چهارشنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۴

؟ ؟ ؟

شوکه شدم. حالم بد است. از بهار تا حالا....
پرت و پلا می گوید. متناقض می گوید. گیج نگاهش می کنم. از نوع نگاه من دست پاچه میشود. سعی می کنم معمولی نگاهش کنم.... حرفهایش را پس و پیش می کنم. بعد شمرده شمرده با ترتیب ذهنی خودم دوباره می پرسم. ....
دوباره می گوید. از بهار تا حالا ....چشمهایش پر می شود. چشمهایم از تعجب می زند بیرون.
می گویم پس آن بار که ..... آن روز که ...... آن چیزی که .......
مبهوت. خودم را کنترل می کنم که از دروغهایش نرنجم و بگذارم به حساب.... به حساب چی؟ از چی ترسیده که دروغ گفته؟ آنقدر برخورد من باهاش غیر برابر بوده است؟ یا نیازش....؟
حالم بد است. من مقصرم.
وقتی فکر می کنم یادم می آید که گفتنش عجیب بود، و من مکث کرده بود و او مکث کرده بود و من به خاطر این که به حساب دخالت در حوزهء خصوصی نگذارد، باز عادی ادامه داده بودم. لعنت به من! لعنت به این حوزهء خصوصی .....! که بارها به این بهانه تنهایش گذاشتم و او چرا ..... ؟
به چی نیاز دارد؟ اعتماد به نفس؟ تایید؟ تعریف؟ گوش فقط برای شنیدن نه برای نظر دادن و قضاوت کردن؟باید دیگر با او هم حرفی از دغدغه هایم نزنم؟
حالم بد است. خوب خانم! با شعارهای پوشالیتان چطورید؟ پر کردن یک صفحهء مجازی کار آسانی است وقتی ....... . من مقصرم.
می توانستم تغییرش بدهم. می توانستم تاثیر بگذارم و گذاشتم بارها. و این بار هم تاثیر من لعنتی بود اما نه آن جوری که فکر می کردم. می گوید بهار..... مخم سوت می کشد. چرا به این قسمت فکر نکردم؟ چرا توقع داشتم جوری باشد که نبود......؟
من مقصرم. باید جبرانش کنم. هر جور که شده است. حالم از حرفهای لعنتی خودم که حالا برایم فقط پوستهء شعاریش مانده به هم می خورد.