یکشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۵

احساس مسئوليت

يك بچه سه چهار ساله است. نمي‌دانم دقيق او است يا نه، اما مي‌دانم كه مربوط به آن موضوع است.
از من كوتاهتر است به وضوح.
بالا پايين يك طرفه.
بعد يك دفعه خون مي زند بيرون. گرم و غليظ و قرمز. تو خواب هراسان مي شوم و قلبم به شدت مي‌زند. دستمال كاغذي چاره نمي‌كند.
همه جا خون شده است.

خواب ديدم.

هیچ نظری موجود نیست: