چهارشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۴

!

تمام روز چشمهایم می سوخت. از بس تمام شب، بی وقفه و بی خواب، هر چی اشک بلد بود، ریخت.

کمتر از نیم ساعت خوابم برد. رودخانه ای سیاه، عمیق، تاریک، پر لجن. باید می پریدم و این تنها راه رد شدن بود و من مردد، مرگ حتمی بود. صدای جیغ و محو شدن آدمهای شلوغ دور و برم. و دوستانی که رفتند و سراپا لجن نفس نفس زنان و عریان بیرون آمدند و من مضطرب از این عاقبت می دانستم که نمی توانم مثل آن دو شوم. من از ترس و تردید می لرزیدم و از تشویش از خواب پریدم.

چند خط کوتاه و نفس گیر. اما کمی خوشحال که خبر دیگری را ندیده است، تو این شرایط.
اما دید.
کاش آزادیش را زودتر پس می دادم، یا کاش شرایطش را درهم تنیده نمی کردم.
کاش احساسم هیچ وقت...... .

۱ نظر:

ناشناس گفت...

Parastoo, is this you?

man bijanam, in case khodeti!