جمعه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۴

استفراغ خواب

نمی دانم ساعت چند است اما مطمئنم سه چهار ساعتی هست که از خوابیدنم گذشته است، سردم می شود، حالا دیگر کاملا از خواب بیدار شده ام، کلی خواب دیدم، آنقدر که خسته ام، اما هیچ کدام از خوابها را به وضوح به یاد نمی آورم.
با اینکه سردم است، اما خیس عرقم، صورتم خیس ِ خیس است. لحاف را کنار تر می کشم تا کم کم عرقم خشک بشود، حال تهوع عجیبی دارم، به روی خودم نمیآورم، غلت می زنم، تو آن تاریکی اتاق دور سرم غلت می زند. کم کم جدی می شود، حالا می توانم تا بالا آوردنم بگویم که چند شماره مانده است به سطل گوشهء اتاق فکر می کنم، اما حوصلهء کثافت کاری ندارم، از طرفی اگر تا دستشویی بدوم، به موقع می رسم.
از جا می پرم، با اینکه تلو تلو می خورم اما واقعا تا دستشویی، نصف شبی می دوم.
دو دستم را ستون کرده ام، یک بار... دو بار.... سه بار....... اما فقط صدای معده است و باز شدن دهانهء مری به معده و انقباض برعکس و دردآور مری و چیزی برای بیرون ریختن نیست..... دستم می لرزد، سرم را بالا می گیرم، رو به آیینه زرد شده ام و دهنم مزهء زهر می دهد. باز هم.... و این بار، زهر آبِ تلخ و ترش معده، بدون هیچ چیز اضافهء دیگری. حالت تهوع رفع شده است، فشارم آنقدر پایین است که مثل یک تکه یخ شده ام و می لرزم.
با تعجب نگاه می کنم، معده ایی که چیزی برای پس دادن ندارد، شرایط خواب، که بدن نیاز به انرژی اضافه ندارد..... و مسمویتی که در بدن نیست تا رفع بشود.....؟؟؟؟ یکدفعه به شکمم دست می کشم، نکند یک نطفهء ناخوانده پی دردِ سر می گردد، اما نه، مطمئنم به خصوص در این روزها نه! اصلا!
به خوابها فکر می کنم، هیچ وقت تا این حد نزدیکی جسم و روحم را حس نکرده بودم. من فکرهای منفی و مسمومم را که خواب را برایم سخت کرده بود بالا آوردم، فشارم آنقدر پایین است که بیهوش می شوم، بیهوشی واقعی تا نزدیکهای صبح که به هوش می آیم و به خواب می روم بی آنکه حتی یک خواب دیده باشم!!!

هیچ نظری موجود نیست: