شنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۶

بازنگري ترم دو

بچه‌هاي اين ترم از نظر طبقه اجتماعي،‌ در رفاه بيشتري بوده‌اند نسبت به بچه‌هاي ترم قبل.
خوب به طور طبيعي، كمتر حرف گوش مي دادند و گستاخ‌تر از بچه‌هاي قبل بودند، همين باعث شد، آن اوايل ترم فكر كنم نمي‌توانم ارتباط خوبي باهاشون بگيرم و چيز جذابي در حرفهاي من برايشان وجود ندارد،‌ اما خوب گويا اينطور نبوده! علاوه بر تجربياتي مشابه ترم قبل، اينها هم جالب بود:

- يك بار يكي از بچه ها راجع به ايدز پرسيد و راههاي انتقالش، وقتي توضيح دادم بچه ها به وضوح دقت مي‌كردند و خيلي از چيزها را هم مي‌دانستند. جالب است برايم كه سن بلوغ نسبت به زمان خودمان، سه- چهار سال جلوتر آمده است.
سعي كردم جوري توضيح بدهم كه حس قباحتي تو حرفهايم نباشد و بچه‌ها راحت گوش كنند و بپرسند. بعد از آن چند نفر سوالهايي كردند راجع به فيزيولوژي و چيزهايي از اين دست.

- يك بار سر رياضي مثالي زدم كه سهم زنان از كل بازار كار را هم در آن (چپانده) گنجانده بودم. بعد بحثي كرديم راجع به كساني كه مادران شاغل دارند و سعي كردم خيلي چيزها را توضيح بدهم و با مقايسه با شرايط خودشان در آينده، چيزهايي كه حالا ناراضيشان مي‌كرد را ساده تر بيان كنم. هفته هاي بعد از رابطه دوستانه‌ترشان با مادرهايشان تعريف كردند.

- اهل عصباني شدن يا به هر چيزي گير دادن (مثل معلمهاي خودمان) نيستم. يكي از بچه ها عادت داشت مدام سر كلاس من را صدا مي‌كرد مثلن: خانم ما... خانم مي‌شود... خانم اجازه... (گاهي حتي) خانم هيچي....
يك بار اين كارش خيلي تكرار شد جوري كه بقيه بچه‌ها كلافه شده‌بودند يك لحظه كلاس ساكت شد و من مستقيم و جدي تو چشمهايش نگاه كردم، منتظر بود كه با يك ماجراي شديد دعوايش كنم. بعد از چند ثانيه سكوت،‌ اسمش را به نام چندين بار پشت هم صدا كردم و هر بار مي گفتم بله. با بهت من را نگاه كرد،‌ بعد كه لبخند زدم كل كلاس از خنده منفجر شد، ديگر عادتش هر بار كمتر و كمتر مي‌شد.

- يك چيز جالب ديگر يكي از بچه‌ها كم حرف بود و با كسي ارتباط نمي‌گرفت و بسيار بي‌حوصله به نظر مي آمد. لابلاي تمرينهايش هم خط خطيهاي هدفمند وجود داشت، راجع به گرافيك باهاش صحبت كردم و اين كه او مي‌تواند آن كار را انجام بدهد و كمي تشويقش كردم. بعد از آن هميشه شاد بود و خط خطيها تبديل به طرحهاي رنگي شده بودند كه شكلهايي از تويش مشخص بود.

- روزهاي آخر كه بچه‌ها هيجان داشتند تا راجع به زندگي شخصي ‌ام بپرسند بين حدسهايي كه مي زدند كه من بچه دارم يا نه و شيطنتهايي كه من انجام مي‌دادم به جاي جواب دادن، چند نفري از آنها گفتند اگر شما بچه داشتيد آنقدر ما را دوست نداشتيد. (خيلي تعجب كرده بودم) با خنده گفتم حالا مگر من شما را دوست دارم؟ و جوري جواب دادند كه انگار بديهي است كه خيلي زياد.

- مثل قبل تو نظرخواهيها راجع به درك كاملي كه از رياضي گرفته بودند نوشته بودند و از خوش اخلاقي و اجازه به صحبت در مورد هر چيز و اجازه به سوال كردن در هر شرايطي. آخرين روز سه تا از بچه‌ها آخر زنگ آمدند و پرسيدند: خانم مي‌شود بغلتان كنيم؟ (چشمهايم از تعجب گرد شده بود، ‌اما حس خيلي خوبي بود كه مي‌توانستند راحت ابراز احساس كنند. بچه هاي اين نسل به وضوح تفاوتهاي چشمگيري با ما دارند، ‌شاگردهاي ترم قبل گاهي تماس مي‌گيرند و مي گويند زنگ زديم بگوييم دلمان برايتان تنگ شده است و فقط همين.)

هیچ نظری موجود نیست: