بودم، تنها
عكس و فيلم مي‌گرفتند و دود آتش و بوق ماشين ها و خيل گلادياتورهاي سياه پوش كه از ميدان صحنه را تماشا مي كردند.
ملخ واره ريختند. مردم هم. ديگر سخت راه مي‌رفتم.

پله هاي قديمي كوچه را پايين رفتم. ملخ سياه كه از پله هاي خيابان پايين آمده بود، به زير كشيده شد. تنبيه شد و با وساطت جواني رها كرده شد كه برود.

مي‌ گويد اين خيابان هم مغازه دارد؟ مي‌گويم نه ندارد. دستش را مي‌گيرم و به سمت هفت تير مي‌كشانم. بعد مغازه هاي آن سمت خيابان. پل عابر.
چقدر بلند است اين پل براي ديدن هر چه در عاشورا گذشته است. از روي پل عابر حتي پل حافظ هم تا جاهايي ديده مي‌شود.

گاز گاز گاز
پشت هم
حتي توي صورت
كوچه را تا وسط مي‌روم خلوت. دختر پسرهايي خسته. مردهايي پرسان. مردمي عزادار. روي پله خانه اي مي نشينم. ته كوچه پر از ملخ است و دود و آجر و سنگ و صداهاي نعره وار يا علي حيدر موتورهاي سوهان وار. يك چيزي در من دارد آب مي‌شود شايد. سرد است خيلي سرد. اما در من ذوب جريان دارد گويا.

ديگر به وضوح كلافه ام. حالا حلقه نباشد. كدام حلقه ايي تعهد را تضمين كرده است كه اين يكي. صداي دخترك بلند مي‌شود مگر خودت خوار مادر نداري.
مرد مثل گربه اي كه رمانده باشي چند قدم دورتر مي‌رود.
اهل تهران نيست. غريب و بي خانمان به نظر مي‌آيد. دختر پشت بوته ها است. ديده نمي‌شود.

مرد نزديك مي شود به پله اي كه نشسته ام. كمك نمي خواهيد خانم؟
نه مرسي فقط كمي خسته ام. تلفن ها برقرار است هنوز. با آن سبز تيره چرك و شال و دستكش سياه كه دود و گاز را كم مي‌كرد...

موقع رفتن دختر را نگاه مي‌كنم. دختر هم از همان جنس است غريبه و شايد بي خانمان. ظهر روز پنجشنبه تنها توي پارك نشسته و آرايش مي‌كند. دو هفته بعد لاي لباسها، شال سياه از زير دستم رد مي‌شود. يادگاريهاي آن روز را چطور مي‌شود مرحم زخمهاي بقيه كرد. سبز تيره چرك بايد شسته بشود. اما آن فقط مال يك روز نبوده است.

بعد از آن روز جلوي چشم روزهاي تب مانده بود. بعد از تب هاي طولاني نرمي پر از داغش را در كمد قايم كردم.  اما با تعهد به تمام عاشوراييان آيا...؟

مي‌گويد چرا حلقه دستت نيست؟ مي گويم” تو جعبه خانه است.“ مثل شال سياه كه در كمد خانه است. گرچه نمي دانم تمام هزينه هاي عاشوراييان با چه تعهدي برابري مي‌كند...




نمي‌دانم دخترك و مردك سال پيش كجا بودند؟
نمي‌دانم پله هاي قديمي كوچه را چه كرده اند؟
نمي‌دانم آدم هايي كه به راحتي كشتند حالا چه مي‌كنند؟
نمي دانم غم  آدم هايي كه عزيزانشان به سختي كشته شده اند به چه وسعت زبان باز كرده است؟
نمي‌دانم اين حلقه تنگ، حلقه اذيت كننده، حلقه فشار با چه “بايدي” بايد باشد؟
نمي دانم ذوب شده ها كي ترميم مي‌شوند؟ كي جمله ها پشت هم و بي وقفه رديف مي‌شوند؟


ديگر تحمل عاشورا در تهران سنگين است. مثل هواي اين روزها.