شنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۷

و دیگران

باز و بسته کردن درها نباید صدا بدهد. نور نباید زیاد باشد، پرده ها؟ "پرده رو کنار نزن، اون روبه رو نیا، ممکنه ببینن!" "بلند نخند، یواش." و تو، در این شب بیمار می آموزی پاورچین راه بروی، آهسته سخن بگویی، به نجوا و درها را نرم و بی صدا باز کنی، ببندی و آواز میان گلویت را فرودهی و به سینه ات بسپاری تا که چه وقت، چه وقت فرصت پیش آید و تو، آوازت را سر دهی و ....
... عادت کرده بودم به زمزمه، به واگویه. خنده ات می گیرد اگر بگویم در آن سکوت، توی ماشینی که لو بود و من، تنهای تنها باز هم نمی توانستم بلند حرف بزنم، او هم. ما سالهای سال به نجوا حرف زدیم، آرام، آهسته، جوری که هیچ کس نشنود. حتی پچ پچه هایمان را!

رمان " و دیگران" نوشته محبوبه میر قدیری
رمان برگزیده سال 85 و برنده جایزه مهرگان ادب

به طرز ترسناکی نزدیک و عجیب است زبان داستان. گاهی خیال می کنی واگویه های من را دست نوشته های من را، خوابهای من را، خیالهای من را این زن نوشته است.
آنقدر لمس کردنی که تصور می کنی ذهنم، خیالم عریان مانده و این زن از روی آن نوشته است. گرچه شاید خیلی های خوانده باشند اما حتی دیرهنگام پیشنهاد می کنمش.
پی نوشت: یک گشت کوچک در اینترنت عزیز زدم، همه فعلهای تعریف و تمجیدی از نوع نوشتار را اول شخص مفرد می کنم. یعنی برای من اینطور بوده است. شاید چون فضای ذهنی من نزدیک به این نوع نوشتار است. اما در کل اینجاها هم راجع بهش یک چیزهایی بود.
اینجا
اینجا
اینجا
این هم آخریش. دیگر حوصله ندارم
پی نوشت 2: به دلایل فنی هنوز تمامش نکردم.

بعد از چند روز-نوشت:
چندین جا از زبان راوی که همان شخصیت اصلی داستان هم هست، می گوید که دلش می خواهد موضوع را برای جمعی از آدمها تعریف کند.
"می دانی دلم می خواهد وسط سالن بایستم و کف بزنم و بگویم بیایید، بیایید و بشنوید حکایت دختری مکار و پسری مهربان را. بیایید و بشنوید.
نترس. این کار را نمی کنم. حواسم هست. اینجا بیمارستان است نه تیمارستان و من بیماری زنانگی دارم. بیمار روانی نیستم."

شخصیت اصلی داستان، تا انتها بدون اسم می ماند، ما نامش را نمی شناسیم، گرچه نامش روی یک نوزاد تازه متولد شده گذاشته می شود اما ... چون این زن هویت پنهانی داشت در تمام یک رابطه. در واقع عدم هویت. همیشه سایه دیگری بودن، یا جبران کننده نداشته ها برای حفظ قهرمان.
" روی اسم من خط کشید. من عاشق شنیدن نامم بودم از زبان او. ...
نمی توانم اسم خودم را به زبان بیاورم. حالا که دارم گذشته را در ذهنم مرور می کنم نمی توانم اسمم را حتی در ذهن خودم، در فکر خودم بیان کنم. نه، هیچکس نباید بداند. بگذار یاد همه آن سالها در سینه ی منمخفی باشد. همه ی سالهایی که در سکوت گذشته است و در پس پرده ای تاریک. ...
نشد. نمی شد و هنوز هم نمی شود! می دانی، این همه فقط باید در ذهن من زنده باشد. در خیالم، در یادم. من ساکت بوده ام و ساکت می مانم. حالا هم. ..."


چند تا چیز دیگر هم می خواستم بنویسم که باز تاری دید نمی گذارد... باز اگر اوضاع خوب شد اضافه می کنم.

هیچ نظری موجود نیست: