جمعه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۴

من و باز هم من!

خسته ام. خستگیی که کمی دلهره برایم دارد، و خستگی که بیش از آنکه جسمی باشد، روحی است. چنین خستگیهایی آدم را بی حوصله و کسل می کند. اما خستگی جسمی نوعی نشاط دارد. که من الآن کم دارم.
فکر می کنم ازش بپرسم که هنوز هم دوستم دارد یانه؟
تو ذهنم یک آه عمیق به جایش می کشم، کله اش را از کلافگی جایش تکان می دهم و می گویم،( به جای او می گویم): حتما باید جواب بدهم تا بدانی؟ یعنی هیچ جور دیگری نمی توانی بفهمی؟
تو دلم بغض می کنم، و فکر می کنم خوب اگر می فهمیدم که دیگر نمی پرسیدم. بعد باز تو دلم جایش جواب می دهم: تو به همه چیز حتی بدیهی ترین چیزها شک می کنی و قابل تحمل نیست. جوابتو نمی دهم. برایم آزار دهنده است.
تو دلم می گویم، تازه این در بهترین حالت است. در جواب یک سوال منطقیِ ساده، خیلی منطقی و جدی و سرد جواب می دهد، خوب البته من ذهنم درگیر فلان چیز و بهمان چیز است و خیلی به این موضوع فکر نمی کنم، و جایش ادامه می دهم زیاد هم برایم مهم نیست که تو بهش فکر می کنی. این کا را نکن! فکر نکن! ( در حالی که سوال من اصلا هم منطقی نبود بلکه کاملا احساسی بود و در واقع یک درخواست بود! یا شاید بهتر بگویم، کاری که این روزها .... گدایی محبت!)
و در جواب اصرار من که حالا فکر کن و بگو، می گوید: خوب مسلما نه مثل آن اوایل که یک هیجانی بود و البته اصلا همه چیز ما زود اتفاق افتاد( تو دلم معنی می کنم، یعنی همان اوایل هم اشتباه بود.) می گوید تفاوتها خیلی زیاد است. ( تو دلم معنی می کنم، پس دلیلی برای دوست داشتن نیست، تو دلم معنی می کنم رابطه به یک مو بند است، تو دلم معنی می کنم با این همه تفاوت نگه داشتن و ادامهء رابطه، یعنی یک لطف بزرگ به تو! با این همه اشتیاق یک طرفه ات.)
به خودم می گویم می خواهی بگویی که اینها را بشنوی؟
می گویم نه! من فقط از نظر روحی کمی خسته ام، همین! دوست ندارم با شنیدن اینها دیگر حسابی از پا بیفتم. یا دوست ندارم به جای تمام این جوابها یک سکس تحویل بگیرم، گرچه حتی شاید یک سکس خوب!
به خودم می گویم، پس تو که همه چیز را می دانی! می توانی هم پیش بینی کنی چی می شود، پس چیزی نپرس.
باز می گویم اما سوال که پاک نمی شود. باز جواب می دهم اما خوب جوابش هم که هست.
یکباره آن جملهء ... می کوبد تو فرق سرم: مطمئنم که تو اگه یک روزی ازدواج کنی هم همین برخورد را خواهی داشت اما من نه! ( دلم زار زار گریه می کند. از کجا مطمئنی؟ مگر چند وقت با من زیر یک سقف زندگی کردی؟ چرا آنقدر یک طرفه و بی رحم قضاوت می کنی؟ چرا من را به چیزی که نفرت دارم متهم می کنی؟ چرا می خواهی هر لحظه فکر کنم همهء غرورم را در این رابطه از دست داده ام؟ چرا درست در زمانی که نیاز دارم بر خلاف جریان آب شنا کنم و به توانایی و قدرت خودم ببالم، تو هم در جریان آب حلم می دهی و توان بازوهایم را می گیری؟)
همین را می خواستی؟ تو شروع کردی که به اینجا برسی؟ که اینو بشنوی؟ لعنت به من با این ....
نیاز به دوست داشته شدن..... تا کی می توانم بدون ارضای این نیاز ، فقط مثل وحشیها دوست داشته باشم؟ و جواب بشنوم خوب نداشته باش! این زیادی است. هر چیزی یک حدی دارد.
حالت جا آمد؟

هیچ نظری موجود نیست: