سه‌شنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۶

خارج‌نشينان و دموكراسي

بچه‌ها هنوز زندانند....

يك چيزي تو نوشته‌هاي آق بهمن ديدم كه شروعي شد براي بازگويي همه انديشه‌هاي اين گونه‌اي.

"واضح است که بخش سرکوب‌گر جمهوری اسلامی دوست دارد مخالفانش به تبعید خودخواسته تن دهند."

در بچه‌هاي هم نسل ما حتي به طور خاص از دوستان هم‌دوره‌اي با + و – سه چهار سال،‌ موج گسترده‌اي از مهاجرت اگر نگوييم، دست كم ترك كشور به بهانه تحصيل به وجود آمده است. البته اين موج چنان گسترده است كه به نسلهاي بزرگتر از ما و حتي خانواده‌هاي بسياري هم رسيده است اما خوب اوج ماجرا در نسل ما دارد اتفاق مي‌افتد.
دليل‌هاي فراوانش قابل درك است، نرفتن به سربازي، كار مناسب، شرايط آرام‌ و كم‌تنش‌تر براي زندگي، حداقل احترام و آزادي و و و
دولت مهرورز هم باعث افزايش يافتن خيل عظيم كنوني شده، اما از نظر من آن فقط تسريع‌كننده اين اتفاق بود، وگرنه مهاجرت از وطن به يك كشور ديگر تصميم ساده‌اي نيست كه ظرف يكي- دو سال بشود بهش رسيد.

بين ترك‌كنندگان،‌كم نيستند كساني كه روزي بزرگ‌ترين دغدغه‌هايشان مسائل كشور و مردم بود و ايران ايران، واژه‌اي بود كه بين هر حرف و نوشته و رفتارشان آشكار ديده مي‌شد. كساني كه گرچه نه به واقع، اما مهاجرتشان را نوعي تبعيد مي‌دانند(گرچه به نظر من هرگز اين نيست، بدون اين كه بتوانم در مورد درست يا نادرست بودن رفتن قضاوت كنم) و روزي كه مي‌روند به برگشت مي‌انديشند.

ولي درست از ميان همينها كم نيستند كساني كه ايران برايشان پشت مه‌ي كه ترك مي‌كردند باقي مي‌ماند و تمام دغدغه‌شان چگونه هميشه ماندن در آنجا، تغيير كلي زندگي و درآمد بالاتر و بالاتر و ... مي‌شود. آدمهايي كه در تنگناي سياسي ايران را ترك كردند و حالا حتي رسانه‌ها و خبرهاي فارسي زبان را هم مرور نمي‌كنند، چون تناقض‌ها اذيتشان مي‌كند.
كساني كه پايداري ايران برايشان آرمان نهايي بود و حالا ترجيح مي‌دهند چيزي از ايران حتي به خاطرشان راه پيدا نكند، تا تحصيل و كار و مسكن و آرامش و عشق ِ زندگيشان را مختل نكند.
كساني كه فكر مي‌كنند اين منجلابي كه ما درش هستيم راه به جايي ندارد.

متني را از تجربه دموكراسي در اسپانيا ترجمه مي‌كنم. دوره‌اي بعد از شكست دور اول دموكراسي‌خواهي در اسپانيا، سركوب و ديكتاتوري با ركود اقتصادي گسترده در اروپا همراه مي‌شود و در انتهاي سالهاي ركود، وضع همسايه‌هاي شمالي اسپانيا زودتر رو به بهبود مي‌گذارد.
گروه گسترده‌اي از مردم و جوانان براي كار به كشورهاي ديگر مهاجرت مي‌كنند و اين نقطه عطفي در بهبود شرايطشان مي‌شود. چون اول اينكه بخشي بزرگي از درآمدشان را به اسپانيا پس مي‌فرستند و اين وضع اقتصاد را بهبود مي‌بخشد و امكان افتتاح موسسات تجاري- صنعتي را به مردم باقي در كشور مي‌دهد. و ديگر اينكه قوانين دموكراتيك را از كشورهاي ديگر مي‌آموزند و همين انتقال، باعث اتحاد منسجم جنبشهاي كارگر درون‌كشوري مي‌شود. علاوه بر آن، موج عظيمي از توريست را به كشورشان هدايت مي‌كنند كه همين باعث كاهش سركوب و ديكتاتوري بي قيد و شرط مي شود ( به خاطر نگه‌داشتن توريستها در كشور، ‌رژيم براي حفظ آبرو سركوب را كم‌رنگ مي‌كند) و اسپانيا را به سمت دموكراسي رهنمون مي‌كند.

شايد نتوانم شرايط ترك‌كردگان را در اين زمان درك كنم. شايد توجيهاتشان الآن به شدت شخصي و خودنگرانه به نظرم بيآيد. شايد نتوانم از رفتار كنونيشان تمام هيجان و تلاش قبليشان را بي‌محتوا و غير عميق بخوانم و راحت قضاوتشان كنم، اما چيزي كه از تاريخ به نظر مي رسد اين كه، اين راه ذره‌اي براي احقاق دموكراسي در ايران كمك‌كننده نخواهد بود.

كسي كه نمي‌خواهد حتي كلمه‌اي از ايران بشنود، كسي كه زبان فارسي را ترجيح مي‌دهد ته ذهنش بايگاني كند تا آنجا پيشرو بشود، كسي كه حتي حاضر نيست جمله‌اي در اعتراض به شكنجه دوستان و همقطاران قبلش بنويسد و تلاش مي‌كند وطني هميشگي از آنجا براي خودش بسازد تا فشارهاي اينجايي وجدانش را آزار ندهد، نمي‌دانم جز منافع فردي و لحظه‌ايش چه ثمري مي‌تواند براي احقاق دموكراسي در ايران داشته باشد؟
مي‌خواهم بگويم اين تبعيد ناخواسته كه برادران اصرار دارند ما را بهش بفرستند، تا اينجا كه بيشتر برآيند مثبت براي پايداري و ثبات ديكتاتوري آنها داشته تا دموكراسي و آزادي و آبادي ايران.

*** با ستايش و احترام فراوان به كساني كه در جايي نه چندان نزديك تمام انرژيشان همچنان براي پايندگي ايران صرف مي‌شود و از تمام امكانات و توانشان در پيشبرد همه نيازهاي اينجايي استفاده مي‌كنند. امثال خورشيد خانم ، بلوط، پويا، روجا بندري و ...تمام عزيزاني كه آشنا و ناآشنايند.

دوشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۶

جمع اضداد

دوستانمان هنوز در بندند....


يكي مي‌گويد از قيافه‌اش معلوم است كه آدم خرابي است، يكي مي‌گويد از قيافه‌ات مي‌آيد بچه مثبت باشي.
يكي مي‌گويد خيلي مغرور است خيلي، يكي مي‌گويد اشكالت اين است كه غرورت كم بوده است.
يكي مي‌گويد خيلي‌ نشان مي‌دهي كه بلدي،‌ يكي مي‌گويد از قيافه‌ات نمي‌آيد اين همه چيز بلد باشي.
يكي مي‌گويد مرتب در مثبت و منفي بي‌نهايت مي‌بينمت، يكي مي‌گويد چه خوب مديريت مي‌كني و پايدار رفتار مي‌كني،‌ هيچ نوسان شديدي نداري.
يكي مي‌گويد چقدر خشن و عصباني برخورد مي‌كني، يكي مي‌گويد تو خيلي مهربان بوده‌اي.

اين صفتها يك دهم توصيفات متناقض است راجع به يك شخص.
آيا ممكن است كسي اين همه اضداد درش وجود داشته باشد؟
همه اين تناقضها منم.

جمعه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۶

14 مرداد

امرداد ۱۳۸۶ جنبش آزادی خواه و عدالت خواه مشروطه در ایران ۱۰۱ ساله می شود

اما

هنوز دانشجوی ایرانی را به بند می کشند.



۱4مرداد سال ۸۶ و ۱۰۱ سالگی مشروطه در حالی می رسد که محمد هاشمی، علی نیکونسبتی، علی وفقی، بهاره هدایت، مهدی عربشاهی، حنیف یزدانی، عبدالله مؤمنی، بهرام فیاضی، حبیب حاجی‌حیدری، مرتضی اصلاحچی، مجتبی بیات، آرش خاندل،اشکان غیاسوند، احمد قصابان، مجید توکلی، احسان منصوری و امیر یعقوبعلی در بند هستند.

به احترام این فرزندان آزادی خواه و عدالت طلب ایران که تعدادی از آن ها وبلاگ نویس نیز هستند، ما جمعی از وبلاگ نویس ها تصمیم گرفته ایم که نام وبلاگهای خود را در این روز به “۱۴ مرداد، روز همبستگی وبلاگ نویس هاي ايراني با دانشجویان دربند” تغییر دهیم.

به اميد آزادي تمامي دوستان دربندمان.

چهارشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۶

10 مرداد 86

ديگر حتي نمي‌توانم روزها را بشمرم. 23 روز است بچه‌ها بازداشتند و نمي‌دانيم چه بلايي دارد سرشان مي‌آيد...


مي‌خواستم از خيلي چيزها بنويسم، اما تو تمام مدت هذيانهاي تب اين دو سه روز تنها چيزي كه مي‌آمد و مي‌رفت چهره بهاره بود و چيزي بين خواب و بيداري زمان بازجوييش. و البته بسيار شديدتر از او بازجوييهاي وحشيانه پسران. چهره مهدي و ديگراني كه ...، امير... .
من خودم از تحقير روحي بسيار آزار مي‌بينم و نمي‌دانم اين روزها چندين بار اين بلا را سر بچه‌ها مي آورند.
روز جلسه وقتي وارد شدم و دو بار در جاي متفاوت آدمها با حسرت گفتند كه چه شبيه بهاره،‌ وارد كه شدي يك لحظه فكر كردم بهاره...چقدر از حضور خودم خجالت‌زده شدم وقتي من بودم و بهاره بازداشت.

باز مي‌خواهم از سريال مدار صفر درجه تعريف كنم. نمي دانم لازم است قبلش توضيح بدهم كه چقدر برنامه‌هاي صدا و سيما به نظرم وحشتناك و غير قابل تحمل است و شايد اين تنها برنامه‌اي است كه مشتاق نگاهش مي‌كنم يا نه؟
صحنه‌هاي بازجويي در اواخر روزهاي حكومت رضاشاه، به نظرم خيلي هوشمندانه انتخاب شده است، به خصوص اگر كمي آگاهي داشته باشي از بلاهايي كه اين روزها در بازجويي‌ها سر دوستانمان مي‌آورند؛ به وضوح مي‌تواني مقايسه كني كه وحشي‌گري امروزه چندين برابر است.
جز مشت و لگد و جز بازجويي در مورد خاص سياسي هيچ تحقير روحي وجود ندارد، هيچ شكنجه روحي- جسمي كه آقايان امروز ... ندارد.

و صحنه‌هاي اشغال ايران و پايتخت توسط متفقين و استعفاي رضا شاه و بدبختيهاي مردم.
مثل روز از جلوي چشمهايم مي‌گذرد كه مشابه اين را تا چندين سال بعد از اين روزها خواهيم ديد.

بازجويي‌هاي حيواني از دانشجويان نخبه، حكومت نظامي به بهانه حجاب و دريدن زنان و دختران و امنيت اجتماعي، قتل عام و اعدام گروهي افراد به بهانه جمع‌آوري اراذل و اوباش، سنگسار، بازداشتهاي غير قانوني طولاني مدت، ‌احكام كذايي متحجرانه و و و حتي سكانسهاي فيلمي از تاريخ امروز هم از جلوي چشمهايم رد مي‌شود.
چه بي‌خردند كه تاريخ را باز تكرار مي‌كنند. به آدمهايي كه انتهاي خودشان را در آيينه ببينند و همچنان با سر به سمت سقوط پيش مي‌روند چي مي‌شود گفت؟

نمي‌دانم بي‌ربط يا مرتبط: محدود دولت‌آبادي، خداي كليدر هم از ايران مهاجرت كرد.

دوشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۶

حال به چه قيمتي؟

از 18 تير تا امروز كه 8 مرداد است،‌ هنوز بچه‌ها زندانند...

احمقانه‌ترين جسم دنيا را من دارم. حتي جزئيات فيزيكي اين جسم لعنتي هم به روح و فكر و ذهنم بستگي دارد. و نمودارشان كامل بر هم منطبق است. گاهي وقتها خيلي عصبيم مي‌كند.

يك هفته تمام هر روز يك ساعت تنها راه مي‌رفتم و فكر مي‌كردم. كه شايد بخواهم تصميم جديدي بگيرم. حالا درست وقتي كه استارتش را زدم، چنان تبي كردم كه يعني كه يعني... تو كه هنوز ته ذهنت درگير است، بي‌خود تصميم نگرفته‌ات را عملي مي‌كني.
خوب موضوع اينكه با تمام احترامي كه براي آدمهايي قائلم كه در حال زندگي مي‌كنند و حالشان را قرباني مسئوليت آينده نمي‌كنند، اما من به هيچ وجه نمي‌توانم اينطوري باشم. وقتي فكر مي‌كنم ممكن است چند وقت بعد بخواهم تصميمم را عوض كنم،‌ فكر مي‌كنم حق ندارم! كاملن حق ندارم براي خوشي خودم كسي ديگري را معلق نگه‌دارم... . آره خوب! من كاملن محافظه‌كار و دست به عصا شده‌ام.

حالا يك سوال: پذيرش حضور مخالف تا كجا مي‌تواند مفيد باشد و تحت چه شرايطي حذف، فايده‌اي بيشتر از هزينه دارد؟

شنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۶

تخيل زنانه

بچه‌هاي تحكيم و امير هنوز در زندانند...

اول اينكه دست مريزاد بچه‌هاي كمپيني آذربايجان و كردستان هم براي خودشان وبلاگ و سايت زدند. يك خوشآمد گويي از ته دل به دنياي مجازي به نام كمپين.

دوم اينكه بعد از گوشي، ايميل من هم مورد مرحمت برادران قرار گرفت. ميلهايي بدون subject و بدون فرستنده unknown sender بسي ما را دقيقتر كرد و تمام اضافات را پاك نموديم.
اگر كسي راه حلي براي استفاده از همان ميل قبلي دارد، ‌لطفن همينجا كامنت بگذارد چون همين ايميلي كه اينجا نوشته‌ام را برادران مرحمت فرمودند. راستي يك جايي مطمئن تو نت مي‌شناسيد كه بشود يك سري فايل را تويش خاطره‌انگيز كرد؟ جواب اين يكي را حتمن بايد حضوري بگيرم.

آخر اينكه، همه را معرفي مي‌كنم بهش. اينها همه دوستهايم هستند. اين دوست آن يكي، ‌آن طرفي همسر فلاني،‌ اين دو تا هم قرار است ... . مي‌گويد منتظر كسي است كه با نسبتي نزديك‌تر به من هم بيآيد. مي گويم نمي‌شود،‌ چون وجود ندارد كه بخواهد بيآيد. مي‌پرسد پس آن نوشته‌ها...؟ آن مردي كه شبيه حكومت است...؟مي‌گويم تخيل زنانه است!!!
حالا واقعيت تبديل به تخيل شده، يا تخيل به واقعيت تبديل شدني است. چه فرق مي‌كند به هر حال تخيل سهم بزرگي از زندگي است. اما خوب مگر چقدر بين مردان واقعي با مردان اين آكواريوم،‌ مردان تخيلي تفاوت هست؟

پنجشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۶

privacy

دوستانمان هنوز نيآمده‌اند و نمي‌دانيم كجا و چگونه‌اند...

يك بار يك داستاني پيش آمده بود كه تمام حوزه خصوصيم را بدون اين كه بدانم كي و چطور خط خطي كرده بود.
حس نا امني،‌خيلي بد و ناخوشايند بود. حس اينكه بداني كسي از جزئيات زندگي خصوصيت باخبر مي‌شود، براي سوء استفاده از ... اما نداني كي است؟ و نامحسوس و غير شفاف باشد.
يك باري راجع به فيلم The Truman show نوشته بودم. حالا باز داستان همين است.

ديشب وقتي مطمئن شدم كه برادران محترم، با من هم شوخيشان گرفته است... .
البته شايد خوبيش اين است كه باعث مي شود آدم كمي مرتب بشود و دست نوشته‌ها و چي و چي و ...خرده چيزها را مرتب و منظم، با دسته‌بندي مناسب جاچين كند و البته تلفنهايش هم دقيق‌تر بشود.

چهارشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۶

حكومت علوي

هنوز بچه ها در بندند...

تلويزيون جمهوري اسلامي گزارشي ساخته بود از اعدام 12 نفر از اراذل و اوباش.
گزارشگر ساعت 5 صبح، قبل از اعدام آنها در اوين بود و با آنها مصاحبه مي كرد.
يكي اينكه تصويرشان را برخلاف برنامه‌هاي عبرت‌آموزي كه معمولن پخش مي‌شد، واضح نشان مي دادند.
ديگر اينكه همان سوالات مسخره و كليشه اي هميشگيشان را از آنها كه تا چند دقيقه بعد اعدام مي شدند مي‌پرسيد. مثلن فكر مي‌كردي عاقبت كارت اين باشد؟
الآن كجا دارند مي برندت؟
براي چي اعدامت مي‌كنند؟
علاوه بر اينكه لحن گزنده در اينجور وقتها هم هرگز ترك نمي‌شود.

نمي فهمم با چه انگيزه‌اي از آدمي كه دارد اعدام مي‌شود و ديگر واقعن هيچ چيز براي از دست دادن ندارد، با لحن نصيحت‌گونه و از بالا به پايين حرف مي‌زنند و اصرار دارند كه طرف اعتراف كند به پيشماني.
مطمئنن اين آدمها لحظه‌اي هم خودشان را در اين شرايط تصور نمي‌كنند، اما خوب تاريخ مي‌گويد كه رفتار خشونت‌بار ِ بدون كوچكترين ترحم انساني تكرار مي شود.
به قول دوستي مي‌گفت با اين روندي كه پيش گرفته‌اند، دور نيست روزي كه مردم با دستهاي خودشان از هر تير چراغ برق خيابان يكي
از اين حكومتي‌ها را حلق آويز كرده باشند.



بعد از مدتها ديشت تئاتر "آنتيگونه در نيويورك" را ديدم. كار هما روستا. راجع به وضعيت بي‌خانمانها و اراذل و اوباش پارك‌نشين نيويورك و برخورد پليس و حكومت دموكراتيك با آنها است. به داستان اين روزهاي اراذل و اوباش ما بسيار نزديك بود، اما هوشمندانه تر مي‌شد اگر خلاقيتهايي به كار اضافه مي‌شد تا تداعي دقيقي از وضع ايران هم تويش ديده مي‌شد.
به جاي همراهي حكومت در آمريكاستيزي، بهتر مي‌بود اگر كمي هم هنر را به مردم نزديك مي‌كرد.

مرتبط: نامه‌ي خانواده سه تن از دانشجويان در بازداشت.

یکشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۶

...

بچه ها هنوز در بازداشت هستند. با بي‌خبري مطلقي كه ازشان وجود دارد.
نگراني خانواده‌ها و تفتيش منازلشان و حرفهاي ضد و نقيض.



نشد. نتوانستم. قلبم تند مي‌زد. به بعدها فكر مي‌كردم. مدام مقايسه مي‌كرد با بعد.
اما خوب نشد. گفتم سلام فلاني... . بلند، قوي، شاد جواب داد: به سلام ... .
صدايم قطع شد. مي‌پرسيد خوبي؟ اشك مي‌آمد به جاي جواب.

انگار يك دفعه در چاه عميق و خالي را باز كني كه مدتها بسته بودي. چطور هوا را مي‌كشد درونش. انگار كن كه دلم خالي شده بود. خالي خالي. انگار حالا مي‌فهميدم ميزان دلتنگي سوراخ بزرگي ساخته آن تو.

باهايش دست دادم. آدمها متحير نگاه مي‌كردند. هر كي چيزي مي گفت به شوخي يا براي عوض كردن جو. سيخ نگاهم مي‌كرد و انگار چيزي را كه يك سال مي‌پرسيد و هر بار طفره مي‌رفتم از جواب دادنش يكدفعه كشف كرده بود.

مهلت نمي‌داد. مي‌پرسيد و حرف مي‌زد و من كه فقط تصويرم بود، با قطع كامل صدا.
مي‌روم و باز مي‌گويد بابا تازه آمدم مثل اينكه‌ها بوسم كن! صدايم با خنده باز مي‌شود. مي‌گويم هنوز هم پررويي.
توجيه كننده مي‌گويد: نه آخر نبودم خوب! تازه آمدم... .
ذهنم را تصور كن كه تصويرهاي متفاوت مربوط به گذشته و آينده و خوابهايم را پشت هم چند صدم ثانيه تك به تك مونتاژ مي‌كند. مي‌ترسم نتوانم تاب بياورم. تعجب همه از اين است كه در بدترين شرايط اشك من را نديده بودند. وحشت دارم از چيزي كه نمي دانم چي خواهد بود.
دستش را پشتم مي‌گذارد و مي‌گويد چطوري ...؟ لبخند كه مي‌زنم مي‌گويد مهدي و اشكان هم كه... . مي‌گويم نگران نباش. درست مي‌شود.
چرند مي‌گويم. خودم هم مي‌دانم.

جمعه، تیر ۲۹، ۱۳۸۶

دو وجه از منانگي( بر وزن زنانگي)

خوب يكي از دوره‌هاي نسبتن سخت شبكه را با يك استاد خوب امروز تمام كرديم. امتحان دادم يعني 
از بين ما 16 نفر من و يك نفر ديگر تنها موجودات مونث كلاس بوديم.
او مهندس كامپيوتر است و تقريبن هم دوره من. الآن مسئول IT يكي از كارخانه‌هاي شركت مينو است. و اين دوره را هم از طرف انجا فرستادنش. گرچه كارش تو كارخانه است اما خوب جز كارهاي خوب در اين رشته محسوب مي شود، البته از نظر جايگاه مرتبه شغلي بيشتر منظورم است(اجتماعي) و نه پيشرفت و خلاقيت و چه و چه ... .
اهل شهرستان است و تنها در تهران زندگي مي‌كند. اما خوب جلسات اول از بس كم حرف و خجالتي بود، من اصلن فكر نمي كردم تو يك كارخانه كار مي كند و تنها زندگي مي كند.
وقتي خيلي از سوالاتش را از من مي‌پرسيد كه از استاد بپرسم به جاي او، يا از فلان همكلاسي چيزي بخواهم باز به جاي او خيلي تعجب كردم. و البته لهجه‌اش كه خيلي زود مشخص مي كرد تو تهران بزرگ نشده است. اما خوب در جايي كار مي‌كرد كه اكثر همكارهايش مرد هستند و دست كم 2-3 سال است كه تو تهران تنها زندگي مي كند. و كارش هم آنقدر خوب هست كه اعتماد به نفس بالايي داشته باشد.
دوره پيش نياز اين دوره را هم به حساب شركتش گذرانده‌است. يك بار داشت مي‌گفت خوب است ما اينجا دو تا هستيم. و گفت دوره قبل تنها دختر كلاس بوده است و استاد هي حواسش بهش بوده است و كلن خيلي سخت گذشته برايش.
هر چه فكر كردم در بين هم‌دوره‌ايهاي خودم دختري به اين حد خجالتي كه در ارتباط گرفتن اينهمه اعتماد به نفسش كم باشد،‌ يادم نيآمد.
فاصله بين روش زندگي و تربيت علاوه بر شكاف بزرگ فرهنگي- اقتصادي ميان تهران و ديگر شهرها همچنان مثل يك گپ بزرگ به چشم مي‌آيد.
** پي‌نوشت: منظور از اين نوشته تا مقدار متنهابهي هم حس خوشحالي و پز دادن از اتمام موفقيت آميز اين دوره تخصصي است. 
************************************
ساعت 2:30 هواپيما مي‌نشيند.( حدود دو ساعت ديگر) فقط تا سه هفته. و باز بلند مي‌شود تا معلوم نيست كي دوباره. حس عجيبي دارم. بيش از خوشحالي اضطراب. چطور آدم مي‌تواند چندين و چند بار، گوشه‌هايي از خودش را بكند و بسپارد به مسافرهايي كه شايد ديگر هيچ وقت برنگردند؟ و باز اين را تكرار كند؟ اين خودخواهي است كه نخواهم تكه‌پاره ام اصلن بيآيد كه دوباره برود نمي دانم تا كي؟
وقتي گوشه‌اي از بدن، زخمي پاره شده دارد، ماندن و لف لف كردن آن زخم بسيار آزاردهنده‌تر از آن است كه كل زخم را بكني. گرچه شايد آزادي ديگران، دوستي و انسانيت ترجيح مي‌دهد تا ابد زخمت لف لف كند و هر بار دلت را ريش كند با هر تكانش. اما حالا اگر بدنت پر بشود از اين زخمها چي؟ آيا آزادي فردي نمي‌گويد كه بايد گوشت آسيب ديده را كند، عصب قطع شده را بريد تا عصب و گوشت تازه به جايش برويد؟ يا اين تكه‌ها مثل استخوان شكسته‌اند كه اگر ببري، فلج مي كندت تا هميشه؟
به دنيا آمده‌ايم كه پاره پاره برويم به گوشه‌هاي دنيا تا همه دنيا ما شود؟ يا پاره پاره بشويم و هر بار از نو و از نو و از نو بروييم و با هر زخم تازه بشويم؟

پنجشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۶

سينا

سينا، پسر فلوت‌زن كه در 16 سالگي قتل كرده بود و تا حالا كه فكر مي‌كنم 19 سالش است، در زندان بود بالاخره با 150 ميليون تومان از اعدام آزاد شد.

خانواده مقتول تا آخرين لحظات هم اصرار داشتند كه از 150 ميليون يك ذره هم پايين نمي آيند.
قابل درك نيست برايم.


فيلتر بلاگ اسپات محترم هر بار كار را سخت تر مي‌كند. با فيلتر شكن بازش مي كنم كه به زبان فرنگي نمي دانم كجايي بازش مي‌شود. به همين خاطر نمي توانم به جاهايي كه خبر سينا را زدند لينك بدهم.


راستي ما هم گاهي روي چيزهايي پافشاري مي‌كنيم چون نمي‌خواهيم حرفهايمان را پس بگيريم، اما خوب مثل داستان ديه به جاي قصاص به جاي نشان دادن استواريمان فقط بي‌منطقيمان را پررنگ مي كند.
حالا هم به جاي اينكه خونمان به جوش بيايد از مقايسه من با اين مثال، شايد بشود كمي فكر كرد.

چهارشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۶

نقطه ضعف

هرچقدر هم بهم انگ غير فمينيست بودن و ناتواني در درك شرايط زنان را بزنيد، من نمي توانم هيچ رابطه‌اي با بعضي زنان بگيرم:
دختري كه هر هفته 30 هزار تومان از درآمد پدرش را مي دهد تا ناخنهايش را بكارد يا ترميم كند يا نقاشي كند يا هر چيز ديگري كه اسمش هست.
و هر دو روز يك بار، بدون اغراق، كفش جديدي مي پوشد با حداقل قيمت 50 هزار تومان.
تحت بدترين شرايط يك لايه ضخيم پودر و كرم و سايه و رنگ و لعاب روي صورتش هست.
روز پنجم سهميه‌بندي بنزين، 90 ليتر بنزين تو تهران مصرف كرده بود، از بس جردن و مراكز خريد اطرافش را بالا‌پايين كرده بود.
دانشجو است و از هيچ شغلي خوشش نمي‌آيد، جز مهمانداري هواپيما كه پدر خلبانش اجازه اين كار را نمي دهد( و البته شرايطش را هم ندارد،‌ مثل قد، دانستن انگليسي و ... ) پس مي‌خواهد هميشه خانه‌دار بماند.
هر دو ماه يك بار، حدود 250 هزار تومان مي‌دهد كه رنگ موهايش يا مش يا نمي‌دانم چيش را عوض كند.
هر تابستان 20-30 جلسه سولاريوم (يك شبيه سازي است از نور خورشيد براي برنز شدن) مي‌كند يا مي‌رود يا نمي‌دانم چي.

شايد نتوانم قضاوت كنم در مورد شيوه زندگي و فكر كردنش،‌ چون شرايط كاملش را حتمن نمي‌توانم درك كنم؛ اما چيزي كه هيچ شكي درش نيست اين كه هيچ رابطه‌اي جز در حد احوالپرسي معمولي كه به خوبي؟ چطوري ختم مي‌شود نمي‌توانم با امثال او بگيرم. هرگز! هر چقدر هم كه به توانمندسازي زنان فكر كنم اما مي‌دانم كه اين كار من نيست.

سه‌شنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۶

ترس...انتقام

- بهاره هدايت، بچه‌هاي تحكيم...، امير يعقوبعلي همچنان در زندانند.
با اينكه خودش معمولن ازش خبر مي‌گرفت اما هر بار كه با هم صحبت مي‌كرديم، سراغش را مي‌گرفت و همين كه ازش حرف مي‌زدم، از خوشحالي مي‌خنديد حالا هر چه كه مي‌گفتم.
آخر هفته برمي‌گردد ايران. وقتي پرسيد بايد بهش بگويم او و بقيه دوستانمان اوين اند؟

- ديشب تلويزيون تيزري نشان داد از برنامه‌اي به اين عنوان: "به اسم دموكراسي". برنامه‌اي ساخته اطلاعات كه تكه‌هايي تويش بود از مصاحبه با جهانبگلو، هاله اسفندياري و تاجبخش. چهارشنبه شب، ساعت 21:45 قرار پخش بشود. وحشتناك است. باز پخش اعترافات.

- انتقام چيزي است كه خوب ياد مي‌گيريم اين روزها. حتي اگر به ضرر خودمان باشد. داريم همه‌چيزمان را از دست مي‌دهيم.

- ديروز فكر كردم معجزه رخ داده است. اما خوب تب امروز فكر معجزه را برطرف كرد. اين وسط همين يكي كم بود. موضوع اين است كه مي‌ترسم بروم دكتر. مي‌ترسم چاره‌اي پيدا نكند. مي‌دانم غير منطقي و بچگانه است. اما خوب نمي‌دانم، مي‌ترسم باز "براي هميشه"‌ء ديگري اتفاق بيافتد.

شنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۶

براي او به ياد كودكانمان

موهاي مشكي و فرفريش را شانه كه مي‌كنم مي‌بندم تا كلافه‌اش نكند: يكي اين طرف سرش، يكي آن طرف سرش.
مي‌گويم دست و صورتش را با آب و صابون بشويد و خودم تو اتاق نمي دانم دنبال چي، دور خودم مي‌چرخم.
برمي‌گردد مي‌گويد: مامان تميز شستم؟
بعد از اين همه سال هنوز هم هر بار اين جمله را مي‌گويد، مبهوت مي‌شوم از همانندي بدون آموزش.
مي‌گويم: چه جورم! شلوار سفيده‌ات را بپوش با بليز نارنجيه.
صداي آخ جونش بلند مي‌شود و من مي‌روم دستشويي. از صبح تا حالا دو تا چين عمودي رو پيشاني‌ام اضافه شده است. به چشمهايم تو آيينه نگاه مي‌كنم و به چمشهاي او كه تنها نقطه شبيه من در بدنش است،‌ فكر مي‌كنم.
تو اتاق جلوي آيينه دكمه‌هاي روي سرشانه‌اش را سعي مي‌كند ببندد و همزمان توپش را با يك پا به ديوار مي كوبد و دوباره و دوباره ... و هي به عكسي از بچگي من كه با اصرار خودش تو قابي دو تايي كنار عكس خودش گذاشتم نگاه مي‌كند. تا وارد مي‌شوم مي گويد: مامان تو كه بچگيات موهات فرفري نبوده، پس چرا مواي من فرفريه؟
در حالي كه تو كمد لباسها را زير و رو مي‌كنم مي‌گويم: چه اشكالي داره؟ عوضش موهاي تو كه خيلي قشنگ و نازند. من بعضي وقتا دوست دارم موهام مثل موهاي تو باشه. آدمها كه همه شبيه هم نيستن.
مي آيد جلو پشتش را به من مي‌كند كه يعني دكمه‌هاي روي سرشانه‌اش را ببندم و توپش را اين بار با دست بالا پايين مي‌اندازد و مي گويد: تازه يه چيز ديگه هم هست من مث تو لپ ندارم، چرا منو مث خودت با لپ نساختي؟
به زور مي‌خندم، لپش را يك نيشگون كوچك مي‌گيرم و مي‌گويم: پس اين چي است؟ تازه من كه تو رو نساختم، عزيزكم. خيلي چيزهاي جورواجور آدمو اين شكلي مي‌كنه.
مي‌گويد: جورواجور مث چي؟ دكمه‌ي روي سرشانه‌اش را مي‌بندم. مي‌خواهم بليزش را تو شلوارش مرتب كنم مي‌گويم: مث اينكه مامان باباي مامان باباي آدم چه شكلي باشند؟ آدم كجا به دنيا آمده باشد...
- نه مامان بذار رو شلوارم باشه ديگه. آخه اونجوري دوس ندارم.
مي‌خندم و ادامه مي‌دهم: باباي آدم از چه چيزي خوشش بيايد و مامان آدم از چي؟ سوال‌گونه بدون اينكه فهميده باشد، چقدر تشابه‌هاي سليقه‌اش با او برايم شگفت‌انگيز است خنده‌ام را نگاه مي‌كند و مي‌گويد: مثلن اگه من به جاي بيمارستان اينجا تو خونه خودمان به دنيا مي‌اومدم يا خونه مامان بزرگ كه مي‌گي اون دوراست شكلم فرق مي‌كرد؟
همان‌طور كه سعي مي‌كنم بلوزش را روي شلوار مرتب كنم جواب مي دهم: نه ولي اگه به جاي اينجا آن سر كره زمين به دنيا مي‌اومدي شايد فرق مي‌كرد.
- اگر باباي آدم، بچه دلش نخواد مث باباي من شكل آدم فرق مي كنه؟
فكر مي كنم شايد همين باعث مي‌شود درست شبيه او بشوي. مي‌گويم: نه! مثلن از چه غذايي خوشش بيايد و بيشتر بخوره؟ چقدر ورزش كنه؟ چه ورزشي بكنه؟ چقدر باهوش باشه؟ چقدر مهربان باشه؟
هر تكه از لباسش را كه مرتب مي كنم و كامل مي‌شود حسي از بزرگي بهش اضافه مي شود و ادامه مي دهد: باباي من اگه مهربان بود، من شبيه تو مي‌شدم.
شوكه مي‌شوم از جمله‌اش گرچه بار اولش نيست. مي گويم: چرا اين فكر را مي‌كني؟ كفشش را كه پايش كرده‌ام خودش را كنار مي‌كشد كه يعني خودش بندهايش را ببندد: چون حالا كه خودش بچه دلش نمي‌خواست،‌ اقلن مي‌ذاشت من شبيه تو باشم كه وقتي اصلن نمي‌آيد پيشمان، هي من دلم نخواهد اونو ببينم.
بستن بندهايش را با تحسين نگاه مي‌كنم و مرحله به مرحله با نگاه تاييد و تشويق مي‌كنم تا ادامه بدهد. مي‌گويم: اگه اون مهربون نبود، ‌تو مث الان دلت نمي‌خواست ببينيش. من مطمئنم كه اون هم اگه بدونه تو هستي خيلي دلش مي‌خواد پيشش باشي.
- ولي من مي‌خواهم تو هم باشي.
- من هم دلم مي‌خواهد پيشت باشم. اما به شرطي كه از اين فكرا نكني كه بابا مهربون نبوده.
بدون اينكه قانع شده باشد،‌ كله‌اش را به علامت پذيرش تكان مي دهد. و سرپا مي‌ايستد كه يعني بستن كفشها فاتحانه تمام شد. كرم را از تو كشو برمي‌دارم و روي صورتش مي‌مالم و مي‌گويم: اين خانم خانمها اين همه لپ دارد كه لپاش كرم را تمام مي‌كنه، بعد تازه به من مي‌گه چرا لپ ندارم.
خيلي خوشش مي‌آيد و خودش را از دستم رها مي‌كند تا جلوي آيينه خودش كرم را پخش كند. ظاهرن فعلن توانسته‌ام حواسش را از سوالهايش پرت كنم. لباسهايم را برمي‌دارم و مي‌روم بيرون كه عوض كنم.
وقتي برمي‌گردم دارد ماشينش را كه با تكه هاي بازي ساخته بود دوباره جدا مي كند، من را برانداز مي‌كند و مي‌گويد: مامان كجا داريم مي ريم؟
سوالش كلافه‌ام مي‌كند: تا حالا چند بار كه بهت گفتم.
- حالا يه بار ديگه‌ام بگو ديگه.
جلوي آيينه به صورتم كرم مي‌زنم و پلك چشمم را كه مي‌پرد نگاه مي‌كنم و سعي مي‌كنم يك خط صاف سياه بالايش بكشم. مي‌گويم: پيشه يكي از دوستاي قديمي من كه تا حالا تو را نديده ولي بايد ببينه.
مي پرسد:چرا بايد ببينه؟
- بايد نه! منظورم اينه كه دوست داره ببينه!
- پس چرا تو ناراحتي؟
- من؟ نه مامان جون! من فقط يكم سرم درد مي كنه، خيلي هم خوشحالم.
مبهوت نگاهم مي‌كنه. مي گويد: مامان! گوشه چشت قرمز شده. دستم را روي سرش مي كشم و مي‌گويم: خوب مي‌شه عزيزكم. ديگه بريم.
***
تو ماشين من رانندگي مي‌كنم و او بيرون را نگاه مي‌كند و هر از گاهي چيزي مي‌پرسد: اسم دوستت چيه؟
زير لب زمزمه مي‌كنم: بابا
- چي گفتي مامان؟
- هيچي گفتم ديديش، از خودش بپرس!
- منو از كجا مي‌شناسه؟
- كي گفته مي‌شناسه؟ نمي‌شناسه.
- تو گفتي دوست داره منو ببينه. حتمن منو مي‌شناسه كه دوس داره ببينه ديگه.
- نه نمي‌دونه تو هستي. الآن مي‌فهمه. ولي مي‌دونم اگه بفهمه دوست داره زود ببيندت.
- پس اگه دوست داره چرا تا حالا منو نديده؟
- چون نمي‌دونست تو به دنيا اومدي.
- دلم نمي‌خواد ببينمش.
- چرا؟
- من شش سالمه. هنوز نمي‌دونه من به دنيا اومدم؟
مي‌پيچم تو خيابان فرعي محل قرار هميشگيمان. مي‌گويم:خوب كار داشته تا حالا. از دور مي‌بينمش. ايستاده. مثل قبل با موهاي فرفريي كه كوتاهي زياد، مجعد بودنش را غيرواضح مي‌كند و بيش از قبل به سفيدي مي‌زند. سرحال به نظر مي‌آيد.
- ديگه داريم مي‌رسيم. نگارين! اون آقاهه است كه اونجا وايساده. تو برو پشت بشين مامان جان.
نگارين مبهوت نگاهش مي‌كند. ترمز مي‌كنم. كمربندش را باز مي‌كنم و بلندش مي‌كنم كه از بين صندلي به پشت هدايتش كنم. او هم از بيرون با تعجب تو ماشين را نگاه مي‌كند. در را باز مي‌كند و سوار مي‌شود. سلام مي‌كنيم و دست نگارين را كه تو دستم است و يخ شده است جلو مي‌كشم و مي‌گويم: نگارين خانم. دخترمان.

سه‌شنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۶

كابوس

خواب ديدم.
حالم خوب نبود. يك دستگاهي بهم وصل بود مثل سرم. اما به جاي اينكه توي رگم رفته باشد، با يك لوله از تو دهن به حلقم وصل شده بود.
دو تا بسته بهش وصل بود. تو يكي سرم بود و تو ديگري خون. تو يك لوله كوچك ضخيم اين دو تا با هم مخلوط مي‌شدند و يك چيزي شبيه خونابه وارد حلقم مي‌شد. تمام اين تجهيزات پشتم مثل يك كوله پشتي سوار بود.
با آن لوله نمي توانستم خوب حرف بزنم. هربار كه مي‌خواستم چيزي بگويم لوله از ته حلقم در مي آمد و آن مخلوط خونابه تو دهنم مي‌رفت و مزه اش اذيتم مي كرد و دوباره خودم با سختي آن را تو حلقم فرو مي‌كردم.
بي‌حال بودم. مايع درون بسته ها تمام شده بود. تو يك درمانگاه بودم. خواهرم هم بود.
فشارم را گرفته بودند. مي‌گفتند خيلي كم است. بسته ها را دوباره پر از سرم و خون كردندشان. مثل پارچ كه پر از آب مي كنيش و گفتند بايد هر بار بعد از خالي شدن زود پرشان كني.

درد سنگيني داشتم كه نمي توانستم هيچ كاري انجام بدهم.
آن قسمت دردناك هميشگي انگار پودر شده بود تو بدنم. مثل استخواني كه شكسته و وقتي جايش را لمس مي‌كني مي‌بيني كه ماهيچه و پوستت افتاده‌اند. تو خواب با دست لمسش كردم، احساس كردم همه چيز آن تو متلاشي شده است.
يك مردي آمد كه مي‌گفت دكتر است. لباس سياه پوشيده بود. گفت نگران آن نباش با عمل درستش مي‌كنم.
گفتم اما دكترها گفتند كه بايد درش بيآورم. گفت من مي تراشمش و سر جايش ثابت مي‌شود نگران نباش. به شدت بي‌اعتماد بودم به آن مردي كه خودش را دكتر معرفي كرد.

بعد بيرون بودم. تو يك محيط باز. الآن يادم نمي‌آيد كجا بود. اما هنوز تصويرش شفاف جلو چشمم است. همه جا پوشيده از برف بود. سرد و يخ زده. راهي كه درختهاي بلند بي برگ دو طرف كناره را پر كرده بود. شبيه راهي كه تو كوه هست يا شبيه راههايي كه براي پياده‌روي يا دوچرخه‌سواري ايجاد شده اند.
از كنارم دوستها و آشناها خوشحال و خنده‌كنان مي‌دويدند، اما من با كوله پشتي سرم و خون و آن لوله كه هر بار از حلقم خارج مي‌شد و بدحالي نمي توانستم پا به پا بدوم يا حتي راه بروم.
يك مداد دستم بود كه با حركتم تو برفهاي كنارم مي‌كشيدمش. بعد ديگر نتوانستم راه بروم. نشستم كناره راه، رو برفها. يخ بودنشان اذيتم مي‌كرد. دفترچه دستم را باز كردم. مداد چون خيس شده بود نتوانستم چيزي بنويسم.

از خواب بيدار شدم. همچنان درد!

دوشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۶

18 تير 86

صبح يك تلفن كه مي خواهد مطمئن بشود از خواب بيدارت نكرده است، مي‌گويد كلي از بچه‌هاي تحكيم را گرفتند.
كي؟ كجا؟ كدامشان را؟ جلو دانشگاه، دفترشان، خانه‌هايشان... . بهاره، و همه شوراي مركزي و خيليهاي ديگر...
ديگر كي؟ دنبال كي مي‌گردي؟ چه فرق مي‌كند؟ وقتي اين همه را بردند، آن يك نفر هم اضافه يا كم... . به هر حال همه دوستهايمان غريبه اند در اين مملكت، يا نه شايد جنايت كارند اين‌طور كه مي‌برندشان.
اول صبح 18 تير 86 است و بعد از هشت سال حكومت چنان رو بازي مي‌كند كه احساس مي‌كني چيزي براي از دست دادن اعتبار و آبرو برايش نمانده است.

اينترنت پر از خبرهاي سنگسار است كه تا ديشب ساعت يك و نيم شب نبوده است يا تو نديده‌اي. مامورهاي حكومتي سنگسار را اجرا كردند. يعني فقط مردم بدانند كه حرف حرف خودمان است، چه شما همراهي كنيد چه نه!

مي‌گويد قرارداد بستن باهاش، با ماهي 150 هزارتومان با مدرك مهندسي.

وقتي مي‌گويد نمي‌خواهد چيزي از ايران بشنود يا بخواند يا ببيند فكر مي‌كنم ... . اين هم قسمتي از آزادي است. نبايد فشار را تعميم داد.

وسط اين همه خبر بد مقاله شادي از ذهنم بيرون نمي‌رود. بايد اين لحظات با هم مهربان تر باشيم. بايد همدلي كنيم و همراهي. بايد تناقضها و تضادهايمان را كاهش بدهيم. بايد بايد بايد با هم باشيم فقط براي حداقل حق مفصل خواهم نوشت.

مسئله زن اخلاقي نيست، حقوقي است: نقدي بر سخنان اخير جناب ر.ه.ب.ر راجع به زنان.

یکشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۶

دوگانهء دوگانگي

در لحظه، حفظ شدن سرمايه اجتماعي الويت دارد يا شرايط برابري كه امكان ارزشمند كردن سرمايه اجتماعي را به وجود مي آورد؟
يا اينها در حلقه بي نهايتي هستند كه نشود گفت الويت با كدام است و فقط در لحظه بازي كرد؟

مقاله شادي صدر : به نام خود، از آن خود؟

جواب سارا لقماني به مقاله شادي :به نام حق زن،‌نه به نام خود

جوابيه مجدد شادي: باز هم ديه، باز هم زنان مساوي مردان؟



  • ما مي‌سازيم كه بعد در فراموشيمان خراب بشود تا چيزي از نوع ديگر بسازيم و شايد روزي ديگر دوباره برگرديم و از نوع بسازيم و از نو فراموش كنيم و از نو خراب؟ قرار نبوده كه آدمها به وحدت رساندن ابعادشان را بيآموزند؟

