دوشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۶

باز باران

دلم براي جلوه تنگ شده است و هيچ خبري ندارم كه تو آن بند عمومي چطور مي‌گذراند.

اهل تمجيد نيستم. جلوه هم نيست. يادم نمي‌آيد از كسي تعريف كرده باشد، گرچه از خيلي‌ها نقل قول مي‌كرد.
ولي مشاركت جلب مي‌كرد. يادم نمي‌آيد چندمين بار بود، اما خيلي بيشتر از يك سال گذشته است. پشت تلفن گفتم من رانندگي مي‌كنم اشكال ندارد چند دقيقه بعد به همين شماره زنگ بزنم؟ و وقتي زنگ زدم به اسم كوچك احوالپرسي گرمي كرد و ...
اينها فقط از سر دلتنگي است. عادت ندارم روزي چندين و چند ميل برود و بيآيد و حرف و نظر و پيشنهاد و انتقاد و نظري از جلوه نباشد.

جمعه صبح با صداي باران بيدار شدم، فكر كردم كجا مي‌شود رفت تو اين باران؟ زير آفتاب، تو فضاي باز احساس امنيت نمي‌كرديم حالا زير اين باران صبح جمعه، مردم كه بيرون نمي‌آيند، فضاها هم كه مال غيرخوديها شده است و نمي‌شود با مردم آنجا حرف زد.
ترديد و ترديد و ترديد اما رفتيم. سردي باران گاهي ... ياد اولين تماس مريم از زندان افتادم و سفارش مي‌كرد كه لباس گرم... . بدون كنترل ذهن به سرماي ديوارهاي سيماني كه نمي‌دانم از كجا تو ذهنم آمده بود فكر مي‌كردم و مريم و جلوه.
آدمها با لباسهاي رنگي تو پارك ملت زير باران، با چترهاي بزرگ و خوشرنگ ايستاده بودند. دو نفره يا جمعي. مبهوت بودم، چي باعث مي‌شود كه مردم صبح جمعه زير باران تو پارك بايستند؟ كمي اميدوار! پياده شديم. همه چتر داشتند به جز ما.
به هر گروه كه مي‌رسيديم با لبخند ما را زير چترشان جا مي‌دادند برگه مي‌گرفتند و توضيحات ما كافي بود برايشان و امضا مي‌كردند. شايد كمتر از يك ساعت. برگه ها خيس خيس بودند، مراقب بوديم پاره نشوند و خودكارهايي كه تو سرما بند مي‌آمد و هي عوض مي كرديم و دوباره.
به زوج جواني رسيديم هر دو زيبا و بلند قد. دختر چادر مشكي و روسري رنگي بازوي پسر را گرفته بود و پسر چتر سياه را بالاي سر هر دو نگه داشته بود. من دورتر با جمع ديگري بودم، وقتي رسيدم آذر آرام گفت مي‌گويند قوانين مطابق شرع است. به آدمهايي كه تحت هر شرايطي همه چيز را بررسي مي‌كند و بعد امضا، احترام خاصي مي گذارم، زير آن باران و سرما و با يك چتر سوالش برايم بيشتر قابل احترام بود.
نسرين از فقه پويا مي‌گفت و انكار خانم و توجيهات منطقي، پريدم وسط و پرسيدم شما آيت الله صانعي را مي‌شناسيد؟
پسر گفت اتفاقن ما هر دو مقلد ايشان هستيم. بي‌اختيار خنديدم و گفتم بهتان تبريك مي‌گويم ايشان جزء آزاده‌ترين مذهبيون هستند (گرچه خودم هيچ اعتقاد به تقليد و اسلام و ... ندارم، اما همه چيزي كه گفتم صادقانه بود و برايم واقعن قابل احترام) خلاصه ادامه داديم و هر دو با لبخند و آروزي موفقيت امضا كردند و ...
فكر مي‌كردم، كاش مريم و جلوه هم حالا شاد باشند!

بعد از يك ساعت همه چيز خيس بود، نمي‌شد آن طور ادامه داد.
رفتيم تو يك پاساژ مجلل با رستورانهاي قيمتي و بزرگ. به پيشنهاد آذر، سراغ ميزهايي كه منتظر بودند تا سفارششان برسد و جمعيت زيادي نداشتند.
دو تا خانم جوان، با دو بچه 3-4 ساله. به خاطر وقتشان ازشان سوال كرديم؟ و بعد آهسته شروع كرديم. قبل از شروع دومين جمله، يكي از خانمها گفت آها زنان، خوب چي؟ لحن طوري نبود كه تمايل داشته باشم ادامه بدهم، گذاشتم آذر عزيزم بقيه صحبتش را بكند.
باز بين حرف آذر پريد، خوب ولي ما ايران زندگي نمي‌كنيم. آذر ادامه داد كه پس بقيه آدمها برايتان مهم نيستد؟ با لحن قبليش طوري جواب مي‌داد كه يعني نمي‌خواهد ديگر چيزي بشنود.
دخالت كردم، گفتم اصرار نكن آذر جان! بيشتر مزاحمشان نشويم فقط يك چيز خانمها، شما هنوز تبعه ايران هستيد ديگر درست است؟ گفتند بله! گفتم هر جاي دنيا كه زندگي كنيد، همسرتان مي‌تواند طبق قوانين ايران در مورد شما اقدام كند و اين از طريق ايران هم قابل پيگيري است. اما در هر صورت موفق باشيد.
زنان فقط متعجب نگاه كردند و ما بيشتر نايستاديم.



هنوز هوا سرد است. هنوز بيشتر آدمها امضا مي‌كنند و آروزي موفقيت. هنوز بعضي از آدمها مي‌ترسند يا بي‌تفاوتند در مورد بقيه. هنوز مريم و جلوه زندانند. و هنوز همراهي هزاران مريم و جلوه ديگر اضافه مي‌شود، گرچه جاي آن دو خالي است.
تو inbox اسم مريم را كه ديدم بين هزار اتفاق خوب و بد معلق ماندم و مبهوت اما خوب هنوز بچه‌ها زندانند...

هیچ نظری موجود نیست: