یکشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۴

در سفر به اینها بسیار اندیشیدم :

به نظرم مهم است که همان طور که هر از گاهی تو آیینه خودمان را نگاه می کنیم و چک می کنیم، ایده آلهایمان را در مورد زندگی، کار، تفریح، دوستان و آدمهایی که انتخاب می کنیم تا باهاشون زندگی کنیم هم بازنگری کنیم.
گاهی نیازهای لحظه ای، ایده آلهایمان را تبدیل به شعار می کند که روز به روز ازش فاصله می گیریم ولی این که برآورده شدن نیازها چقدر جبران کمبود ایده آلهایی که عمری بهش اندیشیده ایم را می کند، جای بحث دارد.
گاهی هم فشارهای لحظه ای، باعث می شود که ایده آلهایمان برایمان بی اهمیت و کمرنگ بشود، آنقدر که حاضریم ایده آلهایمان را از دست بدهیم تا فشار کم بشود. ولی باز این که کم کردن فشار با از دست دادن ایده آلها چقدر منطقی است و روش درست است نمی دانم؟
اما به نظرم هر دوی اینها یک جور اشتباه است و آن قربانی کردن یک دوره برای آسایشِ یک لحظه است.



  • از بس یک مدتی احساس تنهایی می کردم و نیازهای روحی ام ... ، تصور می کردم که آدم رمانتیکی شده ام که به عشق شدید و گرم و منحصر به فردی نیاز دارم، یادم رفته بود که روزگاری این همه رمانتیسیسم حالم را بد می کرد و دوزار قبولش نداشتم. یادم رفته بود که تنها گذاشته شدم چون حتی عشق را با کاربردش در اجتماع می پسندیدم نه داغ و مخفی و بی کاربرد.
    تجربه خوبی بود برای این که بعد از آن همه آسیب باز خودم را پیدا کنم. عشق، فقط به معنی دوست داشتن شخص، فقط برای همان شخص، بی آنکه کاربردی جمعی داشته باشد، بی آنکه باعث کمک به زندگی مستقل هر کسی بشود، و اصلا بی آنکه ماهیت مستقل داشته باشد، در هر فرد، حالم را به هم می زند.


  • دوست ندارم بیست سال دیگر برای بچه ام ( که اگر وجود داشته باشد) از این روزهای جوانیمان و ایده هایم و اندیشه هایم، فقط شعرهای پر شور و دور از دسترسی بخوانم که هیچ واژه ای ازشان آن روز واقعی نشده باشد و من فقط مادری باشم که جوانی پرشوری داشته است.