چهارشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۴

خیلی خسته بودم. خیلی! فشارم پایین بود. از بی رقمی دراز کشیدم که خوابم برد.
خواب دیدم. خواب خیلی عجیبی!
خواب دیدم بین دوستها بودیم. من یک گوشه ای نشستم. یکی از بچه ها که نمی دانستم کی است از پشت دستهایش را دور گردن من حلقه کرد و سرش را گذاشت رو شانهء من. نمی دانستم کی است و حس صمیمیت بی موقعش اذیتم می کرد.
دنبال ... می گشتم. به اشاره از دوستی که روبرویم بود پرسیدم این کی است پشت من؟
گفت .... است. دستهایش را جلوی صورتم شناختم. می گفت خوابیده. بعد حس کردم دارد می لرزد. تو خواب می لرزید. کاری نمی توانستم بکنم چون من را طوری گرفته بود که نه می توانستم ببینمش و نه می توانستم به حالش کمکی کنم.
بیدار شد. صدایش کردم. دستهایش را تو دستهایم نگه داشتم که نلرزد و نوازششان می کردم. پرسیدم حالت خوبه؟ گریه می کرد. همان طور از پشت سر گونه ام را بوسید. صورتش خیس بود. حالا که رو به صورتم خم شده بود صورتش را دیدم. همان طور رو صورتم مکث کرده بود و گریه می کرد.
بعد از مدتی برگشت روبرویم نشست. پاهایش را نشانم داد رویش انگار.... درست نفهمیدم چی می گفت اما زخم بود. زخم تازهء سرخ و متورم و پر خون. هنوز هم جلوی چشمم است. دوستی داشت ازش در مورد زخمها می پرسید و با فشار دست آنها را معاینه می کرد. بی اختیار بهش گفتم آرام! درد دارد! و بغض کرده بودم. اما زخمها مثل کنده کاری بود. گویا خودش کرده بود. شبیه خط ژاپنی. ( شاید تاثیر نیلوفر آبی باشد). معنیش را پرسیدم. درست یادم نیست اما چیزی که گفت شبیه یک شعار سیاسی بود. لاغر شده بود. حالش خوب نبود. تو خواب مضطرب بودم.
از من دلگیر است؟ یا به من نیاز دارد؟ اما تا وقتی خودش ابراز نیاز نکند چطور می شود رفع نیاز کرد؟ جوری که من را از پشت گرفته بود امکان تکان خوردن نداشتم....
چه خواب عجیبی بود!