دوشنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۴

من و باران یا باران و تو ؟


اینجا روزها باران می بارد. اینجا روزها سرد است.
اینجا روزها مردم گاه غمگین و گاه خوشحالند. اینجا خوشحالیها کمتر به یاد مردمان می ماند. اینجا مردم به کودکانشان می آموزند که:
مرد را دردی اگر باشد خوش است/ درد بی دردی علاجش آتش است
اینجا روزها درد و رنج ها هم گرانتر و شیک تر و باکلاس تر از شادی است. اینجا مردمان گرفتار و خمود و جدی، محترم تر و با ارزش تر از مردمان شاد و خوشبخت و خوشحالند.
اینجا بعد ازظهرها هم باران می بارد. و اتفاقن بعدازظهرها هم مردم کمتر یادشان می ماند که شادی جدی ترین بخش زندگی است. اینجا بعد ازظهرها هم مردم به هم پز درگیریهایشان را می دهند.
اینجا شبها هم باران می بارد. اینجا شبها مردم از فرط خستگی یادش می رود یک لقمه مهربانی و عشق حتی اگر بی نمک گرفتاری بود، دور هم بخورند و به سلامتی باران هم که شده شادی سر بکشند.

اینجا شبها سردتر است و باران ریزتر و تندتر می بارد، اما پیش خودمان باشد، مردم شبها گاهی به جای مسواک، عشق بی وصال گاز می زنند. و اگر به کسی نگویی خودم بارها دیده ام که زیر بالشهاشان دلتنگی دارند که یواشکی وقتی همه خوابند بیرونش می کشند. و تازه از همهء آنها عجیبتر (مبادا کسی بشنود)، اینجا مردم نیمه های شب، گوش غرور کر، برای عابران کوچهء معشوق خط و نشان مهر می کشند.
خوب تو بگو باران جان! آن طرفها چه خبر؟ آنجا را کی تحویل می دهی؟ باران جان! تا بهار می رسانیشان، مردم آن دیار را؟ یا اینکه... یا اینکه قرار است ما را به آنها برسانی؟ ها راستی نگفتی باران جان! چرا صبح و ظهر و شب مدام می باری؟ نکند ....؟