دوشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۵

هذيان

خواب ديدم.

يك درياچه عميق و سبز. اما سبز لجن. دستش را گرفتم و مي‌كشم. يك دوست است اما يادم نمي‌آيد و شايد هم چندان مهم نيست كه كدامشان. فقط اينكه دختر است.

از لب آب مي‌گذريم. شلوغ است. گويا دو تا جسد از آب گرفته‌اند. جسدها را هم در خواب مي‌بينم. شرح كامل گرفتنشان از آب را برايمان مي‌گويند. هر دو در خواب از آشناهايند.

جلوتر مي‌رويم. حالا يك رودخانه شده است كه رويش سد زدند و همهء آدمها كنار سد ايستادند و پايين را نگاه مي‌كنند.

يك رديف دختر كه شايد همه با هم مثل بازديدهاي مدرسه و يا چيزي شبيه به آن آمده ايم. اما مي‌فهمم كه همه كساني‌اند كه من در فلان موضوع خبرشان كرده‌ام در عالم بيداري.

سد يك دفعه تبديل به گودالهاي آبي مي‌شود و باز تبديل به باتلاق كه آدمها را مي‌كشد تويش و جلوي چشمم يك به يك جان مي‌دهند در خواب. وحشت زده‌ام. وسط صف فلاني را مي‌بينم با چهره‌اي شبيه بهماني...

اول صف گنجي ايستاده است( مثل تمام خوابهاي اين روزها كه او هم در گوشه‌ايش هست) موها و ريشهاي بلند كمي بلندتر از، زمان بعد از آزاديش و مشكي و قهوه اي و لخت( هم رنگ موهاي الآنم). مستاصل جسدهاي روي آب را نگاه مي‌كند و اشك مي ريزد. اشك روي ريشهايش پايين مي‌چكد. ( تمام جزئيات را مي‌بينم)

از خواب مي پرم. يادم مي‌افتد تنهايم، كسي خانه نيست. حتي كاسهء چشمهايم هم از تب داغ داغند. بين خواب و بيداري مي‌گويم : " كاش ترس‌ها همه به اندازه‌ي همين ترس‌ها بود....باران و باغ و تنهايي... " و باز خوابم مي‌برد.

باز خواب مي‌بينم. او و آن يار گرمابه و گلستان كنار هم خوابيده‌اند. من از سرما مي‌لرزم. بيرون باران مي‌آيد. دستش را دراز مي‌كند و مي‌گويد تو هم بيا اينجا گرم بشوي. من مي‌روم پنجره را ببندم، نه پنجره‌اي هست و نه ميله‌اي جلوي بهار خواب. ديوار يك طرف خانه نيست و در خواب گويا انگار نه انگار كه چيزي كم است.

باز بيدار مي‌شوم. دوباره بين خواب و بيداري مي‌گويم:" آن وقت كار ما مردها آسان بود. آغوش مي‌گشوديم و ترس‌ها همه مي‌رفتند."

غلت مي‌خورم. تمام لباسم خيس از عرق شده‌است. يادم مي‌افتد كه تب طولاني شده است. به ذهنم مي‌رسد چيزي گفتم يا نه؟ آن لحظه يادم نميآيد. مي‌دانم كه هذيان تب بوده است. يادم مي‌افتد كه تنهايم، كسي خانه نيست. چشمهايم باز نمي‌ماند. يادم مي‌افتد كه نبايد كار به تشنج برسد. اين بار ديگر نبايد به آنجا برسد. به هزار زحمت خودم را به حمام مي‌رسانم. دستها، پاها، گردن، صورت و دور گوشها را آب مي‌زنم. دندانهايم به هم مي خورد. از ذهنم رد مي‌شود:

" عاقبت ردي گذاشته بر اين جهان. و نامي كه باقي مي‌ماند،‌ بي‌گزند و بي‌هراس. كودكش، چشمهايي خواهد داشت همچون چشم‌هاي فروغ حشام. و لب‌هايي كه همچون لب‌هاي من نخواهند بود..." مي‌گويم كاش مي‌شد داستان "نگارين"م را جايي درستش كنم.

و صبح كه از تشنج به تنهايي رسته‌ام مي‌دانم كه اين هم از آن تبهايي بود كه اگر نمي آمد، عفونت به روحم مي‌رسيد. پس هنوز هم خوش بياري ممكن است.

*** جملات داخل گيومه از: نمايشنامهء كبوتري ناگهان/ محمد چرمشير/1384

چهارشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۵

باز هم سفر...

تغيير هميشه جذاب و كنجكاوي برانگيز است.
اما وقتي تغيير بين آنچه هست و آنچه در خاطره‌ات بوده است، فاصله ايجاد مي‌كند، بنا به زياد شدن تغيير نسبت پذيرفتنش هم كمتر مي‌شود.
تصور اينكه من امروزم با منِ دو سال پيش خيلي متفاوت است، يا توي امروز، با توي دو سال پيش خيلي فرق مي‌كند، هراسي از مواجهه با تازه‌ها ايجاد مي‌كند، كه اين هراس قسمتي از رنج دوري و فاصله و جدايي است.
تمام خاطر‌ات كودكي، نوجواني، و قسمت بزرگي از جواني هم دارد پيش به تغيير مي‌تازد و سهم من از آن خاطرات به كوچكي يك فاصلهء 4 روزه است.
دارم پوست كلفت مي‌شوم در دل كندن از نزديكترينها.

یکشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۵

...

تو ذهنم فرو ريخته است. خودش هم خوب مي دانست.
از صبح تلخ بودم. حس كرد. مطمئنم. مي‌دانست كه توقع نداشتم.
خودش صحبت را به آن موضوع مي‌كشد. مي‌گويم سر آن موضوع كه من باهاتون حرف دارم. مي‌گويد من خيلي ناراحت شدم كه آنطوري امتحان داده بودي. چرا؟
مي‌گويم من كه بلافاصله بعدش آمدم پيشتان و بهتان گفتم و من را ديدين.
شرايطم را توضيح مي دهم. دلم نمي خواست كسي آنجا باشد. از دوستهايم خواستم بيرون منتظر باشند، چون مي‌خواستم بهش بگويم كه برايم فرو ريخته است. نمي‌خواستم حضور هيچ كس ديگري بيشتر آزارش بدهد.
همه چيز را بهش گفتم. ايستاده بودم، صاف تو چشمهايش نگاه مي كردم و هر چيزي را كه مي‌خواستم بهش گفتم. دستپاچه شده بود. مثل آدمي كه موقع افتادن به هر چيزي چنگ مي‌زند، از همه چيز حرف مي زد. مي‌گفت نمي‌دانستم. چرا الآن مي‌گويي؟
گفتم الآن مي گويم چون مي دانم بي‌تاثير است. دليلي نداشت قبلش بگويم، وقتي به اندازهء كافي اعتبار علمي داشتم، مشكل شخصيم را به همه بگويم. اما الآن مي‌گويم چون بدانيد در چه شرايطي اين كار را كرديد.
اما گريه ام گرفت. اين خيلي اذيتم مي‌كند. دلم نمي‌خواست گريه‌ام را ببيند. خودش هم مي‌دانست. گريه كه مي‌كردم سرش را پايين انداخته بود. نگاهم نمي‌كرد.
گفت من نمي‌خواستم با اين وضعيت... . من تا حالا روحم هم خبر نداشت كه شما با اين وضعيت.... . مي‌گويم اما من را مي‌شناختيد،‌ سه تا ترم، و پروژه و ديدي كه خودتان مي‌گوييد از من تو ذهنتان بود، به اندازه ... اعتبار نداشت؟ حالا هم اگر مي‌گويم چون هيچ انتظاري ندارم، اما فقط مي‌خواهم بدانيد.
دلم نمي‌خواست گريه كنم. دلم نمي‌خواست گريه‌ام را ببيند. از ضعف خودم بيزارم
.

دوشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۵

همه با هم اكبر را كشتيم

نمي‌دانم چي دارد مي‌گذرد. روز به روز تحملم در مقابل رفتار ديگران كمتر مي‌شود و سختگيرتر مي‌شوم و كوچكترين جزئيات رفتاري هم آزارم مي‌دهد.

اكبر محمدي مرد. به همين سادگي. من لحظه لحظهء 18 تير را يادم است. آن روزها كنكور داشتم. هراس از عقب افتادنش بود. اما من روزهاي آخر و نزديك به كنكور وسط آن درگيريها بودم و حالا يكي از آن بچه‌ها كه از آن روز تو زندان است مرد. هر چند بار ديگر هم تكرار كنم تو ذهنم هضم نمي‌شود.
وقتي خبر را از دوستي مي‌شنوم تو ميدان اعدامم. هيچ چيز فرقي نكرده است بعد از صد سال هنوز هم اينجا ميدان اعدام است. مي‌پرسد بهم ريخته‌اي؟

خواب مي‌بينم استاد پشت ميله‌هاست و مي‌گويد همراه با گنجي اعتصاب كرده است. مي‌روم دانشگاه. حتي وجود داشتنمان هم اهميت ندارد.

شايد همسنيم و يا شايد كمي او كوچكتر است. مدار جواب نمي‌دهد. كاسه كوزه‌مان را برمي‌داريم كه برويم تا تحقيق و آمادگي دوباره. لبخند مي‌زند. فكر مي‌كنم مي خواهد چيزي بگويد. مي‌پرسم به چي مي‌خنديد آقاي مهندس؟
يخ بهم مي‌گويد به چيزي نخنديدم و جوري مي‌گويد كه انگار حرف خيلي بدي زدم.

خواب مي‌بينم به اجبار اصرار مي‌كند و بعد از شاكي شدن من، تهديد به آبرو ريزي مي‌كند.
بعد از آن همه اصرار.... حالا يك دفعه.... . زمان همه چيز را تعريف مي‌كند
.

از هر كدام از استادها انتظار داشتم جز.... .

آدمهايي كه ظلم را تحمل مي‌كنيم. آدمهايي كه زور را تحمل مي كنيم. آدمهاي كه بي احترامي و توهين و كنايه را تحمل مي كنيم. ديگر حماقت را نمي‌خواهم تحمل كنم.
گاهي دلم براي احمقها مي‌سوخت. اما وقتي يك عمر براي احمقها دلسوزي كردم، فرقي بين خودم و آنها نمي‌ماند.

***پي نوشت: پراكنده نوشتم. ذهنم آشفته است.

چهارشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۵

آغوش

يك جايي تو نوشته‌هاي كيوان سي و پنج درجه، خواندم كه هر وقت به مشكل مي‌خورد خودش را به آغوش كار مي‌انداخت تا راحت تر فراموش كند، فكر كردم هم روش جالبي است، براي فراموش كردن، همين كه ديگر پارازيت مشكلات زندگي رو كار خيلي خيلي كم تاثير مي‌شود.

دو هفته است كه روزي نه تا ده ساعت، بكوب دارم كار مي‌كنم. آنقدر خسته مي‌آيم خانه كه حتي توان خوابيدن هم ندارم.

بين كار شوك وارد مي‌شود مثل هميشه، اما انگار گوشهايم را با دو تا دستهايم گرفته‌ام نمي‌شنوم.

تو تاكسي از خستگي وار رفته، به در ماشين تكيه داده‌ام و فكر مي‌كنم چقدر دلم مي‌خواهد، يكي بغلم مي‌كرد. بعد بالافاصله به خودم مي‌گويم چرند نگو، يكي نه! يا هر كي نه!

خانه كه مي‌رسم، آنقدر دير است و آنقدر خسته‌ام كه نمي‌توانم بهانه‌اي براي بغل كردن مامان پيدا كنم. كاش كوچك بودم.

با دستگاه كلنجار مي‌روم، يك ساعت كامل، مطب دكتر كوچك است، آن بين مريض مي‌آيد و مي‌رود و سيستم قسمت عمده‌اش زير ميز است و من تقريبن رو كف زمين زانو زده‌ام و دستهايم كف زمين است و سرم زير ميز، و دارم سيستم را راه مي‌اندازم. دستگاه راه مي‌افتد،دكتر دارد تست مي‌گيرد و از دستگاه تعريف مي‌كند و با كلي شرمندگي به خاطر جايش تشكر. شربت را مي‌بلعم كه قبل از اين كه از سرگيجه بيافتم و چشمهايم به سياهي كامل برسد به شركت برسم. پشت فرمان كه مي‌شينم كار تمام است، فكر مي كنم كاش يكي، نه هركي، بغلم مي‌كرد.

مي‌گويم من هفته ديگر مي‌روم مرخصي، مي‌دانم و مي‌فهمد كه پروژه بهانه است. و فكر مي‌كنم كاش كوچك بودم و مامان بغلم مي‌كرد.

خانه كه مي‌رسم، مانتويم را كه در مي‌آورم، درست اتصال بازو به شانه، جايي كه آدمها تو بغل هم گم مي‌شوند، دوتا كبودي بزرگ است، تو آينه خيره مي‌مانم.

شنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۵

بي‌تفاوتي

يك بار رو زانويم زمين خوردم. درد داشت خيلي زياد. دوباره و سه باره و چند باره روي همان زانو زمين خوردم هر بار درد داشت خيلي زياد.

حالا زانو قسمتي از عصبش را، حسش را، از دست داده است. ديگر زمين كه مي‌خورم دردش كم است. اما نسبت به زانو بي‌تفاوت شدم. ديگر نمي شود براي كوه و دوندگي و پياده روي طولاني رويش حساب كرد. ديگر زانو برايم اهميت ندارد. هيچ اهميتي.

جمعه، تیر ۳۰، ۱۳۸۵

كافه ستاره




فيلم كافه ستارهء "سامان مقدم" همين روزها بايد اكران بشود. يك اكران خصوصي از فيلم بود به مناسبت هفتهء زن با حضور خود مقدم، تهيه كننده و سه بازيگر زن فيلم.
جايزه بهترين فيلم نامه جشنوارهء امسال را گرفته است و چند تا سيمرغ هم براي بازگيران نقش مكملش از جمله رويا تيموريان.
اگر از كساني هستيد كه هر فيلمي را نمي‌بينيد و براي وقت گذراني سينما نمي رويد، ديدنش را پيشنهاد مي‌كنم.

اما بيش از خود فيلم، آشنايي مستقيم با سامان مقدم و رويا تيموريان ( باسواد، ‌با اطلاعات به روز است و روشن فكر مي‌كند و منسجم صحبت مي‌كند و برخلاف اكثر بازيگران زن، شخصيت پر و فكوري دارد) برايم جذابيت داشت.
سامان مقدم جوان است، شايد كمتر از يك دهه بزرگتر از من. و با تمام ويژگيهاي مثبت جواني. خوش فكر. جسور. پر غرور و البته نه چندان محافظه كار( تهيه‌كننده مجبور بود گاهي بهش در مورد بعضي صحبتها تذكر بدهد)
پرسشها كتبي انجام شد، طبق فرمان اداره كنندگان جلسه. پس سوالها انتخابي پاسخ داده شد.

برايم خيلي جالب بود كه خيلي رك ابتداي صحبتش گفت كه چون اولين اكران كارش بود،‌ ترجيح مي دهد نامه‌هاي تعريف و تشكر را بيشتر بخواند (اين كه بي‌خود اظهار فروتني نكرد برايم قابل تحسين بود) اما با اين وجود برگهء سوالهاي من را هم كه 5-6 سوال تند و تيز داشت، انتخاب كرد و دو تا از مهمترين سوالهايش را جواب داد، راجع به نقش مذهب و نقش سنت و لمپنيسم.
در مورد نقش مذهب، گفت كه اين را يك نوع نگاه شاعرانه درآورده است و خودش شخصن اين نگاه را دوست دارد. برايم قانع كننده نبود باز آخر جلسه شخصن رفتم پيشش. (كلي آماده كردم خودم را كه اول تعريف كنم و بعد سوال كه خستگيش به قول خودش دربيآيد.) گفتم تبريك مي‌گويم به خاطر نوع نگاهتون و جدن خسته نباشيد، به خصوص روند رو به جلوي آن نسبت به فيلمهاي قبل به نظرم كار قويي را ساخته، و همين باعث مي‌شود من اين جسارت را پيدا كنم كه در مورد جزئيات هم انتقاد كنم ( ديگر حس كردم به قول دوستي،‌ هر انتقادي را الآن مي‌پذيرد ).
گفتم اين كه شما نقش مذهب را به عنوان يك ديد شاعرانه مي‌دانيد، و اين سليقهء‌شخصيتان باشد، قابل قبول! اما وقتي همين مذهب و سنت درست با هم كلاف پيچيده‌اي ساخته‌اند كه زنان درش گرفتار آمده‌اند و هر چه دست و پا بزنند، رهايي از اين كلاف كار ساده‌اي نباشد، برايم چندان قابل درك نيست كه فقط به خاطر سليقهء شخصي، بخواهيد موضوع به اين مهمي را در فيلمي كه حرفهايي فراتر از سليقهء شخصي دارد، اينطور بگنجانيد.

كامل تاييد كرد و توضيح داد كه منظورش بردن مذهب از وسط يك محله، به جزيرهء دورافتاده‌اي كه به عنوان يك بخش از زندگي شاعرانه و شخصي هر فرد باشد. از سانسور شاكي بود و از ناچار بودن در محافظه كاري در اينگونه جلسات و سوالهاي ديگر من را هم كامل و سر صبر پاسخ داد.( بيشتر توضيح نمي دهم كه ديدن فيلم برايتان جذابيت داشته باشد)

پنجشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۵

خشونت روشنفكرانه

نزديك به چهار ماه طول كشيد كه درد زخمي كه زده شده بود از بين برود اما خوب نشد. هر روز يك جايش سر باز مي كرد و باز خون و خون و خون.... نه! نه! زيادتر نگران باشيد، زخم زبان را مي گويم نه زخم جسمي!
فقط وقتي توانستم ديگر بهش فكر نكنم كه آن را ناخواسته، بر حسب اشتباه، عصبانيت و با عذر فراوان مخلوط شده تحويل گرفتم.
يك بار هم تو كار فقط كمي با لحن تند و شخصن بهم تذكر داده شد، (جداي از اتفاق كه چقدر من اشتباه كرده بودم و چقدر او ) تا چندين روز بعد نمي توانستم بهش نگاه كنم و باهاش حرف بزنم، شيريني خريد. عذر خواهي كرد. جلوي همه. توجه خاص كرد. قهر نبودم اما من چيزي در ذهنم شكسته شده بود.

فكر مي كني خيلي لوسم! خيلي حساسم! خيلي احساساتيم! اما من هم ديگران را نازپرورده رعايت مي‌كنم. تا شديدترين انتقادات را مي‌پذيرم اما لحن كمي خشن و متحكم و دستوري را .... !

براي بار سوم تكرار مي‌شود. ديگر ذره‌اي تحمل ندارم. بدترين صحنه نمي‌دانم از كي و كجا تو ذهنم است، زني كه از همسرش كتك مي خورد و فردايش طلا هديه مي‌گرفت به عنوان عذر خواهي( شايد دارم بزرگش مي‌كنم. شايد دارم اغراق مي‌كنم اما تو ذهنم همين قدري شده مسئله)
تازه به اين فكر مي كنم كه اينها تازه از كسي بود كه خشونت را ذره‌اي قبول نداشت حتي به عنوان وسيله براي اهداف انساني. اما كسي كه خشونت را در حد وسيله براي دفع شر موجه مي‌داند؟؟؟!!!!
گفتم تو هم كه خشونت را در جاهايي موجه مي‌داني...(به شوخي مي‌گفتم، اما از آن نوعش كه غليظ شدهء واقعيت است، نه بر خلاف آن )
گفت ازم مي‌ترسي؟ گفتم بله بايد ترسيد. خنديديم.
اما من مي‌ترسم!!! از دست نوازشي كه بعد از كتك دراز مي شود و بعد از پس زدنش، ديگر نمي بينيش، مي‌ترسم. از آدمها! از دوست داشتني‌ترينشان، از نخبه ترينشان، از محترم‌ترينشان، از دوست ترينشان مي ترسم!

هميشه استبداد در چيزي نيست كه ديگران گفته‌اند و ديده‌اند.... من از پنهان ترينش بين افكار روشن و متمدن و به ظاهر دموكرات مي‌ترسم چون عيان نشدنش، چنان قدرتي بهش مي‌دهد كه .....

صبح خواب بدي ديدم! خيلي بد! اذيتم كرد!

یکشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۵

همپوشاني زندگي‌هاي خصوصي

ازش مي‌پرسم. دقيق گوش مي‌دهد. مي گويد سوال جالبي است. مي‌گويد تا حالا بهش فكر نكرده بودم. مي‌گويد فكر مي‌كنم.


مي‌گويد فكر كردم. مي‌گويد اخلاقي نيست. مي‌گويد اخلاقي نيست. مي‌گويد اخلاقي نيست.....

شنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۵

نسبيت تا كجا است؟

به نظرم بيشتر از اينكه خودخواهانه باشد، خيلي ساده‌لوحانه است، كه تصور كنيم اگر بسيار مورد توجه هستيم يعني از آخرين اميدهاي كساني هستيم و يا ديگراني به ما نياز دارند.

گرچه توجه بسيار به شخص يا يك مورد خاص هم، فقط شايد در شرايط ويژه معني و توجيه منطقي پيدا كند.

و شايد تفاوت، اصلن در ويژه‌ دانستن شرايط به وجود بيآيد.

مثلن چطور تنها فرزند خانواده‌اي لوس و غير مسوول تربيت مي‌شود. در عوض تنها فرزند يك خانوادهء ديگر مهربان، قابل اطمينان و مسوول و موجه رشد مي‌كند؟ تك فرزند بودن يك شرط ويژه است؟ و اگر ويژه است، چطور بايد با آن وضعيت مواجه شد؟ با توجه بيشتر؟

يا چطور همسر يك زنداني( فرض كنيم زنداني سياسي كه دليل جرم، باري را بر مسئله ايجاد نكند. و نيز فرض كنيم هر دو تا حدودي همفكر ) بعد از برزخ زندان همسرش، صبور و پي‌گير و مقاوم شناخته مي‌شود و همسر يك زنداني ديگر، پس از ترك همسرش، آزاد، مستقل و محق شناخته مي‌شود؟ و اصلن كداميك از اين ويژگيها در اين وضعيت يكسان ارزشمندتر است؟

زنداني بودن يك شرط ويژه است كه بايد به خاطرش به ديگري ِ زنداني توجه خاص كرد؟ يا شرط ويژه‌اي نيست و بايد اصل را بر خود محوري قرار داد و بيشتر به زندگي هر كس به طور مستقل ارزش گذاشت؟

پنجشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۵

3 2 1...

هفت سال:

در بهترين حالت: ليسانس 4 ساله تمام مي شد. بلافاصله ارشد. بعد از دو سال باز بلافاصله دكتري. حالا بايد يك سال از كار روي تزم مي‌گذشت. يك چيزي تو مايه‌هاي بيوتكنولوژي. مثل شبيه سازي از مغز و تفكر و روح انسان. شبيه سازي يك ماشين كه بتواند عاشق بشود.

به اضافه سه سال سابقهء كار فني. يعني حالا مي توانستم بگويم كجا مي خواهم كار كنم. با تصور يك ديد قطعي و يك پروژه جدي اجتماعي روي كودكان يا زنان. با سه سال حقوق كامل، احتمالن دو سه تا سفر حسابي رفته بودم تا حالا و حتمن دست كم پول پيشي براي اجارهء‌ يك خانهء كوچك يك جايي نه خيلي پايين شهر داشتم.

در بدترين حالت: به جاي يك سال زودتر مدرسه رفتن، با بقيه مدرسه مي رفتم. يك سال هم به طور معمول پشت كنكور مي ماندم و چهار و نيم ساله هم ليسانس تمام مي‌شد. تا اينجا مي‌شد شش سال و يك ترم.

حالا يك ترم بود بايد خالي مي بودم و براي ارشد مي خواندم. در ضمن دنبال كار هم مي گشتم. هيچ وقت هم مقاله‌اي از من چاپ نمي‌شد. داستاني نوشته نمي‌شد. هيچ كار اجتماعي نمي كردم از سياست مثل مادرهايمان مي‌ترسيدم در عوض دست كم هر دو سه هفته يك بار با دوستهاي قديم كوه مي‌رفتيم و از شروع رابطه‌هاي جديد كمي هراس داشتم. و اين روزها حتمن داشتم فكر مي‌كردم چرا خواستگار آخريي ديگر خبري ازش نشد؟

حالا.... از بدترين حالت بيزارم. من بهترين را مي خواستم.

احساس عجيبي دارم. هم خيلي خوب. هم خيلي بد. خيلي خسته‌ام. اما خيلي انرژي دارم. بايد فكر كنم. بايد بخوانم. بايد ببينم. بايد انجام بدهم. بايد بدوم. بايد رها كنم. بايد رها بشوم. بايد اين بار ... اين بار بشوم.

سه‌شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۵

...

كلمه‌ها، اين صراحت وحشيانه كه با پيچيدگي‌هاي ما بدرفتاري مي‌كند به چه كار مي‌آيد؟ "بارس"

یکشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۵

بازي جمعي

اولي _ يك سنگ كوچك كه هم كمي گرد باشد و هم سبك. جوري نشانه مي‌گيري كه روي سطح آب حركت كند. مثلن يك حركت، دو حركت،‌سه حركت روي آب بخورد و بلند بشود و دوباره روي آب بخورد.
دومي _ عجب دايره‌هاي كوچك قشنگي روي آب مي‌سازد!
سومي _ يكي ديگر!
اولي _ ( به چهارمي) يكي هم تو امتحان كن.
پنجمي _ عجب لذتي دارد سنگ پرت كردن تو آب! همين شالاپي كه صدا مي‌دهد و موجي كه ايجاد مي‌كند و گاه آبي كه مي‌پاشد، احساس هيجان انگيزي دارد.
دومي _ ا.... سنگت به من خورد!!!
چهارمي _ چه جالب! تو هم مثل آب يكدفعه آشفته مي‌شوي و صدا مي‌دهي. منتهي به جاي شالاپ، مي‌گويي ا.... .
ششمي _ چي؟ چه صدايي مي‌دهد؟ بگذار من هم امتحان كنم!
هفتمي _ حالا من!
هشتمي _ بگذار ببينم اگر كمي بزرگتر باشد، صدايت چه فرقي مي‌كند؟!
همه مي‌خندند.
اولي _ ببين! اين تيزترهايش يك صداي جيغ مانند ِ نازي هم اضافه مي‌كند، امتحان كن!
سومي _ حالا تكان هم مي‌خورد!
ششمي _ خم مي‌شود!
هشتمي_ مي‌پيچد!
پنجمي _ چه جالب!
هفتمي _ اين يكي حالش را جا آورد!
ششمي _ افتاد!
هشتمي _ از صورتش هم خون مي‌آيد.
اولي _ چه خوشگل مي‌شود اينطوري!
پنجمي _ الآن به جلو خم شده است. يكي بزني كمرش صاف مي‌شود.
سومي _ مثل كنترل از راه دور؟؟!
پنجمي _ آها ديدي گفتم صاف مي‌شود؟!
ششمي _ ا... اين وري خم شد حالا كه ...
چهارمي _ اين يكي ديگر كلن خاموشش مي‌كند چند دقيقه....
همه با هم مي‌خندند.
نهمي _ (صدا از دور) بيآييد ببينيد چي پيدا كردم اينجا!!!
سومي _ اصلن پيشنهاد كي بود بيآييم اينجا بازي؟
جمع پراكنده مي‌شوند.
اين طرح كلي يك داستان يا شايد يك نمايشنامه است. اگر نظرتان را بنويسيد،‌مي‌فهمم كجاهايش ابهام دارد. متشكرم.

جمعه، تیر ۱۶، ۱۳۸۵

بيچاره پسرم !

تصادف كردم. ماشين داغون شده است. دلم برايش مي‌سوزد.( از بچگي يك حس زنده اي به اجسام داشتم. )
همين يكي را كم داشتم.
ميآيد پايين كه منتظرم باشد و با هم برويم پيش بقيه.(من فكر كردم اتفاقي بود حضورش، خودش هم نمي دانم خجالت كشيد يا چي كه توضيح نداد) مي بيند وسط خيابان مستاصل و منتظر ايستادم. تصادف را مي بيند. هر چي اصرار مي كنم كه من تنهايي از پسش برمي‌آيم و مشكلي نيست، قبول نمي كند. مي گويد فقط مي خواهم همراهت باشم. بقيه هم به طور بديهي مي گويند، خوب! فلاني باهات مي‌آيد ديگر. در صورتي كه دوستهاي نزديك تر از او هم بودند.
همان وسط تو گرما و بغل ماشين ِداغون بيچاره‌ام، بابت فلان بدقوليِ چندين هفته پيش عذرخواهي مي‌كند و توضيح مي دهد.
بعد از همهء ماجراها پيش بقيه بر مي گرديم. تازه مي فهمم كه آمده بوه است دنبالم.....
گيج ِ‌گيجم. رفتارش را نمي فهمم. پر از تناقض و در عين حال پر از .... .منتظر سورپرايزهاي ديگر هم هستم. هنوز يك هفته نشده است. بدون تصادف و خرابي قبل از تصادف ماشين، مي‌شود سه تا.
اميدوارم امتحانهاي هفته بعد سورپرايزم نكند فقط!!!

چهارشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۵

محرم مدير عامل

از ماشين پياده مي‌شود. با آن كت شلوار و آن مدل ته ريش، و آن پيكان سفيد و چند تا آدم كه دور و برش هستند،‌ مي‌شود فهميد كه اگر حالا نه، دست كم يك روزي يك پست دولتي داشته است.
ما سه نفر قرار است از طرف فلان جا با هم در جلسه باشيم. منتظر آن دو دوست هستم،‌ تا با هم وارد بشويم.
چنان نگاهم مي‌كند مردك كه يك لحظه احساس مي‌كنم چيزي تنم نيست. خيره نگاهش مي‌كنم كه يادم بماند اگر تو همين ساختمان رفت، چهره‌اش يادم بماند.
با بچه‌ها مي رويم تو. حضرت! مدير عامل ِ اينجا تشريف داشتند. نزديك ترين جا به خودش دور يك ميز گرد را برايمان خالي مي‌كند. من روي صندليي بين دو دوستمان كه هر دو پسرند مي‌نشينم. ضمن جلسه با دوستان صحبت مي‌كنيم و گاهي مي‌خنديم اما هر بار مدير عامل نگاهم مي‌كنند، حواسم هست كه با جدي‌ترين حالتي كه بلدم نگاهش كنم.
آخر جلسه يك سوال كاري مي‌پرسم كه مسوول دفتر مي‌گويد حضرت مدير عامل بايد پاسخ بدهند.
از بين جمع كناري مي‌كشدم و مي‌گويد مشكلت چي است؟( ضماير و فعلهايش مفرد مي‌شود!)
مي‌گويم براي فلان كار براي نمونه به مشكل خورديم. مي‌گويد هر چيزي بود موردي به من بگو حل مي كنم، به شرط حفظ موارد، آن هم نه كه فكر كني من املم، براي اينكه مشكل اداري پيش نيايد.
مي‌گويم اول اينكه ما براي حفظ سازمان خودمان قوانين را رعايت مي‌كنيم بعد هم من نپرسيدم فقط براي كار خودمان. مي‌خواهم ببينم تكليف اين موضوع چي مي‌شود؟ تناقض بين فلان حرف و بهمان رفتار چي مي‌شود؟( دستپاچه مي‌شود )
يك شماره موبايل مي‌دهد. يك راز مي‌گويد كه فقط من بدانم. مي‌گويد براي مشورت فردا صبح زنگ بزن نظرت را بگو. موقع خداحافظي،‌ دوستان هم به من مي‌پيوندند، بي مقدمه مي گويد شما پيوند نسبي داريد؟ وقتي نه مي‌شنود،‌خوشحال با تاكيد مي‌گويد پس مطمئن باشم؟ من شما را محرم دانستم! (باز تو جمع دوستان فعلها و ضماير را جمع به كار مي‌برد.)
لبخند تحويلش مي‌دهم و آرام به دوستان مي‌گويم دو ساعته محرم هم شديم. چطور با اين آدم مي‌شود كار كرد؟

*** پي‌نوشت: مي‌گفت وقتي بخواهي چيزي را نگويي، آنقدر چيزها براي تعريف و صحبت پيدا مي كني كه آدم به ذهنش هم نرسد كه يك چيزي هست كه نمي‌خواهي بگويي!!! ( حالا اين پست را نوشتم كه چيز ديگري ننويسم.)

سه‌شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۵

تا كجا مي‌شود خودخواه بود؟

گفت اما اگر او برداشت ديگري بكند و عاشق بشود باز تو مسئولي... گفتم نيستم. چون رفتار من شفاف بوده است اين گردن بي‌تجربگي خودش مي‌افتد.
اما روياها.... . اين كه در رويايي معشوقه باشي.... حالا احساس مسئوليت مي كنم.
وقتي بهم زل مي زند، آرزو مي‌كردم كاش آنقدر توانا مي بودم كه مي‌توانستم نيازش را برآورده كنم بدون اينكه خودم آسيب ببينم.
همان طور كه در مورد آن استادي كه يك نقص عضو مادر زادي داشت احساس مسئوليت مي‌كنم و هنوز هم از اينكه باهاش مواجه بشوم خجالت مي‌كشم، چرا؟ چون فقط سالم بودن من را، بر خلاف خودش، محدوديتي براي بيان احساسش تصور كرد. خجالت مي كشم كه چرا سالمم!
يا آن عقب افتادهء ذهني را كه حسرت با هم بودنمان را مي‌كشيد. باز چون من سالم بودم. حالا هم.....
نسبت به آدمهاي كه خواسته‌شان را به دلايل منطقي نمي‌پذيرم احساس دين مي كنم، شايد به خاطر غروري كه يك بار ازش چشم پوشيده‌اند. چقدر اين حس به جاست؟ و چرا اين همه اذيتم مي‌كند؟

شنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۵

روز شمار تا من !

به جايي مي‌رسيم. مكث مي‌كنند. مي‌گويند بايد به فلاني بگوييم بيآيد توضيح بدهد.

مي گويم فكر مي‌كنم چنين است و چنان و تحليل مي‌كنم.

مي‌گويد: تو چند روز سر كلاس بودي؟ مي‌گويم: دو- سه بار. مي‌گويد: اينجا را هم بودي؟ مي‌گويم: نه! اما تو، الآن از روي متن خواندي به نظرم بايد چنين باشد. دو سه ساعت گذشته است. سرم درد مي‌كند. حوصلهء ادامه ندارم. از جمع جدا مي‌شوم.

شايد يك سال پيش بود،‌ شايد هم كمي ديرتر... گفت تو روابطت كمي مشكل داري؟

گفتم: بله خانم دكتر! زود از آدمها خسته مي‌شوم. از اينكه كار جمعي انجام بدهيم بعد از مدتي احساس كسالت و خستگي مي‌كنم. مثلن هيچ وقت نمي‌توانم با آدمها درس بخوانم يا پا به پا ورزش كنم يا كار مشترك گروهي طولاني انجام بدهم.

تستها را ورق مي‌زند. مي گويد با همهء همه؟ مي‌گويم نه! اما اگر كسي پيدا بشود خيلي كم و به ندرت ممكن است.

مي‌گويد طبيعي است. اشكالي در تو نيست،‌ جز اينكه خيلي باهوشي. خيلي. به نظر مي‌آيد اين را مي‌داني و توقع خودت از خودت هم زياد است. نه؟

مي‌گويم كم پيش مي‌آيد كه كاملن راضي باشم،‌ هميشه فكر مي‌كنم كه بيشتر مي‌توانستم.

مي‌گويد براي اينكه بيشتر مي‌تواني.

روز شمار معكوس شروع شده است. باورم نمي شود اين آخرين امتحانهاي اين دورهء لعنتي و طولاني باشد. شايد بيشترين هزينه‌اي كه اين دوران 6-7 سال از من گرفت، حس عقب ماندنم از خودم و از انتظارات و توقعات خودم بود. روز به روز كه مي‌توانستم ولي اجازه درس و امتحان نداشتم، ذره ذره احساس تمام شدن مي‌كردم. آنقدر از خودم خجالت مي‌كشيدم كه هيچ چيز ديگري برايم آن همه سخت نبود. حالا اين دو هفته...

من از من عقب مانده است. من از من ناراضي است. من از من شاكي است. من از من انتظار برآورده نشده دارد.... من منتظرم باش! شايد فاصله كم باشد.

جمعه، تیر ۰۹، ۱۳۸۵

آرمان پوسيده !

با برادرش سه سال اختلاف سن دارد.

هم عقيده بودند و هم رزم و آرمانگرا. از رشته پزشكي كه قبول شده بود به خاطر عقايد سياسي محروم شد. برادر كه حتي از كنكور هم محروم شد.

تو گير و دار سنت خانواده براي اينكه بتواند راحت به كاريهايش و آرمانهايش برسد، بايد با يكي ازدواج مي‌كرد. از پسرك بدش نمي‌آمد، اما تو مبارزه تير خورده بود و براي هميشه از يك پا محروم بود. بهش پيشنهاد ازدواج داده بود با تاكيد بر آرمانهايش. پسر نياز به دوست داشته شدن داشت،‌ اما غرور دخترانه و خفقان سنت آن سالها بهش اجازه ابراز عشق نمي‌داد. حالا اگر بپرسي مي‌گويد صلاح نبود به خاطر پايش بود كه پيشنهاد دادم. غرور جواني پسر نگذاشت. خواستگاري دختر را رد كرد. به خاطر فشارها با يكي از رفقاي برادرش حاضر به ازدواج شد.

پسر شهرستاني، با فرهنگ بسيار متفاوت،‌ داغ و جوان و فرصت طلب و خوش زبان بود.

روز عروسي خبر اعدام يكي از همرزمها آمد. لباس عروس نخريد. آرايشگاه نرفت سوار ماشين عروسي نشد و خودش را عروسانه نياراييد.

خطبه عقد: يك بار.... دو بار.... سه بار..... نه! نه! عروس حاضر نيست. خطبه باطل.

همه بهم مي‌ريزند. تنها دوست مشترك، برادر،‌ بنا به مصلحت راضيش مي‌كند. حالا اگر تعريف كند،‌ مي‌گويد اما گفتم حق كار و مسكن مي‌خواهم. نوشتند تا بله گفتم!

چند وقت بعد برادر جز اعداميها رد مي‌شد. زندان. شكنجه. زندان. شكنجه. تازه داماد پا مي‌گيرد. آرمان و هم رزمان و انسانيت يادش مي رود.

زياد نگذشت كه شهوت طلبي و لاابالي گري با دختران تهران را شروع كرد.

بهش مي‌گويم چرا به برادرت نمي‌گفتي؟ مگر اون ضمانت نكرده بود؟

مي‌گويد تازه از زندان آمده بود. آثار شكنجه هاي رواني و تا دم اعدام رفتن ذهنش را بهم ريخته بود.

بعد از چند سال مردك معتاد هم شد. حالا تنها. دو تا بچه.جوان. خوش بر و رو. آرمانگرا و اخلاقي... صبح تا شب كار مي‌كرد. چندين بار سعي كرد مردك را ترك بدهد. اوايل به خاطر به قول خودش مصلحت و حفظ آبرو به كسي نمي‌گفت. بعد مردك با داروهاي اعصابي كه براي ترك بهش داده بودند،‌ خودش را درگير كرد. از كار افتاده حسابش كردند. شانس آورد. و كم كم روان پريش شد. همان ديوانهء خودماني.

حالا بعد از اين همه مصلحت طلبي ،‌ در جواب اينكه چرا طلاق نمي‌گيري؟ مي‌گويد:اون(همسرش) بيمار است. نياز به مراقبت دارد. پدر و مادر پيرش از پسش بر نمي‌آيند، تو تيمارستان هم كه هم خرجش زياد است و هم تنهايي حالش را بدتر مي‌كند.

سالهاست كه تنها مي‌خوابد. تنها و فقط با بچه هايش سفر مي رود. تنها كار مي‌كند. تنها درآمد دارد. تنها....تنها....تنها.................

چه ‌مي‌شد كمي خودخواه مي‌بود؟ چرا آن آرمانهاي لعنتي هيچ كاركردي براي خودش نداشت؟ هوش و استعدادش،‌جواني و شادابيش،‌ خوش فكري و جسارتش،‌ اعتقادات و دوستان همفكرش.... هيچ كدام ذره‌اي به خوشبختي و آرامش نزديكش نكرد.

حالم از آرمانهايش به هم مي خورد وقتي روزگار خودش را مي بينم. حالم از مردك به هم مي‌خورد وقتي نشخوار واژه‌هاي بلند را از ذهنش تصور مي‌كنم. حالم از ضمانت به هم مي‌خورد وقتي مي‌بينم برادرش هيچ كمكي نمي‌تواند بكند.

پنجشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۵

قلپ قلپ قلپ...

توضيح يك چيزهايي سخت است: اما وقتي مجبوري توضيح بدهي....

شايد هيچ جاي دنيا كسي چنين آزارنده بر نظرياتش پافشاري نكند.

نمي‌دانم وقتي تا مرز خفگي و استيصال مي‌روم و مي‌آيم تواني مي‌ماند براي....

احساس خفگي مي‌كنم.

مي‌خواهم حرف بزنم. اما امان كه اين آكواريوم لعنتي شيشه‌اي است.

یکشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۵

خودخواهي عاشقانه


فيلم باغهاي كندلوس ايرج كريمي. نمي‌خواهم چيزي راجع به خود فيلم بنويسم.
فقط يك ديالوگ بود كه از زبان كاوه نقل مي‌شد:
گاهي وقتها عشق هم آدم را خودخواه مي‌كند. ( كاوه به خاطر عشقش به آبان نمي خواست سرطان او را بپذيرد و مانع نذر آبان براي شفايش شد.)
يك جاهاي هم در فيلم كاوه با عصبانيت به آبان مي‌گويد تو مريض نيستي. تو حق نداري مريض باشي ( يا چيزي به همين مضمون)
تو ذهنم مي‌چرخد: نبايد دلتنگ بشوي. نبايد اذيت بشوي.... نبايد..... نبايد............ .


چي‌مي‌شد اگر كاوه سرطان را مي‌پذيرفت و عاشقانه تا لحظات آخر و در سختي بيماري با آبان مي‌بود؟؟؟

جمعه، تیر ۰۲، ۱۳۸۵

توقع يا نامهرباني؟؟؟

دختر انتظار دارد. دختر توقع دارد. دختر در قبال انتظارات برآورده نشده‌اش، كه من حتي يكي از آنها را هم نپذيرفتم، ‌شاكي مي‌شود. دختر رابطهء‌ صفر و يك مي‌خواهد.
يا تو را به حساب نمي‌آورد و يا تا وقتي دوست هستي كه تا اراده كرد و لازمت داشت،‌ فوري زندگيت را بگذاري و كمكش باشي.
شايد اصل جريان اين است كه از مواجه شدن باهاش هراس دارم.
بارها نظرات من و نوع بينشم را به زندگي شنيده و اعتراف كرده است كه ما در بسياري چيزهاي اساسي متفاوتيم. و بارها من هم گفته‌ام كه دلايل پديده‌هايي كه برايش پيش مي‌آيد و آزارش مي‌دهد،‌ رفتاري است كه من بهش انتقاد دارم.
باز وقتي ناراحت و به هم ريخته است،‌ مي خواهد با هم حرف بزينم.
من حرف جديدي برايش ندارم جز انتقادات قبليم. از طرفي او از نظر روحي در شرايط شنيدن انتقاد نيست. در آن لحظات آرامش نياز دارد.
برايم خيلي سخت است كه الكي اميد به آرامش بدهم،‌ در رفتاري كه دست كم من آرامشي درش نمي‌بينم. شايد هم من نامهربان شده‌ام.

چهارشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۵

Return

سر فلان موضوع به چالش مي‌رسيم. صدايش بالا مي‌رود اما نه غير طبيعي. سعي مي‌كند كنترل كند.‌ چون دفعهء‌ اولي كه با من بلند حرف زد، بهش گفتم: من هر چه قدر هم در موردي اشتباه كرده ‌باشم،‌ وقتي حاضر مي‌شوم راجع به آن موضوع حرف بزنم و منطقي قانع مي‌شوم و مي‌پذيرم، پس لزومي نمي‌بينم كه آدمها اجازه داشته باشند، سرم داد بزنند.
همچنان من دليل مي‌آورم و نمونه كه از رفتارم دفاع كنم. يك دفعه وسط بحث مي‌گويد، اگر هم مشكل حل نشد، من به فلاني ( مسئول كاريمان) مي‌گويم.
هم خنده‌ام مي‌گيرد از قهر كودكانه‌اش و هم عصبي مي‌شوم كه مي‌خواهد ضعفش را با پنهان شدن زير لواي قدرت،‌ بپوشاند.
مي‌گويم: هنوز كه داريم حرف مي زنيم كه حلش كنيم. بگذار پس سعيمان را بكنيم فعلن.

تو برنامه‌نويسي يك دستوراتي هست (return) كه هر لحظه و در هر شرايطي از اجراي برنامه، مي‌تواني يك دفعه همان لحظه،‌ از برنامه خارج بشوي. اما استفاده از اين دستورات، گرچه ممكن است پيش بيآيد اما از ضعف برنامه نويس است. حتي در حلقه‌هاي بي‌نهايت هم براي يك حرفه‌اي راه حلهايي براي خروج از بحران وجود دارد، بدون اينكه همه چيز را رها كند.
ولي زياد مي‌شنوم و گاه مي‌گويم كه ببين اصلن ولش كن. همه چي را فراموش كن. فكر كن چيزي نبوده و ....
ما ضعيف كد مي‌كنيم. ضعيف بازي مي‌كنيم. ضعيف زندگي ‌مي‌كنيم و ضعيف دوست داريم
.

دوشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۵

بازديد جناب !

جناب، يك پست دو يا سه در يكي از وزارت‌خانه‌هاي دولت مهرورز دارند. و مدارك عالي در فلان زمينه. و درجات فراوان محض جدي بودن جريان.
بعد از دو سه بار قرار و مدار،‌ نيم ساعت آخر روز كاري،‌ دو روز زودتر از قرار قبلي، با چهل و پنج دقيقه زودتر خبر دادن، ‌تشريف مي‌آورند بازديد كه به قول خودشان تنها توليد كنندهء فلان دستگاهها را بعد از هشت سال سابقهء كار حمايت كنند.
جدي است. عجله دارد. كار مهم است و از اين شعارهاي قشنگ قشنگ ديگر.... .
پيراهن رو شلوار. چروك تا دلت بخواهد. چركمرد تا دلت بخواهد و نا متناسب با كفش و شلوار و باقي قضايا.... .
تو اتاق كه مي‌آيد پشت ميزم كار مي‌كنم. معرفي مي‌شويم به هم. من لبخند مي‌زنم و جناب هنوز جدي است.
طاقت نمي‌آورد و مي‌پرسد كه اين دستگاه تست كامل شده است؟
توضيح مي‌دهم اين دستگاه قديمي است و براي تعمير آمده است. دارم چكش مي‌كنم. ازم مي‌گيرد و با يك لحن بالا به پايين مزخرف،‌ مي گويد فكر كنم اشكال را پيدا كردم.( با لحني كه يعني تو ضعيفه،‌ ده دقيقه است باهاش ور مي‌روي و نفهميدي اما من با يك نگاه مي‌فهمم.) برد را مي‌گيرد و مي گويد لحيم اين دو پايه به هم متصل شده است.
مي‌خندم و مي‌گويم پس اينطور؟ پس اشكال اين است؟ (با لحني است كه يعني آفرين پسر خوب! چه باهوش!)
مدير عامل محترم،‌ كه مي‌داند من اينطور موقعها حاليم نمي‌شود طرفم كي‌ است، تا اوضاع را خرابتر نكردم،‌خنده‌ء خودش را به زور قورت مي‌دهد و برد را مي‌گيرد و توضيح مي‌دهد كه اين دو پايه به دليل فعال كردن بيت فلانم،‌ عمدي به هم وصل شده‌اند كه نرم افزارمان ساده‌تر بشود.
خودش را جمع و جور مي‌كند و مي‌گويد پس حتمن اشكال جاي ديگر است. پشت به من،‌حرفش را ادامه مي‌دهد.
احساس خوشبختي مي‌كنم كه مردمم تشخيص دادن اين دولت برايشان كارا تر است.

پنجشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۵

تربيت خشن

جاده چالوس. از چالوس به تهران. نزديك كرج.
سرعتش شايد حدود 40 تا 50 كليومتر باشد. عصر يك روز وسط هفته است. مرد پشت فرمان است. دو تا بچه از پشت معلوم هستند و خانمي كه جلو كنار راننده نشسته است. جاده خلوت است. از روبرو هم گاهي تك و توك يك ماشين مي‌آيد.
چراغ مي زنم هر بار با يك مكث 15- 20 ثانيه‌اي. 5- 6 بار تكرار مي‌كنم اما هيچ واكنشي نشان نمي‌دهد. همين كار را با بوق تكرار مي‌كنم.
بعد از چند دقيقه كه چند بار تو آيينه نگاه مي‌كند و هيچ واكنشي نشان نمي‌دهد،‌ راهنما مي‌زنم و از سمت چپش سبقت مي‌گيرم و مي‌روم.
كرج. 5 دقيقه بعد. يك ماشين با بوق ممتد از پشت مي‌آيد منحرف مي‌شود به طرف ماشين من. به سرعت كنار مي‌كشم كه به ماشين نكوبد. شيشهء خانم پايين است. سرش را بيرون مي‌آورد و شروع مي‌كند به فحش دادن... دخترهء‌ ج... مي‌آيي سبقت مي‌گيري كه چي‌ بشه؟ مي‌خواهي بدهم حالت را جا بيارد؟......
10 دقيقه بعد. كمي جلوتر ايستاديم. مبهوتم. با اينكه بيش از من عصباني شده است و واكنش تندي نشان داد كه ازش نديده بودم اما مي‌گويد فراموش كن. آدمهايي كه پر عقده نباشند و خشم فروخفته نداشته باشند، خيلي كمند. مي‌گويم تمام بهت من از اينه كه چطور يك
زن مي‌تواند چنين فحشي را به زن ديگري بدهد؟ چي به سر آن زن آمده و چطور زندگي كرده است كه اينطور شده است؟

به اين خيلي فكر مي كنم كه وقتي پسري يا مردي تمايل به برقراري ارتباط با دختر يا زني را دارد، هر چه قدر هم تمايلش زياد باشد، همين كه بداند با كس ديگري رابطه دارد، ديگر اصرار نمي‌كند ( اكثرن اينطورند. ) يعني اخلاقيات در رابطه‌شان سهم خوبي دارد.
اما اگر بر عكس اين موضوع باشد، زنان خيلي راحت ( باز اكثرن در جامعه عمومي ايران منظورم است. ) به اصرارشان ادامه مي‌دهند و برايشان مهم نيست حتي اگر رابطه موجود طرف خراب بشود يا از بين برود ولي در عوض خودشان حضور داشه باشند. يعني اخلاقيات در چنين رابطه‌اي آخرين الويت را برايشان دارد.
دلم براي اين اكثريت زنان جامعه مي‌سوزد خيلي زياد. چون فكر مي كنم آنقدر ناديده گرفته شده‌اند و آنقدر بي‌ارزش بودند و انكار شدند كه حاضرند به هر قيمتي خودشان را ثابت كنند يا به نيازهايشان برسند. ( البته اگر مردي هم چنين باشد،‌ اين شرط برايش نقض نمي‌شود، اما خوب چون بيشتر در زنان ديده‌ام اين ويژگي را اينچنين بيان كردم.)

حالا اين پليسهاي زن: بيشتر از اين كه وحشي گري و خشونت و چاروادار حر
ف زدنشان برايم عجيب باشد،‌ تمام ذهنم را درگير كرده است كه چه بر سرشان آمده است و خشونت تا چه حد در زندگيشان بوده است كه داوطلبانه به پليس پيوستند و براي وحشي‌گي تربيت شدند، آن هم نه در يك موضوع سياسي بلكه در احقاق حق اجتماعي كه كاملن به نفع خودشان هم هست.

سه‌شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۵

خوشحالي واقعي

بعد از چندين وقت بي‌خبري متقابل، پيدايم مي‌كند. خوشحال مي‌شوم. يك خوشحالي واقعي. از زندگيش مي‌گويد. كامل و مختصر. مي‌گويد چند وقتي است كه مي‌شود گفت ازدواج كرده است. از خوشحالي جيغ مي‌كشم. به نظرم بسيار پخته تر شده‌است و بهش مي‌گويم. حتي حس آن موقعش هم از بين نرفته و رسيده شده است، و من از خبر خيلي خوشحالم. يك خوشحالي واقعي.
دعوتشان مي‌كنم براي ديدار. خوشحال مي‌پذيرد، از طرف خودش. و منطقي است.
بهش فكر كه مي‌كنم هنوز هم خوشحال مي‌شوم. از اينكه يادم بوده است و از اينكه خبر خوبي داشته است.
اين روزها با مشت و مالهاي حرفهاي دوستان، همه چيز را دارم تصور مي‌كنم و تمرين، به خصوص سخت ترينها را.
آرزو مي‌كنم بتوانم برخورد مشابهي داشته باشم و احساس مشابه. تمرين مي‌كنم كه خوشحال بشوم. يك خوشحالي واقعي
.

...

ميدان مثل هميشه است. نه چندان پر ترافيك و نه چندان خلوت! اول فكر مي‌كنم يا بايد اتفاق خيلي بدي افتاده باشد،‌يا ماجرا به هم خورده است. ماشين را تو يكي از كوچه‌هاي فرعي ميدان مي‌گذارم و به سرعت پايين مي‌آيم. كم كم متوجه مي‌شوم. تعداد كم نيست. در همين 15 دقيقه يك اتوبوس را پر كرده‌اند و بردند. اما اين بار تعداد لباس شخصيها و پليسهاي زن و عجيب تر پليسهاي مانتويي زياد است.
************************************************************
حالا وسط همهمه‌ام. يك دختر سبزه رو با چشمهاي عسلي شايد 3-4 سال بزرگتر از من، چادري از پشت آرام بهم مي‌گويد: اينجا نايستيد.
نگاهش مي‌كنم. مي‌گويد: برا خودتان مي‌گويم مي برنتان.
از لاي چادرش لباس نظاميش را مي‌بينم. اما تكان نمي‌خورم. با لحن آرامتر و مهربانانه‌اي مي‌گويد: من هم مثل خودتان. فقط اينجا نايستيد.
جايم را عوض مي‌كنم. باز پشت سرم است. مي‌زند رو شانه‌ام و مي‌گويد: برا خودتان خطرناك است.
مستقيم تو چشمهايش نگاه مي‌كنم. بي ‌مدارا اما آرامم. مي‌گويد: من هم مثل خودتان.
مي‌پرسم مثل خودمان؟ مي‌گويد بله. باز پرسشم را تكرار مي‌كنم. مي‌گويد: بله بله. مي‌خندم مي‌گويم: همين براي من كافي است. از بين جمعيت مي‌روم آن طرف دايره.
******************************************************
جيغ مي‌زند. خودش را مي‌كوباند به ميني بوس. گريه مي‌كند. با جيغ مي‌گويد پياده شو. ضجه زنان به مردم مي‌گويد من همين يك پسر را دارم. دخترش هم كنارش گريه مي‌كند. مامورها سعي مي‌كنند دورش كنند. پسر از تو ماشين عصبي، اشاره مي‌كند كه برويد خانه. من مي‌آيم. مي‌دوم جلو مي‌كشيمش كنار. مي‌گويم: نگذاريد بي‌قراري كند، من مي‌روم آب بياورم.
شانه‌هايش را مي‌مالم. مي‌گويم: باور كن آزادش مي كنند. انگار روزنهء اميد. مي‌گويد: كجا مي‌‌برنش پس؟
مي‌گويم: عشرت آباد. آخه وقتي چيزي حدود 100 نفر را مي‌گيرند،‌معلوم است كه آزادشان مي كنند. مي‌دوم بالاي ميدان.
حالا دارد آب مي‌خورد. آرامتر است. از ميني بوس دورش كرديم. مي گويم بر‌مي‌گردد. خيلي زود. مي‌گويد: فقط يك پسر داشتم. مي‌گويم: پس دخترتان؟ مي‌گويد: اما همين يك پسر بود آخه.
**************************************************************
مانتو پوشيده. با هيكل درشت. سينه‌هاي بر آمده. باتوم به دست. با باتوم مي‌زند پشتم. بر مي‌گردم: بله؟ مي‌گويد برويد. سيخ نگاهش مي‌كنم. مي‌گويد: خودتان را بدبخت نكنيد برويد.
مكث مي‌كنم. دور و بريهايش منتظر مي‌ايستند. گارد گرفته‌اند. به حرفش مي‌خندم: بدبخت؟ بيش از اين؟ نه! ديگر شماييد كه بختتان را از دست مي‌دهيد از اين به بعد.
هوار مي‌زند و باتومش را بالا مي‌آورد: مي‌خندي؟ باز لبخند مي‌زنم. زن عربده مي‌زند: مي‌گويم نخند. يك مرد لباس شخصي از پشت بهش اشاره مي‌كند، رهايم كند.
***********************************************************
مي‌پرد تو اتوبوس شركت واحد. پسر را پايين مي‌كشد. دستش را از پشت مي‌پيچاند و باهاش در گير مي شود. لباس شخصي تنهاست. كسي دورش نيست اما مردم مي‌ترسند. چند تايي مي‌رويم جلو. داد مي‌زنم: ولش كن. همه داد مي‌زنيم: ولش كن. مردم عادي هم جرات پيدا مي‌كنند. زنها داد مي‌زنند و مردها مي‌ريزند به كمك پسر. پسر رها داده مي‌شود. لباس شخصي بين مردم تنها مي‌ماند كه عينكي بي‌سيم به دستِ كلت به جيب، مي‌آيد مي‌كشدش بيرون و از جمعيت فراريش مي دهد.
************************************************************
مي‌گويد بايد اينها را مردم تكه پاره كنند. مي‌گويم پس فرق ما با آنها چي است؟ فقط نداشتنِ ‌قدرت؟ همه اين تجمع براي صلحش است.
شايد 30 سال از من بزرگتر است. آروزي موفقيت مي‌كند برايم. لبخند مي‌زند و مي‌گويد درست چيزي است كه شما مي‌گوييد.
************************************************************
وسط جمعيت مي‌بينندم. من مي‌روم تو يك مغازه دنبال آب. مي‌آيد تو سلام مي‌كند و مي‌پرسد چي شده است؟/ مي‌گويم آب مي خواهم./ هراسان نگاهم مي‌كند./ وقت ايستادن و خوش و بش ندارم. موقع بيرون رفتن مي‌گويد: خودتان چي؟/ مي‌گويم خوب ِخوبم./ فكر مي‌كنم زمان كمتر، و فشار بيشتر از آن است كه فرصت دوست داشتن داشته باشم.
*************************************************************

خسته‌ام! شايد خيلي چيزها براي بعد!
امروز به اين فكر كردم كه به هيچ وجه نبايد دستگير بشوم. به هيچ وجه! در اين شرايط هزينهء‌چنين چيزي براي من نسبت به بقيه،‌ چندين برابر است!
امروز به اين فكر كردم، كه نفس كشيدن هم سخت شده است! امروز به اين فكر كردم كه مردم من اينها هستند. هيچ نبايد شك كنم، كه اينها هرگز نخواهند گذاشت،‌دختري داشته باشم در اينجا.
من پس از خودم تمام مي‌شوم! هرگز هرگز هرگز نمي‌گذارند،‌ دختري داشته باشم كه خنديدن را،‌ دوست داشتن را،‌ مهرباني را، فكور بودن را،‌ شجاع بودن را، عشق را،‌ بخشيدن را، زندگي را و حتي مردمم را بهش ياد بدهم!
اين چند ماه تجربه واقعي و تلخي بود! اين مردم هرگز نمي گذارند!!! هرگز
!!!

دوشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۵

منطق ما

اينجا همه چيز روز به روز منطقش را بيشتر از دست مي‌دهد.
1- يك باشگاه بزرگ ورزشي كه تمام تعطيلات هم باز بود،‌ روز 14 و 15 خرداد،‌ بسته ماند. ( ورزش هم اگر قرار است،‌ ما فراموش بشويم،‌ قدغن! )
2- روزهايي كه عزاداري حساب مي‌شود،‌مثل وفات امامها و ... سينماها تعطيل است. حتي اگر يك فيلم درام داشته باشد. ( سينما يك چيز تو مايه‌هاي ديسكو است براي آقايان )
3- روزهايي كه ايران در جام جهاني فوتبال بازي دارد، سينماها و تئاترها از يك ساعتي نزديك به مسابقه تعطيلند. ( يا همه فوتبال مي‌بينند، يا بايد همه فوتبال ببينند. )
4- كمي بي‌ربط: براي رفع نازايي همه جاي دنيا بانك اسپرم و بانك تخمك وجود دارد،‌شبيه بانك خون. اما در ايران فقط بانك تخمك هست،‌ به همان دليلي كه آقايان مي‌توانند 4 زن را به همسري بگيرند و برعكس آن هرگز.
جالبتر اينكه اگر زوجي با رضايت شخصي،‌ از كسي اسپرم هديه بگيرند يا بخرند، بچه حاصل حكم ولد زنا را دارد.
دو دوتا سه تا! آسان است،‌شما هم تكرار كنيد: دو دوتا سه تا!

جمعه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۵

حرف مردم !!!


فيلم "به آهستگي"، دومين فيلم بلند مازيار ميري را ديدم. فيلم اولش "قطعهء ناتمام" گرچه مضمون پر حرفي داشت،‌ اما ساختار آرام و هنريش،‌ موضوع به روز و جنجال برانگيزش را تحت تاثير مي‌گذاشت.
حالا به آهستگي،‌ به شكسته شدن حريم خصوصي،‌ به فضولي و دخالت و زندگي قبيله‌اي مردم مي‌پردازد كه هنوز هم كه هست،‌ اين را خيرخواهي و انسان دوستي معنا مي‌كنند.
از خاله‌زنكيها، از يك كلاغ و چهل كلاغ، از حرف مردم،‌ از قضاوتهاي مردم و از همان چيزيهايي كه همين روزها من و تو، دوست بسيار روشنفكر و مدعي‌ام، باهاش خرخره همديگر را مي جويم و فضا را حتي براي نفس كشيدن، از هم مي‌گيريم.
بگذريم. فيلم،‌ اشكالاتي دارد، و مي‌توانست بسيار خوش ساخت تر از اين باشد. اما بازي خوب فروتن و نكته‌سنجيهايش را نمي‌شود ناديده گرفت.
- يك نكته بسيار جالب اين كه تو فيلم گرچه مثل خيلي ديگر از مردم مدام دم از فضولي و هوچي‌گري زنها مي‌زند، اما عملن بزرگترين سهم اين بي‌فرهنگي را بر دوش مردها نشان مي‌دهد.( قصاب،‌ نجار،‌ مرد حزب‌الهي در قطار، همكارهاي محمود، در مقابل پير زن صاحبخانه و زن دايي پري ) از اين منصفانه ديدنش بسيار خوشم آمد.
- نشان مي‌دهد كه مردم چقدر در بند ظواهر دين هستند، آنجايي كه مردي به اصرار مي خواهد كه براي مرده‌اش در قبال پول نماز و روزهء‌ قضا به جا بيآورند.
- نشان مي‌دهد كه دين گرچه در گوشت و پوست زندگي مردم رخنه كرده است، اما چه ساده خودش را از مسئوليتها كنار مي‌كشد، آنجا كه فروتن( سيد محمود ) استخاره مي‌كند كه دنبال زنش برود يا نه، و جواب ميانه مي‌آيد.
- نشان مي‌دهد كه چقدر زندگي پيچيده مي‌شود، وقتي كساني كه بسيار اظهار دوستي و نزديكي مي‌كنند، به خودشان حق بدهند كه زندگيت را هم بزنند.( رابطهء نجار با سيد محمود)
- نشان مي‌دهد كه وقتي جماعتي، اكثريت جامعه، چيزي را دهن به دهن مي‌چرخانند و مي‌گويند، چقدر سخت مي‌توان بر عقيده قبلي و بر اعتمادت، كه بر خلاف حرف مردم است، استوار ماند ( به زندان انداختن پري ).
- و جاهايي از فيلم چيزي شبيه انتقام به چشمم خورد، البته شايد اشتباه برداشت از من بوده،‌ اما اگر چنين است، اشكال اساسي فيلم است. ( جايي كه محمود چندين بار به كسي كه به جاي او استخدام شده‌است، خيره مي‌شود. و باز به زندان انداختن پري، با وجود اينكه بعدش زندگيشان را ادامه دادند. )
- يك سوتي هم تو تدوين به چشمم آمد، گويا تكه‌اي از فيلم را در تدوين نهايي حذف كرده، اما اسم بازيگر با كاركترش در تيتراژ آخر مي‌آيد. ( يابندهء نوار كاست )
- راستي طرح كلي فيلم كپي از فيلم Malena بود.
حالا يك پيشنهاد: اگر احساس مي‌كنيد خيلي مهربانيد، يا اگر حس مي‌كنيد در دوستيهايتان بيش تر از بقيه نگران و پيگير دوستهايتان هستيد، بد نيست يك بار اين فيلم را ببينيد فقط اين يك دفعه را خوش انصافي كنيد و خودتان را جاي قهرمان ( سيد محمود و پري ) نگذاريد.
چهره‌مان بسيار زشت تر از آن است كه تا حالا تصور مي‌كرديم، نه؟

پنجشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۵

تجمع


1-دختره می گوید باهم صحبت کردیم. قرارمان را گذاشتیم. او می گفت دو سال دیگر و من یک سال دیگر. سر یک سال و نیم توافق کردیم که با هم ازدواج کنیم. می گویم از آشنایی اولتان چقدر می گذرد؟ یک ماه.

2-دختره می گوید بهش گفتم نماز بخوان، قبول کرده. می گویم اما خودت که نمی خوانی نه؟ می گوید اما دوست دارم او بخواند.

3- دختره گفته بهتر بود وقتی شما دو تا با هم بودید من نمی آمدم. می گویم اما آمدن یا نیامدنش در دوست بودن یا نبودنش با تو فرقی نمی کرد که، فقط در این صورت او بود و تو تظاهر می کردی که نیست.

4-دختره می گوید من با مرد زندار شوخی نمی کنم، اما با پسر مجرد، راحت شوخی می کنم.

5-می پرسد این لاکت را عوض نمی کنی؟ دختره می گوید: حالا نه! اما چند روز دیگر سر دو هفته اش می شود، می روم آرایشگاه برای ترمیم لاک ناخنم. می گوید هر بار بین 20 تا 25 هزار تومان.

6-دختره می گوید مهریه ام باید دست کم جوری باشد که معلوم بشود مدرک مهندسی دارم.

7-دختره می گوید این برای یک دختر خیلی زشت تر است که دهنش بوی پیاز بدهد، تا برای یک پسر.

8-دختره می گوید اگر شوهرم آنقدر پول داشت که به کار من نیازی نبود، دوست داشتم خانه بمانم و بروم تفریح و کلاس ورزش و چه و چه ... .

9-درست چند دقیقه بعد از اینکه با دوست پسرش صحبت می کنم، دختره سر و کله اش پیدا می شود و درست بحث مشابهی را که با پسره کردم با هام راه می اندازه بی مقدمه.

10-می گوید دختر پاکی است. نماز می خواند و چادری است. می گویم اما دست تو را می گیرد. در آغوشت می نشیند. باهات رابطهء نزدیک به سکس کامل دارد بدون اینکه ازدواج کرده باشید. این عجیب نیست که هم به نماز و چادر اعتقاد دارم و هم رفتارش چنین است؟

11-دختره می گوید تلویزیون و ضبطی که خریده، مارک خوبی ندارد. اما اگر چیزی بگویم می گوید خودت بخر. در صورتی که صوت و تصویر با پسر است و نمی خواهم رو دست بخورم.

12- دختره می گوید بهش گفتم ازش حامله شدم، و قول ازدواج گرفتم تا مثلا رفتم و بچه را انداختم.

13- دختره می گوید وضعش آنقدر خوب است که به پول حقوق من نیازی نیست. پس می روم و دیگر راحت می شوم از این شرکت دیگر هم دوست ندارم اصلا کار کنم. دلم بچه می خواهد.

14- می گوید می دانم که تو شرایط سختی است. اما اگر الآن بهم توجه نکند، برایش عادت می شود که بی تفاوت باشد. آخر می دانی اون هم پدرم است هم دوستم، هم دوست پسرم.

15- 16- 17- 18- 19- ..... همه هم سن و سال من.

اکثرشان هم از نظر اقتصادی هم سطح خانوادهء من. اکثرشان لیسانس به بالا. اکثرشان با چندین رابطهء قبل از ازدواج.

نمی دانم چقدر لغو قوانین زن ستیز معنی پیدا می کند؟ نمی دانم چقدر کارکرد دارد؟

نمی دانم اگر من دلم می خواهد آزادانه کار داشته باشد، حقوق برابر با مردان بگیرم، ارتقا موقعیت شغلی داشته باشد، در عوض چندین هزار زن دیگر آرزو می کنند که کاش آنقدر وضعشان خوب بود که نیاز مالی آنها را ناچار شاغل نمی کرد؟

نمی دانم اگر من می خواهم رفتار انسانی باهام بشوم جدای جنسیتم، اگر رابطه ام از دوستی و همسری و همکاری گرفته تا ... برابر باشد، و ضعیف پنداشته نشوم؛ چندین هزار زن دیگر هنوز با عشوه و ناز بسیاری از نیازهایشان را برطرف می کنند؟

نمی دانم اگر من به جای زیبایی افراطی، برای توانایی و دانایی ولع دارم، چندین زن دیگر، ترجیح می دهند با زنانگی عدم توانایی و داناییشان را جبران کنند و به آن افتخار می کنند.

نمی دانم چندین هزار زن دیگر با حسادت و نفرت و کینه، چشم دیدن همجنسانشان را ندارند؟ و فقط برای رابطه با یک مرد، همهء اخلاقیات و انسانیت را زیر پا می گذارند؟ و حاضرند به لجن بکشند دیگران را برای رسیدن به خواسته هایشان؟

نمی دانم تجمع تو این جامعه هنوز چه قدر خنده دار است؟

نمی دانم چطور حتی دوستهای صمیمی هم برابری را افراط می دانند و انگ قدرت طلبی و شهوت پرستی می زنند؟

نمی دانم؟ نمی دانم؟ نمی دانم؟ در هر صورت شاید تجمع هم یک راه حل باشد.

پی نوشت: من در مود بدبینانه هستم.

چهارشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۵

بازی بی قاعده

می گوییم از جوبها می پریم.
می گوییم باشه می پریم.
اون می پره من نه!پایم به یک چیزی گیر می کند. می ایستد می گوید: پس چرا نپریدی؟ منتظرم. می گویم: آن موقع نمی شد. من هم می پرم.
به جوب بعدی می رسیم. من می پرم اون نه! می گویم: چه عجیب که نپریدی. می گوید: مخصوصن نپریدم. ولش کن. نمی خواهم بپرم. از همین حرفها می ترسیدم که هی بخواهی بپریم. برو. ولش کن. دیگه نپریم.
با مزه نیست؟ فکر نکنم دیگر بخواهم باهاش بازی کنم
.

سه‌شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۵

دریاچه

صبح سفر، شبیه صبحهای سفر نیست، مثل صبحهای کار است یا نه شاید فقط کمی متفاوت!
در راه، نگران دوباره می پرسم که ببینم تو گرفتار بوده ای یا نه؟ خیالم راحت می شود. خوابم می آید، برعکس سفرهای دیگر که از هیجان سفر احساس خواب ندارم، می خوابم، خواب می بینم.
بیدار که می شوم، یاد شادیهایمان می افتم، همین نزدیکی ها بود، نه خیلی دور! گقتی از شادیت شاد می شوم و من هر روز شادتر می شدم.
به دوستهایمان نگاه می کنم. همه شان را دوست دارم. از اینکه تک تکشان هستند، احساس شادی جداگانه می کنم. و به جای تک تک آنها که نیستند، از ته دلم آرزوی شادی و آرامش می کنم و از همه بیشتر تو نیستی. اما بیشتر شاد می شوم تا مطمئن شوم که تو هم شادتر می شوی.
دریاچه سبز است و سبز پررنگ است و آبی است و آبی- سبز است. زمینها گندم دارند. گندمها گل دارند و هوا باد! کوهها درخت دارند. کوهها سبزند و خاک نرم دارند و کرم و قهوه ای و خاکی اند. دریاچه آرام است. اما قورباغه پر صدا. خیلی پر صدا. دریاچه عمیق است و آب شیرین دارد و دوستیهایمان آرام و نرم و روان است و من هر لحظه شادترم برای دوستی، برای احساس آرامش و برای عمق دریاچه.
ما رو تپه می مانیم. اینجا می شود فریاد زد، اگر هنوز چیزی ته گلویم مانده باشد! ما فقط آسمان داریم و ستاره و ماه و آتش البته. این طور می شود راحت بود و به هیچ فکر کرد! به هیچ! به خالی! به سکوت! به عمق! به سبز- آبی! و می شود بلند قهقهه زد! و می شود بسیار دوست داشت، بسیار بیش از دوست داشتنهای شهر! بلند بلند حرف می زنم! گاهی بلند بلند فکر می کنم! آشکار آشکار رفتار می کنم! و بلند بلند آرزو می کنم شادیت را!
گرچه با لحن دوستی، گرچه شاید برای تسلی و آرامشم، اما بسیار شادتر بودنت را بهم تذکر می دهند، و باز بلند بلند آرزو می کنم که کاش چنین باشد! با من بودنت گرچه بسیار دوست داشتنی، اما مهمتر از شادتر بودنت حتی بی من، نبود و نیست! کاش بفهمند این را آدمها!
شاید ته دلم را به درد می آورد این قضاوتها که خواب می بینم و با سردرد، روز شروع می شود.
گاوها پر شیر! مارها پر زهر! سنجاقک ها رنگی! آفتاب پر تیغ! و باز دوستیها پر رنگ! یادم می آید می گفتی خوشم می آید از تعادلت و راحت بودنت بی وابستگی به من! می گفتی خوشحال می شوم از سلامت روانی اینگونه ات! و من شادتر می شوم و سردرد می افتد! و باز می خندم. یادم می آید می گفتی غرور آمیز است خندانت، پس از پریشانی و بدخلقیت. و من باز شادتر می خندم.
و آتش جور می کنیم و چای دوستی دم می آوریم و شکلات شادی می خوریم و هنوز بسیار دوستیم. آتیش آتیش آتیش آتیش! شب آرام آرام آرام! و کسی جز من نامت را می آورد و دیگر مطمئن می دانم که خالی جایت همراهمان است و اشکها پشت سیاهی آتش و صدای آواز دوستان سرازیر! و هر چه شادی، از جمع می گیرم برای آرزو کردنش برایت.
چیزی که هر لحظه یادآورت است این که دوستان همه خوبند، همه! هر کدام نشانی از فلان نظر و یا فلان رفتار تو دارند، اما تو کاملترش را داشتی و تو مجموع همهء نشانی ها را با هم، و کامل! همین بود که می گفتم بد عادت و کامل پسند و ایده آل خواهم می کنی.
حالا باز، صدای شهر و ماشینها و بوق و معطلی و بلاتکلیفی! حالا باز زندگی و زهر خنده ها و کنایه ها و فشارهای چند جانبه! اما من آماده ام. من آرامم و شاد. تو نیز کاش چنین!

دوشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۵

کدامیک؟

غیرت : رشک بردن/ حمیت، ناموس پرستی، رشک. غیرت داشتن: تعصب و حمیت داشتن، حفظ ناموس کردن، غیرت آوردن و غیرت بردن و غیرت خوردن نیز گفته اند.
غیرت افزا : افزایندهء غیرت، افزایندهء رشک و حسد.
تعصب : جانب داری کردن از کسی یا از طریقه و مذهبی، حمایت و یاری کردن، به چیزی دلبسته و مقید بودن و سخت از آن دفاع کردن.
فرهنگ فارسی عمید ***


ترجیح می دهید غیرتمند باشید یا متعصب؟
ترجیح می دهید کسی که طرف مقابل شما است، در رابطهء عاطفی، کاری و یا دوستی، غیرتمند باشد یا در مواردی متعصب؟
کسی که غیرتمند ( یا همان غیرتی در اصطلاح عام ) است، قابل اعتمادتر است یا کسی که نسبت به بعضی چیزها تعصب دارد؟

یکشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۵

بلوز سورمه ای!

انتهای خیابان پر از مامور است. می دوم سراسیمه و مضطرب. از پشت دیوار تقاطع دو خیابان، داخل خیابان شمالی- جنوبی را نگاه می کنم. می ترسم. مرددم بین رفتن و برگشتن. مقنعه سرم است.
یکدفعه جلویم سبز می شود، از بالا به پایین می آمده، جا می خورم. یک بلوز سورمه ای پوشیده است. ریش نتراشیده و موهایش بلند و فر خورده، و سفیدیهایش پر شده است.
دو طرف صورتش، آنقدر لاغر شده است که می شود یک مثلث با شابلونِ صورتش بکشی. هیچ کلمه ای از دهنم بیرون نمی آید. قفل شده است. هراسان است و می پرسد آنجا چه می کنم و نگرانم است.
می آید پشت دیوار، همانجا که من ایستاده بودم. دستم را می گیرد و می گوید برویم. دستم را از دستش رها می کنم. از خواب می پرم.

تو جمعیت پیدایش کردم، رساندم خودم را جلو و سلام کردم. خندید. خوشحال شد. آخر آن روزها از دستش خیلی شاکی بودم. از جمعیت عقب ماند. دستم را گرفت و تو یک خیابان فرعی پیچیدیم. من ایستادم و او با دستم حرکت می کرد. گفتم یک کم دیگر صبر کنیم. گفت برویم خطرناک است. سیخ تو چشمهایش نگاه کردم. او برای همین کار آنجا بود و من هم همین طور. حالا چطور بود که ... جمعیت موج زد. دستمان رها شد. فاصله گرفتیم. من جلوی صف بودم. چوبها بالا و پایین می رفت. از بین جمعیت دستم را گرفت و آرام کشید. بیا. بیا دیگر. برویم بهتر است.
کلافه نگاهش کردم. نگران بود. خیلی نگران. سرسختی من را که دید لحنش نرمتر شد، گفت می خواهی برویم؟
تعجب کردم که چرا نگران است؟ ما هیچ کدام اولین بارمان نبود و هر دو خوب این را می دانستیم. گفتم می گویی برویم؟ گفت آره برویم دیگر. و دستم را دو دستی گرفت. این طور وقتها حسش یک چیزی تویش داشت، یک نگرانی، یک ترس، یک میل!
هر وقت به آن روز فکر کردم، آن احساس مسئولیتش برایم خیلی غریب و نامفهوم بود.
از خواب که پریدم یاد آن روز افتادم. آن روز هم بلوز سورمه ای داشت و ریش نتراشیده.
الآن هم کلافه ام و این حسها برایم غریب و نامفهوم است.

جمعه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۵

Where The Wild Roses Grow

They call me The Wild Rose

But my name is Elisa Day

Why they call me it I do not know

For my name is Elisa Day

From the first day I saw her I knew she was the one

As she stared in my eyes and smiled

For her lips were the colour of the roses

That grew down the river, all bloody and wild

When he knocked on my door and entered the room

My trembling subsided in his sure embrace

He would be my first man, and with a careful hand

He wiped at the tears that ran down my face

[Chorus]

On the second day I brought her a flower

She was more beautiful than any woman I'd seen

I said, "Do you know where the wild roses grow

So sweet and scarlet and free?"

On the second day he came with a single red rose

He said: "Will you give me your loss and your sorrow?"

I nodded my head, as I lay on the bed

"If I show you the roses will you follow?"

[Chorus]

On the third day he took me to the river

He showed me the roses and we kissed

And the last thing I heard was a muttered word

As he knelt above me with a rock in his fist

On the last day I took her where the wild roses grow

And she lay on the bank, the wind light as a thief

As I kissed her goodbye, I said, "All beauty must die"

And lent down and planted a rose between her teeth

[Chorus]

Kylie Minogue (ft. Nick Cave)

دوشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۵

...

یک پرتگاه.
پایم لیز می خورد.
جییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییغ بی صدا.
یک تکان شدید.
از خواب می پرم.
تا صبح زیاد مانده است.
کاش می شد با چشم باز خوابید.

یکشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۵

برزخ

این همه تردید برای یک نوشته، یک درخواست کاری، یا حتی یک یادآوری دوستانه؟؟؟
چیزی که اذیتم می کند این است که می دانم این تردیدم از کجا آب می خورد.
هم خودم را می شناسم، هم این روند برایم بسیار آشنا است.
می دانم اگر شروع کنم، جلو می رود.... دقیق جلو می رود و این را آخرین بار که دیدمش با یقین حس کردم. اما از طرفی شروع نکردنم، هم یک جور رفتار غیر طبیعی و غیر عادی است که با شناختش از من غریب است.
و حق بده که تمام تردیدم را به گردن اوی دیگری بیندازم.
آب یک جوی سرازیر می شود تا جایی که در گستردگی جایی که پخش می شود جذب بشود و تمام بشود. اما وقتی همان آب را قبل از تمام شدن جلویش را گرفتی و نگهش داشتی، تردید یک مشت آبی که هم هست و هم روان نیست، تو را در یافتن چشمهء تازه معلق نگه می دارد.
مطمئنم اگر جلویش را نمی گرفت اما هنوز وجود داشت و روان بود، قاطعانه شروع می کردم.
گاهی ترس از موقعیتی، رفتارمان را جوری تنظیم می کند که درست تا آن موقعیت می کشاندمان.
من در تردیدم، در اضطرابم، در هراسم، مدام سرگیجه و تهوع و سردرد، چون نباید در تردید نگه داشته می شدم و ... .

شنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۵

...

امروز هم به سرگیجه گذشت.
سرم گیج می رود چون احساس می کنم همهء آدمها به نوعی دروغ می گویند.
درست مثل آن روز عصر.
درست شبیه آن دروغی که یکباره حسش کردم و حاشا کرده نشد.

جمعه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۵

...

کاش می شد آنقدر دوید تا ...
کاش می شد آنقدر تهوع کرد تا ....
کاش می شد آنقدر فریاد زد تا ....
نور این مانیتور حالم را بدتر می کند.
سردرد چند روزه بی رمق ترم می کند.
یک چیز بی ربط: یک تصویر عجیبی نمی دانم از کجا چند روزی تو ذهنم است.
جعبه هدیه ایی که از یک دوست برایت می رسد، بسیار مشتاق، و بسیار خوشحال، در نهایت هیجان می بینی که تویش یک اسلحه است.... .

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۵

دوست داشتن یعنی ...

فرار – مصدر فعل گریختن *
گریختن – در رفتن، فرار کردن، گرختن و گریزیدن هم گفته شده. گریزنده: فرار کننده، کسی که از دست دیگری یا از برابر چیزی می گریزد.
فرهنگ فارسی عمید، جلد دوم

با این تعریف، آدمها از مواجه شدن با چیزی یا کسی که از آن گریخته اند، بیزارند.
بیزار؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!

یکشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۵

حکم و اصل :

این تکه را از کتاب راهنمای آزاد اندیشی، نوشتهء دن بارکر، برای گوه سنی نوجوانان انتخاب کردم.
چیزی حدود 15 دقیقه تو نمایشگاه مبهوتم کرده بود. بسیار برایم جالب است که چیزی را که برای نوجوانان نوشته شده است، شاید خیلی از ما تا به حال حتی بهش فکر نکرده باشیم. هر چه بیشتر تو سالن کودکان می چرخیدم، بیشتر برایم مسلم می شد، که پایه های فرهنگی از کجا کج شده است:

بعضی از مردم برای تصمیم گیری دربارهء اینکه چه چیز خوب و چه چیز بد است از حکم ها پیروی می کنند.
حکم فرمانی است که تو وظیفه داری همیشه از آن پیروی کنی.
اما آندریا ( قهرمان کتاب ) برای تصمیم گیری دربارهء آنچه درست یا نادرست است از اصول استفاده می کند.
اصل یک نظر است، نه یک فرمان.
اصل به تو نمی گوید چه باید بکنی.
اصل به تو می گوید چگونه دربارهء کاری که می خواهی انجام دهی، فکر کنی.
احکام نباید زیر پا گذاشته بشوند.
اما از اصول می توان سرپیچی کرد.
می توان یک اصل را به خاطر اصل مهم تری نادیده گرفت.

جمعه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۵

حقوق موازی

اگر آدمها را با رفتار و روابط و لحظه های زندگیشان دایره تصور کنم، بدیهی است که دایره هر کس ممکن است با دایره های دیگران نقاط مشترکی داشته باشد.
اگر هر کس بخواهد با آزادی کامل در مورد تمام دایره خودش رفتار کند، خیلی جاها با کسانی که روابط بیشتر و نزدیکتری باهاشان دارد، به چالش می رسد.
دو تا نویسنده را فرض می کنم که به هم بسیار نزدیک هستند و صمیمی و سالها با هم در ارتباطند. نویسنده یک شروع به نوشتن بیوگرافی خود می کند که شامل رابطه او با نویسنده دو هم می شود. ( حتی اگر هیچ اسمی از نویسندهء دو نیآورد و فقط اشاره باشد.)
نویسنده دو نمی خواهد هیچ چیزی از زندگی شخصی خودش منتشر شود، حتی با نام مستعار.
نویسنده یک حق دارد که تمام زندگی خود را بنویسد و نویسنده دو حق دارد که مانع انتشار زندگی شخصی خود بشود.
حق را به کدامیک می شود داد؟

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۵

قرن بیست و یک

این
فصل دیگری ست
که سرمایش
از درون
درک صریح زیبایی را
پیچیده می کند...
شاملو – ( یک جایی تو شبکه پیداش کردم )
یک تحلیلی می گفت که قرن بیست و یک، قرن اضطراب و تشویش و تحول و نیز عدم امنیت و آرامش برای زنان است.
زود به مصداقش در مورد خودم رسیدم. آنقدر ورزش می کنم و راه می روم و می دوم که تمام تنم مثل اینکه تب داشته باشم، داغ داغ است و خستگی امان فکر و خیال برایم نمی گذارم، با این حال خوابهای هر شب لحظه ای قطع نمی شود و به محض این که چشم باز می کنم اضطراب شروع می شود تا خود شب.... .
این دو ماه لعنتی، خیلی برایم اهمیت دارد! شاید از کار استعفا دادم... شاید هم از خودم استعفا دادم.... اما گفته باشم، هر چه فشار دیگر، از هر موضوع و جریان دیگر هم دارید، رویم سوار کنید، من زندگی خواهم کرد.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۵

مفید یا بیهوده ؟

وارد دانشگاه که می شوم مبهوت نگاه می کنم. همین طور دور خودم می چرخم و راه می روم. یکی از بچه ها بلند صدایم می کند، می خندد و می گوید حواست کجاست؟ از جلویم رد می شوی و نمی بینی! سراغ فلان کلاس را می گیرم. اما باز مبهوت به در و دیوار این ساختمان جدید.
تو کلاس دیگر بغض گلویم را پر می کند، خط به خط مقاله ام که شاید مال چهار سال پیش بود از ذهنم می گذرد. احترام به دانشجو. احترام به دانشجو. احترام به دانشجو. تمام دغدغه ام این بود.
حالا همه چیز لایق شده است. احترام به اساتید: حالا جلویمان ایستاده محکم و پرقدرت صحبت می کند. چشمهایم پر می شود ذهنم از درس می پرد. یک گوشهء جزوه همین را می نویسم.
نیمکت ها مرتب و بزرگ و مناسب. دخترها و پسرها کنار هم اما بی اینکه قانونی یا اجباری باشد، دسته دسته در ردیفهای جدا نشسته اند و همه حواسشان به استاد است. جمله های مقاله تکرار می شود. توهین است به قشری که جزء 10 درصد نخبگان کشور هستند.
یاد دوستهایمان می افتم. خیلی باهوش بود. خیلی. اخراج شد. چنان قاطع و محکم سخن می گفت و چنان استعدادی داشت که ... اخراج شد. پر شور بود و آگاه بود و مصمم. انصراف داد و از ایران رفت. قدرت مدیریت داشت. هر کار نشدنی در دانشگاه با مدیریت و برنامه ریزی او مجوز می گرفت. آنقدر درسش طول کشید که بعد از دانشگاه فقط عسلویه برایش کار بود. و ... و .... و ...... .
چشمهایم پر می شود. سه سال بیشتر از هم دوره ایهام. سه سال پیرم برای اینکه روی این نیمکتها بشینم. سه سال دیرم برای این که از این کار به آن کار تجربه کسب کنم. اما حالا این همکلاسیهای جوان. شادند. پر غرورند. عزت نفس دارند. بدون دغدغهء احترام درس می خوانند.
نمی دانم چرا هر چه در این ساختمان جدید قدم می زنم بیشتر دلم می گیرد. گرچه خوشحالم اما همه چیز در ذهنم دوره می شود.
یک جلسه گذاشتند. تمام صحبت من این بود، اگر مجوز تحصن ندهند نباید با خشونت تحصن کنیم( چهار سال پیش را می گویم ) می گفتم معرفی ده نفر کار عاقلانه ای نیست. آن ده نفر قربانی می شوند. باید بچه ها را آگاه کرد و مسوول. همهء بچه ها را. جلسه شلوغ شد. بچه ها تند بودند و داغ. بیشتر می گفتند تا شنیدن. از جلسه بیرون آمدم، پیش از تمام شدن. شب عسکهای تحصن را تو اینترنت دیدم. دو روز بعد مقالهء چهار صفحه ایم، با اسم مستعار رو بردهای هر سه طبقه بود. همان روز معاون آموزشی همه را پاره کرده بود. یک هفته بعد تو دفتر حراست، تمام مسولیت جلسه و تحصن بعدش را گردن من انداختند که حتی آنجا حضور نداشتم.
یک اتاق بزرگ برای استراحت اساتید. در می زنم و هاج و واج منتظر می مانم. کارمند اداری در را باز می کند، مثل همیشه گرم و محترم حال و احوال صمیمانه ای می کند. چهار سال پیش وقتی یک دفعه فهمیدم که دوتا برگهء آموزشی حذف پزشکی از پرونده ام گم شده است، (و همان معاون آموزشی مربوطه فقط پرونده را بست و گفت به هر حال حالا اینجا نیست و تو اخراج مشروطی هستی، و آن پیشنهاد بی شرمانه اش که پشت در بسته توضیح داد که راه دیگری هم برای حل مشکل هست، به خصوص که تو ازدواج نکرده ای، فقط تو راهرو داد زدم که من دانشگاه قبول شدم، اما اینجا جای دیگری است) آرام بهم گفت که امروز ریاست کل قرار است بازدید کند، بهم گفت بمان تا ببینیش، همان کارمند اداری را می گویم.
دیدمش و دو ماه بعد معاون آموزشی و مالی اخراج شدند، گرچه من هم آن ترم، برای بار اول اخراج شدم.
چرا اینها را می گویم؟ چرا یاد این چیزها افتاده ام؟ شاید چون هنوزم موی دماغم؟ شایدچون این ترم هم بوی تعلیق می آید؟ شاید چون زمزمه ها می گوید که به من مدرک بده نیستند؟ شاید چون همه چیزهایی که سه سال به خاطرشان پیرتر شدم، حالا یک جا جمع شده است. شاید چون ..... . خسته ام و تنها. این را از واکنش آدمها می فهمم.

عشق موازی


ذهنم پر شده است. آنقدر پر که بدون اینکه کاری انجام بدهم، احساس خستگی می کنم. راجع به همه چیز می خواهم بنویسم و فکر کردنهایم را اینجا منظم کنم اما آنقدر زیادند که از خیر همه شان می گذرم.
فکر می کنم کاش همه چی را رها می کردم و بعد یکی یکی سراغ کارها می رفتم.
دارم به کارهای موازی. به رابطه های موازی. به آدمهای موازی. به احساس موازی. علاقه موازی. استعداد موازی. دوستهای موازی. دستهای موازی. رفتار موازی. اجبار موازی. خواسته های موازی. داشته های موازی و ... بقیه چیزهای موازی فکر می کنم.
چطور می شود کسی هم از ادبیات، هم از ریاضیات و فن، هم از حقوق، هم از هنر، هم از اجتماع و ارتباطات، هم از ورزش با هم لذت ببرد و در عین حال تو هیچ کدام هیچ .... نباشد؟
از خودم این روزها بسیار می رنجم. احساس بسیار بدی دارم. احساس می کنم این همه سال زندگی ام کاملن بیهوده بوده است. به نظرم هر بار از چیزی لذت می بردم، فقط توهم لذت را داشته ام. کاش می شد زمان یک هفته، فقط یک هقته متوقف می شد و به من فرصت فکر کردن می داد. کاش می شد جایی بروم. جایی خیلی دور از همه این چیزها. خیلی خسته ام. خیلی.
پی نوشت: عکس از فتوبلاگ م. بهتاش

شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۵

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۵

تجاوز گفتاری

طرف یک کارمند اداری به حساب می آید. از دو روز قبل باهاش سر فلان ساعت قرار گذاشته ام تا بروم آنجا و درخواست کاریمان را بدهم.
قبلش دوستی که آدم باز و خوش فکری است، می گوید می خواهی تنها نرو. کمی تعجب می کنم و فکر می کنم یعنی تنها از پس یک صحبت کوتاه بر نمی آیم؟
حالم از نگاه و خندهء مردک به هم می خورد.
می گویم چهل و پنج دقیقه است که من را منتظر نگه داشته اند، شما نمی دانید کجا هستن؟
تو چشمهایش شهوت دو دو می زند و می گوید: "شما" را منتظر نگه داشته، عجب اشتباهی کرده است.
بی تفاوت گویی حرفش را نشنیدم می آیم بیرون. دوباره با موبایل ِطرف تماس می گیرم. گوشی را که بر میدارد می پرسم کجا است؟ که بلافاصله قطع می کند.
دوباره می آیم تو و سراغ مسوول مجموعه را می گیرم. یک نفر دیگر شاید با یک سمت اداری بالاتر اصرار می کند که صبر کنم و با موبایلش تماس بگیرم. می گویم من با ایشان کاری ندارم. می خواهم مسوول اینجا را ببینم، ببینم اگر ایشان نمی تواند کار من را انجام بدهد، جور دیگری اقدام کنم. می گویم مسوول کار شما ایشان است. الآن هم حتمن جایی کارش گیر پیدا کرده است. می گویم ولی دلیل نمی شود که به خاطر کوتاهی و بی مسوولیتی خودشان، صدای من را که می شنوند قطع کنند. من می خواهم مسوول ایشان را ببینم.
می گوید: صدای شما را شنیده قطع کرده است؟ عجب بی سلیقه گیی کرده است.
شاکی می شوم. اولین باری نیست که تو پیچ و خم کارهای اداری گیر کرده ام. اولین باری هم نیست که از این حرفها شنیده ام و به جای کار رسمی و اداری، با عقده های جنسی آقایان مواجه شده ام.
خانه که می رسم، فکر می کنم شاید آرایشم و یا لباس پوشیدنم، جور عجیبی بوده است. آیینه مثل همیشه است. یاد شوخی دوستی می افتم که می گفت این مانتوی تو هیچی از عبا کم ندارد. به آن شال لعنتی با رنگ جیغش نگاه می کنم....
شاید اینجا، شاید این طور، شاید حالا، زمان مناسبی برای تغییر و مبارزه نیست. اما من سهم خودم را از شادی، از زندگی، از رنگها نمی توانم فدای خفه ماندن غریزه و خودخواهی آقایان بکنم.
به صبح فکر می کنم. من از صبح زود همین شکلی از خانه بیرون می آمدم. یاد رفتار و صحبتهای دوستی می افتم که حرف زدن و راه رفتن با او بهم آرامش داد، بدون اینکه از دختر بودنم معذب شده باشم.
می گفت شاید نتوانم بگویم با اینها، با این خشونت ذاتی و وحشیانه شان، بشود از ابتدا با صلح مطلق رفتار کرد. می گفت هر کسی گنجی و سحابی و که و که ... نمی شود.
اما من با او احساس آرامش داشتم و درست کسانی که داعیه فرهنگ داشتند.... .

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۵

بودن یا کامل بودن ؟

اینجا کارکردش را دست کم برای خودم از دست داده است. یا در سکوت تمام می شود( می گویم سکوت به جای حذف که متهم به کار انقلابی نشوم) و یا عمومی می شود.