جمعه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۵

گواهينامهء ضد اخلاق

چند روز است كه بوق ماشين خراب شده است.
تازه مي‌فهمم اين كه بعضي وقتها ادعا مي‌شود كه مردم مي‌خواهند كه زور بالا سرشان باشند، تا چه حد حتي در رفتارهاي جزيي‌شان هم وجود دارد.
و دوم اين كه چقدر رانندگي مردم بي‌قانون كه سهله، بي‌اخلاق است.
اگر قبلن يكي ناگهان از لاينش منحرف مي‌شد و بي‌هوا مي‌خواست بپيچد جلويم، با يك بوق صاف مي‌كرد. يا اگر سرعت انحرافش آنقدر زياد بود كه من بايد يك دفعه رو ترمز مي‌زدم، با يك بوق ممتد، موضوع حل مي‌شد.
اما حالا، هر كي هر جا دلش خواست مي‌پيچد. اگر تو دوپايي رو ترمز بكوبي، ماشينت با سرعت وحشتناك بايستد و تو مسيرت از وجود ناگهاني يك ماشين ديگر شوكه بشوي اصلن مهم نيست، اگر دو سانت با تصادف فاصله داري و و و ...اصلن مهم نيست، فقط مهم است كه هر كس، هر لحظه، به هر قيمتي كاري را كه دوست دارد انجام بدهد، حالا اگر تو اعتراض كردي تغييرش مي‌دهد. اگر نه به كارش ادامه مي‌دهد.
قبل از بي‌بوق شدن، به نظرم بوق يك چيزي شبيه يك يادآوري كوچك بود كه اگر من را نديدي، من هستم؛ اما حالا متاسفانه به نظرم بوق يعني هوووووووي يارو، بكش كنار اين راه من است.
وحشتناك است. امتحان كنيد يك هفته بدون بوق. ببينيد چي به سر هم مي‌آوريم.
حالا اگر اين را بخواهيم به تمام رفتار و روابط ديگرمان با آدمهاي ديگر هم تعميم بدهيم خيلي تلخ‌تر مي‌شود. اين كه بايد بوق بگذاري براي رفتار ديگران در مقابل خودت.

چهارشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۵

خوشبختي

اينجا هشت سطر، كامل سانسور شده است. از زحمات تمام دوستان متشكرم.

اما ...
"يادمان باشد كاري نكنيم كه به قانون زمين بربخورد....."
فروغ/ يك جايي كه يادم نمي‌آيد

پنجشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۵

وابستگي

يك چيزي شبيه وابستگي دارد ذهنم را، اگر نگويم سوهان مي‌كشد، صادقانه‌ترش اين است كه تهييج مي‌كند.

اين كه از كجا به وجود مي آيد؟ در من چقدر وجود دارد؟ به كجا ختم مي‌شود؟ چي‌ به آدم وابسته آرامش مي‌دهد؟ در من چقدر وجود دارد؟ هزينه‌هاي وابستگي چي ‌است؟ چطور مي‌شود انگيزه براي خلاصي ازش به وجود بيآيد؟ در من چقدر وجود دارد؟ هزينه‌هاي استقلال بيش از آن نيست؟ كدامش از نظر كاربرد، و نه ارزش‌سنجي، بهتر است؟ در من چقدر وجود دارد؟ و ....

بين 11 نفر زناني بين سن 19 تا 32 سال به سوال "كي فكر مي‌كند تا حالا موفق بوده است؟" هيچ كس جواب نداد. هيچ كس.

نمي‌شود از جملهء بالا نتيجه‌اي گرفت چون حتمن چندين پارامتر براي چيزي كه تعريف كردم وجود داشته است.
***

باز هم خواب: جايي بود شبيه مسير قديمي رودخانه‌اي بزرگ كه خشك شده بود. ناهموار و خشك و پر از خاشاك و زباله. آدمها بايد تو مسير راهشان از منطقهء پست رودخانه مي‌گذشتند تا به آن طرف برسند براي ادامهء مسير. من تو محل پست بي‌راهه رفته بودم. تو گودي بزرگ و عميقي گير كرده بودم كه نمي‌توانستم ازش بالا بيآيم. آدمها همه آشنا با فاصلهء زياد از من رد مي‌شدند و به مسير اصلي مي‌افتادند و من هيچ راهي براي بالا آمدن از گودي به ذهنم نمي‌رسيد. مردي كه نمي‌شناختم مثل راوي داستان، مثل كسي كه مي‌داني داناي كل خوابت است، مثل كسي كه مي‌داني كس نيست، فقط يك سمبل است بهم مي‌گفت بايد دستم را به او بدهم تا بالا بكشدم. و بعد دنبال او مخالف جايي كه ديگران مي‌رفتند حركت كنم.
من دنبال داناي كل مي‌رفتم اما سرم پشت سر و آدمهاي ديگر را نگاه مي‌كرد.
داناي كل مي‌گفت نبايد از رود گذشت بايد تا فاصله‌اي طولاني از مسير رود رفت و بعد بهترين جا، بالا كشيد.
به نظرم بي‌راه نمي‌گفت اما تنهايي، متفاوت شدن، ناتوانايي نسبت به ديگران، و حس ناآشنايي به همه چيز، در خواب اذيتم مي‌كرد
.
***

شده تا حالا دلت براي رگ دستي كه وقتي صاحبش مي‌ايستاد، آن پر رنگ و برجسته، ديده مي‌شد تنگ بشود؟
من دلم براي آن رگ هم تنگ شده است.

سه‌شنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۵

مدارواسط

خواب استاد را مي بينم. بعد از 6 ماه.
يك جايي شبيه يك آزمايشگاه هستيم. روبرويم روي صندلي مي‌نشيند و پايش را رو لبهء پاييني صندلي من تكيه مي‌دهد. متعجب و كمي معذب مي‌شوم.
توضيح مي‌دهد كه به جاي امتحان مي‌خواهد ازم يك مصاحبه درسي بگيرد. با كنايه ازش مي‌پرسم كه كار چند ماه پيش را تكرار مي كند؟
بي‌تفاوت مي‌گويد شايد كمي هم عجيب‌تر از آن را.
كاربرد يك دستگاه الكترونيكي را مفصل تو خواب توضيح مي‌دهم. در حين ارزيابي مي‌گويد اين درست بود ولي منظور من بيشتر مدار داخلي دستگاه بود.
مي گويم خوب متوجه خواسته‌تان نشدم و چنان با جزئيات خواب مدار داخلي و نحوه كار آن را مي‌بينم كه توضيح مي‌دهم كه بعد از بيداري خودم متعجب مانده‌ام.
مي‌گويد تعجب كردم كه چند بار آمدم و رفتم اما بيدار نشدي، تا الآن كه ديدم تبت خيلي بالا است. اگر بيدارت نمي كردم، امكان داشت تشنج كني، بايد صورت و دست و پاهايت را بشويي.
مي‌گويم مدار داخلي...
با تعجب مي‌گويد چي؟ .... مي تواني بايستي؟

شنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۵

خوشحالي برزگ

خيلي بار، خيلي دفعه و خيلي وقت‌ها شده بود كه با اين كه مي‌دانستم تصميمي كه گرفتم اشتباه نبوده است، يا جوابي كه داده‌ام محترمانه بوده و سعي كردم از آزاردهندگيش كم كنم، دلايل كافي بيآورم براي اينكه نشان بدهم،‌ غرور و خودخواهي كم‌اثرترين مورد در تصميمم شده است.... باز هر بار واكنشها طوري بوده است يا چنان مظلومانه كه من هي خودم را لعنت كردم كه چرا اينطور شد، چرا غرور اين آدم شكسته شد و كلي وجدان درد گرفتم. يا آنقدر شاكي و دادخواهانه كه عصباني شدم و باز كلي وجدان درد كه چرا آدمي اين همه خودش را كم ارزش مي‌كند و چرا به اينجا رساندمش.
چندين و چند بار تو دوره‌هاي مختلف سني به اين فكر كردم و گاهي بسيار به خودم خورده مي‌گرفتم كه اگر رفتارم متفاوت بشود، شايد آدمها بتوانند حدس بزنند جوابم چي است و درخواست نكنند كه ...
اما خوب! موضوع اين بود كه رفتار متفاوت، يعني من ِ متفاوت. اگر برداشت اشتباهي صورت مي‌گرفت، هميشه به اين معني نبود كه رفتار من اشتباه است، چون من هميشه و با همه يكسان رفتار مي‌كردم.
با همهء اينها وجدان درد را نمي‌شد كاريش كرد. هميشه و هميشه وجود داشت.
اما آن خوشحالي بزرگ كه گفته بودم راجع بهش مي‌نويسم اين بود وبلاگكم! چند روزي مردد بودم كه اين بار چه كرده‌‌ام! اما خوب احساس كردم چقدر خوب است آدمها طوري رفتار كنند كه تو وجدان درد نگيري! چقدر ارزشمند است، كه احساس كني با كسي طرفي كه ارزشمند است و نيز رفتار متعادلي دارد، بدون توجه به اين كه تصميم تو چه باشد.
حالا با نهايت خودخواهي، همان‌طور كه در مواردي كه بالاتر گفتم خودم را هم مواخذه مي كردم، اين بار هم مي‌خواهم خودم را تشويق كنم. و باز با نهايت غرور بگويم، اين چنان احساس خوبي براي من داشت كه احساس كردم اتفاقي در من افتاده است كه واكنش متفاوتي ديدم. و نيز صادقانه و كمتر خودخواهانه اين كه شايد چيزي بسيار پررنگ‌تر از چيزي كه شايد قرار بود شكل بگيرد در طي زمان، در ذهنم جا گذاشته.



  • تضاد بين سرد بودن و گرم خواستن. حالم را به هم مي‌زند اين تضاد. درست از امروز شروع شد. كمتر از يك هفته بود كه رها كرده بودتم. من كودكانم را از تضاد نفرت‌انگيز تو مي‌خواهم.

جمعه، دی ۲۲، ۱۳۸۵

هزارتا چيز با هم

بريدمشان و انداختمشان دور. نياز داشتم به اين كار.


  • فردا اولين روز دومين شغل رسمي است. اضطرابم با اولين روز اولين شغلم قابل مقايسه نيست، اما در هر صورت وجود دارد. البته كلي هم اشتياق هست. شايد بعد راجع بهش نوشتم.
    به نظر وقتي مي‌شود چيزهايي را پيش‌بيني كرد بايد پيشاپيش رفتار جبراني برايشان دست و پا كرد. بچه‌ها....

  • به يك تغيير بزرگ نياز دارم. به نظر هر بار دنبال بهانه گشتم تا واقعن بهانهء غير قابل حلي موجود بوده باشد.

  • يك جمله باحال از دوستي شنيدم به اين مضمون: خورشيد آشكار مي‌شود، آنگاه كه پنهان مي‌شود؛ و خورشيد پنهان مي‌شود آنگاه كه آشكار مي‌شود.
    روسردي زرد را يادت است وبلاگ؟ امشب حس كردم يك آرزوي عجيب دارم. اين بار اما قول مي‌دهم از ته دلم آرزو كنم.

  • يك خوشحالي بزرگ دارم،‌ يادم بيانداز وبلاگ راجع بهش بنويسم!

  • بعد از پست: فيلترينگ به شدت گسترده و سرعت وحشتناك پايين اين روزها ديوانه كننده شده است.

چهارشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۵

ناتواني؟ ناآگاهي؟ يا ...؟

اين دخترك آشنا است كه گفتم همسرش وكيل است و سه ساله كه عقد كرده است؟
بعد از آن روز چندين بار خواست با هم صحبت كنيم و كرديم. راجع به زندگي خصوصيش. اما خوب به نظر كاملن شعار خوبي انتخاب شده بود براي شروع جنبش زنان فرانسه كه "خصوصي سياسي است".
بيست سال تفاوت سني. دخترك جوري از همسرش مي‌گفت كه آخر صحبتهايش گفتم، چيزي كه به نظرم مي‌رسد اين است كه او را جاي خدايت گذاشتي و تاييد كرد. و گفتم فقط من هر بار بهت فكر مي‌كردم، آرزو مي‌كردم و مي‌كنم روزي نرسد كه كم بياري چون بندگي كردن هم طاقت مي‌خواهد....

سه ماه هم از موضوع نمي‌گذرد. سر كلاس يكدفعه مي‌زند زير گريه و ....

شب دوباره تماس مي‌گيرد. مي‌گويد تمام حرفهايش كه من زندگيم را بر اساس آن ساخته بودم دروغ بود. مي‌گويد تمام اين چهار سال آشنايي به من دروغ مي‌گفت و بارها خيانت مي‌كرد. مي‌گويد شوكه‌ام.... . مي‌گويد خيلي سخت است كه جمله‌هايي را كه در عاشقانه‌ترين لحظاتت شنيدي، از دهان زن ديگري در توصيف عاشقانه‌هايش با همسرت بشنوي.... مي‌گويد مردك به من مي‌گويد تو آدم احمقي هستي...
مي‌گويم متاسفم. اما تو هيچ چيزي را از دست ندادي، جز اينكه يك تجربهء بزرگ به دست آوردي. مي‌گويم به نظر حماقت او بيشتر بوده است كه هوشمندي تو را ناديده گرفته است. مي‌گويم زود تصميم نگير. مي‌گويم به خودت و او زمان بده. تمام حرفهايش را گوش كن. اگر مي‌خواهد چيزي را ثابت كند بگذار سعيش را بكند. اما همه چيز را در لحظه نپذير. نگذار احساسي بهت ثابت كند.خاطرات خوب گذشته‌ات را خراب نكن. بهشان فكر نكن اما تو ذهنت نشكنشان. مي‌گويم آرام باش. يادت باشد كه كار او بيش ار اين كه توهين به تو باشد، بي‌ارزش نشان دادن خودش است. مي‌گويم يادت باشد نه او و نه كسي ديگري نمي‌تواند با احترام تو بازي كند. مي‌گويم خودت را وارد بازي دعواي او و معشوقكانش نكن. آرامشت را بيهوده به هم مي‌ريزد. دعواي آنها به تو ربطي ندارد. تو فقط با همسرت طرفي. بدون مشورت با مشاور هيچ حرفي نزن و هيچ حرفي ازش را كامل نپذير.

مبهوتم.
سردرگم شده‌ام.
واقعيت اين است كه دلم براي آن مردك بيشتر مي‌سوزد كه در سن چهل و نه سالگي، با آن شغلها و مناسب به قول خودش اصلي و دولتي، چنان ضعيف و دچار كمبود بوده است كه با وجود همسري كه بيست و نه سال بيشتر ندارد، نتوانسته‌ زندگي پايداري براي خودش شكل بدهد و چنان ناپخته هرزگي كرده است كه حالا آبرو و اعتبار چندين و چند ساله‌اش يكدفعه به باد مي‌رود و براي حفظ آن مردك به گريه و التماس افتاده است....

دختر از پس خودش بر خواهم آمد و زندگي خوب و آرام و لذت بخشي با معيارهاي خودش جدا از او پي خواهد گرفت. اين را آخرين لحظه بهش مي‌گويم و مي‌گويم مطمئنم كه مي‌تواني!

یکشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۵

who cares?

درست در همان لحظه اتفاق افتاد. من به هق هق افتادم و او مبهوت و وحشت كرده، فكر كرد آسيبي بهم رسيده فقط توانستم بين هق هق بگويم نگران نباش. گفت فكر مي‌كنم اين اتفاق در زندگي هيچ دختري تا به حال نيافتاده است.
سرم را تو سينه‌اش گم كرده بودم،‌ پليور پشمي خيس خيس بود از اشكهاي من و هق هق ‌كنان مي‌گفتم دلم برايت خيلي خيلي تنگ مي‌شود.
بغض كرده بود و ترديد و نگراني انگار داشت روحش را مي‌خورد. آنقدر گريه كردم كه سرم داشت از درد منفجر مي‌شد. آشفتگي او امانم را مي‌بريد. براي چند صدمين بار توضيح دادم، راجع به فعل مضارع. راجع به نهايت شادي. راجع به انتهاي هميشه خالي. راجع به احترام به خودمان. راجع به دلتنگي دوستي. راجع به سردي خورنده روح. راجع به آزار و دوري كدورت. حالا من آرام مي‌كردم و او بي‌قرار. آرام شد. بي‌حوصله. بي‌اشتها.
سوال؟
بپرس.
براي چندمين بار؟
بپرس.
اين كه تو....؟ اين كه ما....؟ اين كه بعدش....؟ اين كه من........؟
شايد آن اوايل گاهي....در حدي كه پذيرفته بشود.... اما حالا...اگر حق مسلم و بديهي نباشد...تحمل ناكردني است برايم....
بي‌اختيار نوازش شدم. دستهايش شاد شده بود.
خيلي خوشم مي‌آيد. اين از نهايت توانايي تو است و از ميزان ارزش و اعتمادي كه براي خودت قائلي. خيلي خوشم مي‌آيد. كم آدمي.... . دارند به اين سمت پيش مي‌روند....(مي‌دانستي و مي‌دانستم كه داري دلت خودت را خوش مي‌كني و مي‌خواهي تلخي آينده‌اي را كه پيش بيني‌كردم بگيري، با جملهء آخري.) گرسنه‌اش شد و سرشار شد از اشتها و زندگي و شاديي بزرگ.
پيش بيني من درست بود. شادي تو در حجم عظيمي از آزاديي كه مي‌خواهم، باليدنت و مفتخر شدنت و مغرور بودنت كه چنان زياده‌خواه شده‌ام كه جاي كوچكترين شك بهم نماند، ‌مستدام مي‌ماند.
من به خاطر خودم و نه هرگز تو، چنان بي‌باكانه آينده را طلب مي‌كنم كه هيچ گذشته‌اي غير از آنچه هست برايش متصور نشايد. و همين جمله‌هايم سرشار و مملو از خواستن مي‌كردت، ‌برق نگاههايت وقتي تاكيد بر روي خودم و نه هرگز تو را مي‌گفتم، هنوز روشن روشن جلوي چشمهايم است.
چند صد بار بحث كرديم سر ارزش براي خود، احترام به خود. مي‌گفتي وقتي خودت را، آزاديت را،‌ آينده‌ات و زندگيت را با تمام وجود و چنان محكم مي‌خواهي، مي‌توانم به ارزش و احترامي كه براي من قائلي اعتماد كنم.

كي‌ اهميت مي‌دهد...

تاكسي بيسيم نسوان



شاهكار است. اول اين كه كلمه‌اي نا مصطلح‌تر و نازيبا تر و غير فارسي‌تر از نسوان پيدا نكردند براي اين تاكسي‌هاي بدرنگشان؟ تا وقتي زنان يا بانوان هست چه منظوري مي‌تواند براي استفاده از نسوان وجود داشته باشد. بعد هم مگر بقيه تاكسي‌ها سيم دارد كه اين مدلش بي‌سيم است. اگر منظور چيزي شبيه آژانس است كه نمونهء تاكسي تلفنيش را داشتيم قبلن. اين واژهء جديد كه تازه اختراع كردند چي است ديگر؟
دوم اين كه باز از آن تبعيضهايي است كه نه تنها هيچ مشكلي از تبعيضهاي موجود كم نمي‌كند بلكه كلي مشكل و تبعيض ديگر هم اضافه
مي كند.



به عنوان نمونه، مي‌خواهم ببينم اگر اين نسوان تاكسي‌ران پنچر كنند، با آن چادر‌هاي دست و پا گير چطور مي‌توانند از پس كارهاي ماشينشان بر بيآيند(چادر براي اين خانمها اجباري است)، جز اينكه بايد يك مرد بيآيد كمكشان و اين يعني نور علي نور. ( هر وقت تنها بودم و پنچر كردم، حتمن لازم بوده ‌است كه آستينهايم را بالا بزنم و مانتويم هم هر چه كوتاهتر بوده است، كارم راحت‌تر پيش رفته، چون هر جا لازم شده زانو زدم زمين، ‌راحت دولا و راست شدم و ...)
سوم قرار شده است اين تاكسيها فقط خانمها را سوار كنند. آمديم و مسافر خانم كم بود يا در شرايطي نبود، نسوان تاكسي‌ران بي‌كار مي‌شوند.
آخر بابا اين چه وضعش است؟ چه مي‌شد از همان تاكسيهاي نارنجي و يا زرد رنگ معمولي ( سمند به جاي پرايد) به خانمها مي‌داديد و اين همه هم خاصش نمي كرديد و مي‌گذاشتيد چيزي كه تو جامعه خيلي زودتر از شما، خانمهايي با ماشين معمولي خودشان نسبتن عاديش كردند، حالا با يكسري امكانات و نظارت و پشتيباني دولت براي امن بودن اين شغل براي خانمها پيش برد؟
دولتهاي محبوب تمام افتخارشان اين است كه قوانين و ابتكارات دولت جلوتر و پيش‌روتر از مردم است و اين باعث بالابردن فرهنگ عمومي مي‌شود، حالا اينجا دولت وقتي تو موضوعي از مردم عقب مي‌ماند،‌ خودش هم بر عقب ماندگي خودش چنان مضحك مي‌افزايد كه .....

شنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۵

محدوديت يا جذابيت؟

بيشترين تعداد افراد متولد قبل از دههء پنجاه، در بهترين حالت از لحاظ تفكر و فرهنگ زندگي، نوع نگرششان به زندگي بسيار متفاوت از نسلهاي بعد از خودشان است.
به عنوان نمونه، حتي در جمعهاي نه چندان رسمي، مثل گروههاي كوچك آموزشي يا كاري ترجيح مي‌دهند با اسم فاميليشان صدا زده بشوند.


  • آن قسمت linkdump هست كه با آيكون روزانه گوشهء پايين وبلاگ مشخص شده است، يك سري عدد كنارش آمده است كه مشخص مي‌كند هر لينكي را چند نفر نگاه كرده‌اند. برايم جالب بود كساني كه اينجا سر مي‌زنند هم بعد از اين همه سال از رواج اينترنت، هنوز موضوعاتي كه كلمهء ممنوعه اي تويش دارد،‌ برايشان جذاب‌تر است.
    بايد بشود آماري از جاهاي ديگر دنيا كه محدوديت درشان به شدت ايران نيست پيدا كرد،‌ آيا اين موضوعات واقعن براي بيشتر مردم دنيا جز جذاب‌ترينها است؟

  • بي‌ربط به قبليها: فكر مي‌كنم اشكالم اين است كه نسبي ديدن و نسبي رفتار كردن در بيشتر موضوعات چندان برايم ساده نيست.

جمعه، دی ۱۵، ۱۳۸۵

دخترك

آن اوايل بود شايد، دخترك من را براي بار اول مي‌ديد؛ همان لحظه مي‌شد حسش را به تو و رشكش را فهميد. يك جمله به شوخي براي بيان حسي كه شايد پس ذهنش بود به تو كه آدم بامزه‌اي است و چه و چه... چنان قاطع انديشه‌ات را تحسين كردم كه ديگر جمله‌اي نگفت. و هيچ وقت ديگر جمله‌اي نگفت،‌ گرچه بسيار تلاش كرد.
آن روز بحث كرديم. زياد و زياد. دخترك مي‌گفت اين نهايت دوست داشتن است كه كسي بخواهد زندگيش را براي كسي ديگر بگذارد. گفتم اين دوست داشتن از نظر من هيچ ارزشي ندارد، چطور مي‌توان دوست داشتن كسي را باور كرد كه براي خودش آنقدر ارزش قائل نيست كه بخواهد خودش را فدا كند، دوست داشته شدن توسط كسي ارزشمند است كه غرور و ارزش و احترام زيادي براي خودش قائل باشد، قابل احترام باشد و نيز تو را هم دوست داشته باشد، آن وقت اين يعني تو ارزشش را داري.
نگاه مي‌كردي. لبخند مي‌زدي و بحث را مي‌گذاشتي كه تنها پيش ببرم. بعدها گفتي او مي‌دانست، كه قابل مقايسه با تو نيست، و نيز مي‌دانست كه اين تفاوت بسيار بزرگ براي من بديهي است و هرگز جابجا نخواهم كرد.

بعد از رفتن دخترك، بسيار شادي كرديم و بسيار آرام بوديم و بسيار لذت برديم از زندگيمان. چندين نفر توانسته‌اند شعارهايشان را با شادي زندگي كنند؟ آرزويم ديدن آنها است!

من همهء آزادي را مي‌خواستم و او تنها كسي بود كه همهء آزادي را با غرور و با نهايت شادي براي من مي‌خواست. و من نيز همهء آزادي را مي‌خواستم كه او داشته باشد.

دخترك گفته بود، نبايد من مي‌آمدم. ممكن بود او (من) ناراحت بشود. تو گفته بودي، او (من) از آن كساني نيست كه اين چيزها ناراحتش كند.
به من كه گفتي، جواب دادم: اگر فرضن من از كساني بودم كه ناراحت هم مي‌شدم، صرف نيآمدن او، با وجود حضورش و حسش، كه چيزي را حل نمي‌كرد، فقط اين كه او بود و چيزي پنهان مي‌شد؛ بنابراين به نظر ناراحتي من چندان موضوع او نبوده است.
نگاهم كردي. چشمهايت برق زد. خنديدي و گفتي كاملن درست مي گويي.

برايش سخت بود كه بفهمد جنس دوست داشتن من از چه نوعي است. برايش سخت است هنوز هم بفهمد كه احترام و ارزشي كه براي تو و انديشه‌ات و احساست قائلم، شايد شبيهي هيچ وقت پيدا نكند. برايش قابل درك نيست كه ارزش زندگي شخصيت و ارجح بودن آزاديت برايم، چندين برابر عزيزت كرد. نمي‌تواند تصور كند كه آنچناني كه در نهايت آزادي دوست داشته مي‌شوم، چه مغرورم مي‌كند. و آنچناني كه در نهايت آزادي و در خلال زندگي همچنان احساسم به تو جايگزين كردني نيست و دوست مي‌دارمت، چه شاد و چه مغرورت مي‌كند.

مي‌گويد: كي‌ اهميت مي‌دهد. تو مي‌جنگي و من نيز. برايم آنقدر ارزشمندي كه نخواهم هيچ چيز آزارت بدهد، و انتظار دارم كه با تمام تواناييت از پس اين چيزها بر بيآيي،‌ چون مي‌دانم كه توانش را داري.

بله! جز بديهي دانستن برايم تصور كردني نيست. و هر چيزي جز اين آزارم مي‌دهم. از پسش برمي‌آيم. مي‌دانم كه مي‌داني و همين انرژي مي‌دهد.

شنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۵

صدام

هيچ جنايتي فراموش كردني نيست. هيچ ظلم و استبدادي قابل گذشت نيست. نمي‌خواهم كاسهء داغ‌تر از آش باشم، اما ترسناك است شاديي كه به خاطر مرگ انسان ديگري باشد، حتي كسي مثل صدام! شادي مردم عراق تكان‌دهنده و وحشتناك بود.
نمي‌خواهم صلح بي‌كاركرد را ترويج كنم، اما پخش چندين و چند‌بارهء صحنهء اعدام، حتي اگر صدام باشد، چه چيزي را به قربانيان خشونتش برمي‌گرداند، يا چه چيزي را به كسان ديگري امثال او گوشزد مي‌كند؟ اعدام با طناب دار با تمام شعارهاي آنچناني، يعني خشونت عليه خشونت يعني دور باطل.
نمي‌خواهم مزخرف بگويم و الكي شعار بدهم، اما قدرتي كه قدرت ديگر را محكوم مي‌كند و اعدام، چه تضميني مي‌تواند براي صلح بيآورد؟
به كجا پيش مي‌رود داستان اعدام اعدامگرها؟ تا كجا ادامه پيدا مي‌كند؟
چندين بار حبس ابد، با كمترين امكانات حبس، مكافات بهتري نبود؟


  • اتفاقي در حال رخ دادن است كه ازش مي‌ترسيدم و فرار مي‌كردم، اما ناخودآگاه خيلي زود دير شد. مثل آبي كه ريخته شده روي زمين و تا بيايي جمعش كني زمين زير پايت خيس شده است. مثل عطري كه درش باز مانده و تا به خودت بيايي همه جا بويي آشنا است. در من چيزي نفوذ مي‌كند كه .... . سخت سخت سخت خواهد گذشت. تعليق در تعليق. تعليق به توان تعليق. تعليق ِ تعليق ِ تعليق ِ تعليق.
    دارم مثله مي‌كنم خودم را يا اين فقط قسمتي از سهم من از تجربهء پختگي در زندگي است؟

دوشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۵

سكوت

اگر گفتي روزهء سكوتم از بي‌نيازي است يا عدم اطمينان يا هر دو؟
اگر درست بگويي،‌روزه را خوهم شكست.
اما بخشي از قضيه هم اين است كه خودم ندانم جواب درست كدام است، آن وقت مي‌ماند كه تو به قول من از روي نياز اطمينان مي‌كني يا از روي اطمينان به خودم؟
جواب اين يكي را اگر بگويي بي‌شك روزه بي‌معني مي‌شود و من از كارهاي بي‌معني خوشم نمي آيد.....

جمعه، دی ۰۱، ۱۳۸۵

هذيان

با تلفن صحبت مي كنم زير پايم رو سراميك سفيد يك چيزي مثل آب ميوه، لك تيره دانه انار له شده و يا قرمزي ماژيك به چشمم مي‌آيد. حين صحبت عينك مي‌زنم. به نظر تازه مي‌آيد انگار همين حالا ريخته شده باشد. گوشي را مي‌گذارم.

زير پايم اين‌طرف هم يك لك ديگر. همه‌جاي اتاق. لكه‌هاي خونند. هي بيشتر و بيشتر و بيشتر مي‌شوند. خون. خون. خون. تمام سراميكهاي سفيد پر از لكه‌هاي خون و خونابه است. وحشت كردم. حوله را برمي‌دارم و مي‌دوم تو حمام. نمي‌دانم از كي اينطوري شدم كه خون حالم را بد مي‌كند. به ديوار ليز حمام تكيه مي‌دهم كه نيافتم. پاهايم مي‌لرزد. دوباره و سه باره آب مي‌ريزم و آب و آب. خونابه سر مي‌خورد كف ليز حمام و به فاضلاب مي‌رود. چشمها سياه مي‌شوند. باز هم خون. تو اتاق گوشه‌اي مي‌ايستم كه روي خونها نروم. سعي مي‌كنم كف را نگاه نكنم. لباس مي‌پوشم و دراز مي‌كشم. درد. درد. درد.

صدايم مي‌لرزد. حالم از خون به هم مي‌خورد. با اين همه كه تو خوابهايم هست و تو بيداري و تو ذهنم. به نظر اتاقم بوي خون گرفته.
مي‌گويد رنگت؟ مي‌پرسد چي شد؟ مي‌گويم تو اتاق من نروي! مبهوت نگاه مي‌كند! دوباره مي‌گويم تو را به خدا تو اتاق من نروي؟ مي‌دانم الآن توان شستن آن همه خون را ندارم. با هر پلك زدن همهء دنيا مي‌چرخد و مي‌چرخد.

همهء انارها را دانه كرده است. با تعجب مي‌گويم انارها را؟( هر سال اين كار من بود. همه هر جا كه بوديم مي‌دانستند من عاشق انارم و عاشق كشف كردنش. يادت است اين را برايت نوشته بودم.) مي‌گويد تو امسال لب به انار نزدي! حالا مي‌خواستي دانه‌اش كني؟
انارهاي امسال همه خوني بودند. همه رنگ خون. همه طعم خون. همه شكل خون.

مي‌گويد شنبه آزمايش خون مي‌دهي دوباره ها! خوب؟ مي گويم باشد يك سرنگ كلفت، بلند و درشت.

مي‌گويد آرزو كن. مي‌گويم فقط حالا بگذرد. بدترين تصورم هم پيش بيآيد اما فقط بگذرد. مي‌گويد چي بگذرد؟ كي بشود؟ وقتي كه چي شده است؟ مي‌گويم مهم نيست چي بشود،‌ فقط بگذرد. بگذرد. بگذرد. من از خون بيزارم. از انتظار بيزارم. از غرور بيزارم. از انار....

مي‌گويد حافظ! تو دلم مي‌گويم از انتظار بيزارم، اگر جز اين چيزي بلدي بگو:

از ديده خون دل همه بر روي ما رود بر روي ما ز ديده چگويم چه‌ها رود
ما در درون سينه هوايي نهفته‌ايم بر ما اگر رود دل ما زان هوا رود
....

من از خون، از انتظار،‌ از غرور، از انار، از يلدا.... از زمان بدم مي‌آيد.

صحنهء خونهاي خشك شده رو سراميك‌هاي سفيد وحشتناك است... تا حالم جا بيآيد خونهاي لعنتي خشك شده بودند. مثل من كه تا زمان بگذرد، روحم، حسم، عقلم، ذهنم، و توانم خشك مي‌شود....

مي‌ترسم بخوابم امشب. از خواب دوبارهء خون مي‌ترسم. يلدا است امشب اگر تا صبح در خون غلت بزنم چي؟ اين همه طولاني؟
سرد است! طولاني است! مغرورانه است! برزخ است! خوني است! سرد است! برزخ است!

چهارشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۵

جنسيت؟!

وقتي من با تلفن صحبت مي‌كنم، طوري كه صداي من شنيده مي‌شود،‌ ولي صداي شخص پشت خط نه! اهل خانه نمي‌توانند تشخيص بدهند طرف زن است يا مرد.
كلي تلاش كردم تا دوستيهايم مستقل از جنسيت آدمها باشد و وقتي فهميدم كه اينطور شده، كلي ذوق زده شدم، حالا وبلاگ تو هم شريك اين خوشي!
هنوز هم هست. هنوز هم هر روز بيشتر ميشود. و من خسته‌تر از قبل. خوب به خستگي مي‌افزايي . مرحبا!

سه‌شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۵

پيشينيه تغيير قوانين در ايران

داستان كتاب "نظام حقوق زن در اسلام" مطهري همان‌طور كه خودش در مقدمه نوشته به اين صورت است كه در سالهاي 45-46 در مجلهء زن روز مقالاتي را به عنوان "زن در حقوق اسلامي" منتشر كرده است.
اين مقالات در جواب لايحه چهل ماده‌اي "قاضي ابراهيم مهدوي زنجاني" در مورد تعويض قوانين مدني خانوادگي بوده است. كه بعد در سال 53 مجموعه اين مقالات به صورت كتاب مورد نظر توسط خود جناب مطهري چاپ مي‌شود.

چند تا نكته به ذهنم رسيد:
1-زنان در سالهاي 45 همان‌طور مطهري در مقدمه‌اش اشاره مي‌كند، بسيار فعال بوده‌اند و با تاكيد خاص بر روي تغيير قوانين مدني خانوادگي مقالات بسياري در مجالات و روزنامه هاي آن زمان به چاپ مي‌رساندند. (كاري كه الآن يكي از اهداف طولاني مدت كمپين يك مليون امضا به حساب مي آيد.)

2-در ايران دههء چهل كه حكومت اسلامي نبود و فقط مذهب رسمي شيعه بود، قدرت مذهب و به طور خاص معممين و رهبران مذهبي به قدري بود كه لحن انتقادي اين مقالات به طور بارزي در بسياري جاها تبديل به تمسخر، استهضا و آمرانهء بالا به پايين مي‌شود.

3-زنان فعال آن دهه از درجهء بالايي از دموكراسي برخوردار بودند كه به سادگي و بدون كوچكترين سانسوري مقالاتي چنان كوبنده، تند و نه چندان مستدلل را به طور كامل در مجلهء اختصاصي و زن روز آن زمان چاپ كرده‌اند.

4-متاسفانه و يا خوشبختانه، در ايران سال 45 يك قاضي "ابراهيم مهدوي زنجاني" به صرافت نياز به تغييرات در قانون مدني افتاده بود اما حالا كدام يك از قاضيان دادگستري و يا دادگاه خانواده به طور خاص امضايي در كمپين دارند؟

5-ميزان تحمل مخالف يا احترام به مخالف، در فضاي عمومي به قدري حاكم بوده است كه يك معمم مذهبي، حاضر به چاپ مقالات خود در "زن روز" مي‌شود و تمايل به انديشيدن و مباحثه منطقي را دست كم در صحبت، در اين زمينه نشان مي‌دهد.


حتي از ذهن هم پاك مي‌شود.

یکشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۵

احساس مسئوليت

يك بچه سه چهار ساله است. نمي‌دانم دقيق او است يا نه، اما مي‌دانم كه مربوط به آن موضوع است.
از من كوتاهتر است به وضوح.
بالا پايين يك طرفه.
بعد يك دفعه خون مي زند بيرون. گرم و غليظ و قرمز. تو خواب هراسان مي شوم و قلبم به شدت مي‌زند. دستمال كاغذي چاره نمي‌كند.
همه جا خون شده است.

خواب ديدم.

پنجشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۵

حست منتقل شد.

يك نفس و تند مي‌دود. صداي هن هن نفس خودش را مي‌شنود. ته گلويش سرد شده است. انگار يك تكه يخ تو گلويش گير كرده است. اما خوب! خشك خشك است. چشمهايش را مي‌بندد. مسير را حفظ است. از گوشه‌هاي پلكهايش بي‌اختيار اشك مي‌آيد. گويي كه تخليه مي‌شود، از فشار رويش كم مي‌شود، اما تا آرامش فاصله زيادي دارد.
- هههههههههي چي‌كار مي‌كني؟
- من؟ ...من!... من... ببخشيد.
- با چشم بسته مي‌دوي و مي‌گويي ببخشيد؟
- من ... چشمهايم؟.... ببخشيد.
- اينجا كه فقط مال تو نيست هر جور دلت مي‌خواهد بدوي
- متوجه شما نشدم ببخشيد...
همين طور كه ازش دور مي‌شود صدايش كم رنگ مي‌شود.
- خوب من هم چشمهايم را ببندم نمي‌بينم كي به كي است...چي به ....
موهايش را سيخ سيخ از زير روسري زده بيرون مرتب و صاف آن زير مي‌خواباندشان تا كسي آشفتگي او را نبيند.

***
چشمهايش را بسته. اشكي كه از گوشهء چشمهايش مي‌آيد را باد سريع تبخير مي‌كند. صورتش يخ يخ است، درست مثل گلويش كه از خشكي يخ كرده است. صداي هن و هن نفسش چنان بلد مي‌شود كه خودش فكر مي‌كند دارد به چيزي شبيه فرياد يا جيغ نزديك‌تر مي‌شود.
- آههههههههههها مراقب باش.
- ها؟ من؟ ...من! ....من...ببخشيد...
- حالتان خوب است؟
- من...متاسفم....ببخشيد
- چيزي شده است؟ با چشم بسته مي‌دويديد! اتفاقي براي چشمهايتان افتاده است؟
- چشمهايم؟... مي‌سوزد....اااا .... نه! نه! خوبم! ببخشيد
- مي‌خواهيد كمي با هم بدويم؟ اگر خواستيد راجع به دليل سوزش چشمهايتان هم صحبت مي كنيم. به اين زيبايي حيف كه سوزشش آزارتان بدهد.
- شما!... من!....چشمهايم....
روسريش را مرتب مي‌كند. موهايي را كه از كناره‌هاي آن سيخ سيخ بيرون زده است، آرام آرام زير روسري مي‌كند. سعي مي‌كند از بين دستهاي او آرام خودش را رها كند. كمي فاصله مي‌گيرد. سرش پايين است. قدمهاي مردد و كوتاه برمي‌دارد و آرام آرام سرعت مي‌گيرد. غريبه لبخند مي‌زند. گامهاي بند اما آهسته برمي دارد و با او سعي مي‌كند سرعت بگيرد.

***
هميشه اين صداي نفس نفس، چيزي شبيه ترس را تويش بيشتر مي‌كرد. و اين خشكي گلو با احساس خفگي كه ته گلويش را يخ مي‌كند. مي‌دود، با چشمهاي بسته‌اي كه اشكهايش روان است. سرعت انگار تكه‌هاي درد درونش را ذره ذره مي‌كند و رها مي‌كند. گرچه فشارش كمتر مي‌شود اما جاي خالي دردها، همچنان مي‌سوزاندش.
- خوب چمشهايت را باز كن لعنتي!
- آخ...من؟....من!....من....ببخشيد
- تو حق نداشتي آزادي من را تو اين مسير با بي‌ملاحظه دويدنت بگيري!
- من... ببخشيد...نمي‌خواستم....بي‌ملاحظهء ‌شما!...؟...
- آدمي كه چشمهايش را مي‌بندد، فقط مي‌تواند آدم خودخور خودخواه درونگري باشد مثل تو
- من؟ مثل من؟ اما من نمي‌خواستم...
- حالا با اين ضربه اين حس لعنتيت را به من هم منتقل كردي. اه برنامه‌ام را به هم ريختي.
- من .... نمي‌دانم... حسم منتقل شد؟ ببخشيد. اما...
- اما چي؟ تمام لذتم را از دويدن زهر كردي.
مبهوت غريبه را نگاه مي‌كند كه حتي بدون اينكه نگاهش كند، از كنارش رد مي‌شود. روسري را جلوي صورتش مي‌كشد و موهاي سيخ سيخ شده از زير روسري بيرون آمده را رها مي‌كند و دستهايش را جلوي صورتش مي‌گيرد. قدمهايش تند و عصبي‌اند اما نه آنقدر كه توان دويدن داشته باشند.

...

سردم است.