دوشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۴

سرما

دستکشهایم را که درآوردم، دستهایم را چسباندم به شوفاژ. داغیش را نفهمیدم. یکی از ناخنهایم از بیخ شکسته بود و من حتی نفهمیده بودم.
یاد سرمای پارسال افتادم. پارسال این موقعها خیلی آشفته بودم. رفتم سراغ دست نوشته ها و چیزهای پارسال. این را پیدا کردم:
آناناسی گل یاسی خانم معلم مادر ماست
با اسم ( سلام ) خمت ( خدمت ) خانم معلم عزیزم معلم عزیزم امیدوار که احلتان ( احوالتان) خوب باشد معلم عزیزم از شما تشکر می کنیم که به من درس یاد دارد ( دادید ) از طرف فاقعه ( فائقه ) است
امیدوار که احلتان ( احوالتان ) خوب باشد
نوری امضا 20 20
بالایش نوشته ام " فائقه نوری 20/10/83 " من وارد حیاط که شدم از دور دوید جلو و دستهایش را دور کمرم حلقه کرد، و نامه را داد، کلی تعجب کردم او حالا با من راحت بود، آنقدر که با آن دستهای کوچولو من را بغل کرده بود. مدیرمان گفت یک ساعت زودتر آمده است با مادرش که تو را نشان مادرش بدهد. خودم را جمع و جور کردم و با مادرش سلام و احوال پرسی کردم . آرام دستهایش را از دور کمرم باز کردم، یخ زده بود. چند دقیقه تو دستهایم نگه داشتم. مامانش گفت فائقه خیلی خوشحال است. از شما خیلی ...
سریع گفتم خیلی پیشرفت می کند. خیلی هم خوب جواب سوالهای من را می دهد.
دختر خیلی خوبی دارید.( تو دفترم نوشته ام، یکی از بچه ها، فائقه، خیلی خجالتی است و بعد از چهار هفته هنوز جواب سوالهای من را نمی دهد. 15/ 8/ 83 )
دوباره دستهایم یخ کرد. مدرسه منحل شده است و همه چیز رو هواست. اما من حتی نرسیدم که یک سر به مدرسه بزنم. کاش دست کم کمکهای مردمی را تو این هوای سرد به بچه ها برسانند و جنجال و قدرت طلبیها را سر آن کمکها خالی نکنند. باز خوابشان را می دیدم.