چهارشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۴

چه عذابی دارد به یادآوردن جزئیاتی که مدتها بود خاک خورده بودند:
وقتی گفت احساساتی هستی، از روزی می ترسیدم که به خاطر این احساسات، خواست واقعیش را پنهان کند. به خاطر همین گفتم این دیگر مسئولیتش به خودم مربوط است و خودم باید با این مشکلم کنار بیآیم.
در اولین لحظاتی که حس کردم ممکن است کمتر یا از نوع دیگر دوستش داشته باشم، بهش گفتم، با اینکه گفت اینطور بیشتر اذیت می شود. اما می خواستم رو بازی کنم. ترجیح دادم از اول بداند تا اینکه من کم کم سرد بشوم، آنقدر که فکر کند دارم تحملش می کنم.
وقتی گفت حتما برای من هم بوده است ولی لزومی ندارد بگویم، من دیگر تکرار نکردم که من حتی قبل از اینکه خودت بدانی حس می کنم. نگفتم که تو جمعهایمان، می توانم برایت اسم ببرم و حتی مدت و شدتش را بگویم. و نگفتم که شاید فشار اینها بود که این همه به صمیمیت در جمع اصرار می کردم. برای اینکه فکر می کردم همان طور که اوایل بهم گفته بود، دارد رو بازی می کند، دارد شطرنج بازی می کند. همان طور که من با هر حرکت مهره ای بلند اعلام تغییر وضعیت می کردم، چون به شعور و شخصیتش احترام می گذاشتم و به جای او تصمیم نمی گرفتم.
وقتی سوال می پرسیدم و کلافه می شد و شکایت از روانکاوی می کرد، فقط سعی داشتم ببینم ، کارتهای دستش که فقط گاهی جابجایشان می کند چی است؟
می ترسیدم از امروز که برایم کارتهایی را رو کند که جز چند تا عدد بی ارزش چیزی بینشان نمانده باشد. و من را با هیچ کت کند.گرچه حالا نمی توانم مطمئن باشم که از اول هم جز همان چند تا کارت، چیز دیگری هم بوده.
خدایا چه رنج آور است که به جای این که آخر بازی کیش و مات را بشنوی، یک مشت کارت برایت رو بشود، که تو از وجودشان و حتی از نوع بازیش بی خبر بودی.