جمعه، تیر ۱۵، ۱۳۸۶

بهترين دفاع يا شروع با حمله


از اول قرار بود حدود نصف حقوق بعد از سه هفته از شروع كار پرداخت بشود.
به هزار دليل از زيرش طفره رفتند.
بعد از اتمام كار، قرار شد تسويه حساب تا نهايتن يك هفته انجام بشود.
يك هفته گذشت هيچ خبري نشد. آخرين روز كاري هفته دوم همچنان خبري نبود.
تماس گرفتم. منشي فرمود هيچ كدام نيستند. امرتان؟ گفتم براي تسويه زنگ زدم خبري نيست؟كي مي آيند؟
گفت معلوم نيست. بعد كه گفتم مي‌خواهم بيايم تسويه. گفت قرار است باهاتون تماس بگيرند.
گفتم بله اما دو هفته قبل قرار بود و هنوز هم كه خبري نشده است. پس من خودم مي‌آيم.
بعد از اين كه دقيق 5 دقيقه به آهنگ پشت گوشي گوش مي‌دادم، معلوم شد يكي از آقايان حضور دارند و اتفاقن مي‌خواهند با من صحبت كنند و خودشان اصلن با من كار داشتند.
مردك همين كه سلام و عليك كرده، مي‌گويد خانم فلاني بچه ها ازتان راضي نبودند.
چون مطمئنم اين را مي‌گويد كه حقوق فراموش بشود و تاخير بي‌دليلشان، مي گويم كدام بچه ها؟ كي؟ چي گفتند؟
مي‌گويد بچه‌ها ديگر. حالا بايد يك باري با هم صحبت كنيم. رسمن ماست مالي مي‌كند.
مي گويم نه ديگر وقتي مي گوييد بايد كامل توضيح بدهيد منظورتان چي است و دقيق چي مي‌گوييد.
وقتي مي بيند سريع موضوع را جدي گرفتم مي‌گويد، در اين كه شما زبانزد هستيد از نظر اخلاقي و اينجا همه اين را مي‌گويند هيچ حرفي نيست، اما خوب براي ادامه بايد به هر حال فاكتورهايمان را هم بگوييم كه بعد ادامه بدهيم. اما خوب هفته بعد با همه تماس مي‌گيريم شما و خانم فلاني كه مي داند با هم در ارتباطيم و او چند روز قبل از من زنگ زده است و بقيه.
صراحتن مزخرف مي‌گويد مردك. يك حمله مي‌كند اولش كه وقتي مي‌گويد آخر هفته بعد براي تسويه تماس مي‌گيريم و من با تعجب مي گويم كه خيلي دارند لفتش مي‌دهند، يك حرفي داشته باشد براي زدن.
خوشحالم كه نظرخواهيها را نگه داشتم. بچه ها همه نظرشان نه فقط خوب، بلكه عالي بوده است. و جالب اينكه جداي احساسات بچگانشان از بس من گفتم حرفتان را با دليل بنويسيد،‌ نظرات بسيار دقيق و منطقي نوشته‌اند با جزئيات.
به نظر داريم خالي از انسانيت مي‌شويم براي دوزار. حتي جرات اين را ندارد كه اگر مي خواهد پول را بالا بكشد، انصاف و اخلاق نسبيش را حفظ كند. كل من و كارم را رو هوا و بي‌دليل زير سوال مي‌برد كه چي؟ كه فوقش كل حقوق اين ترم را ندهد يا دير بدهد.
خوبه كه آنقدر مطمئن هستم به خودم. و دليل كارش را چنان مطمئن حدس مي‌زنم كه با حرف بي‌خردانه‌اش با خودم به چالش نرسم.
گاهي فكر مي‌كنم به شدت توانايي تحملمان بالا رفته است.

پنجشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۶

داستان ما و آنها

دعواي بين وزارت كشور و نيروي انتظامي سر NGO ها ادامه دارد.
وزارت كشور مي‌گويد آنها فقط مي توانند از نظر اماكن روي شما نظارت داشته باشند و اگر چيز بيشتري خواستند انجام ندهيد و به ما بگوييد كه ما اقدام كنيم. و نيروي انتظامي هم مي‌گويد ما بر همه چي بايد نظارت داشته باشيم و وزارت كشور نمي‌تواند براي ما تعيين تكليف كند.
طي يك دعوت‌نامه كتبي (شما بخوانيد احضاريه) از طرف پليس اطلاعات و امنيت با تمام مدارك از جمله اساسنامه، مجوز و گزارش عملكرد براي پاره اي مذاكرات احضار مي‌شويم.
تمام مدارك در وزارت كشور موجود است و سالانه گزارش مرتب و نظارت آنها هم وجود دارد اما خوب به هر حال اينجا هر كس كار خودش را مي‌كند.
جنابان مذاكراتشان بيشتر شبيه بازجويي با جزئيات است. و البته با لحن قدرتي از بالا به پايين يك پليس امنيت، حتي موقع شوخي كردن.
رو كلمات حساسند، در پرونده ما كلمه‌هايي را مي نويسد كه چشمهايش را گرد كرده است موقع شنيدن:
زنان!!! دانشجو!!! دانشكده علوم اجتماعي!!! مشاور حقوقي(وكيل)!!! تاريخ معاصر!!!
مي‌گوييم ما تقريبن غير فعال شده‌ايم، چون نزديك يك سال است كه فرهنگسراها و بقيه جاها با NGO ها همكاري نمي‌كنند و همه چيز پولي شده است.
با عصبانيت مي‌گويد چرا همه مي‌گويند ما غير فعاليم و ... (حرفش را مي‌خورد)
مي‌گويد بايد بتوانيد منبع مالي براي خودتان جور كنيد از راه صحبت و لابي و جلب مشاركت.(چشمهايش را نگاه مي‌كنم موقع اين حرف، راهي، كنشگران، مركز فرهنگي زنان، مركز كارورزي و ....)
مي‌گويد يا تخته كنيد تمام يا دفتر بگيريد و كار انجام بدهيد.
مي‌گوييم نمي توانيم دفتر بگيريم به خيلي دلايل مالي. مي‌گويد خيلي از خانه‌هاي مصادره‌اي بزرگ هست كه بنياد مستضعفان مي‌دهد به NGO ها. مثلن يك خانه بزرگ مي دهد بهتان براي تمام كارهاتون. سمينار، كارگاه، جلساتتان.
خودمان را مي‌زنيم به خنگي و مي پرسيم. چطور؟ بايد درخواست بدهيم به بنياد كه از آن خانه‌ها به ما بدهد؟
مي‌خندد مي‌گويد نه بابا! بايد آشنايي چيزي پيدا كنيد.
موقع شوخيش از 18 تير مي‌گويد. مي‌پرسد كاري نمي‌كنيد برايش امسال؟
از تجمع‌ها و سمينارهاي مختلف زنان و ايدز و اين چيزها مي‌پرسد و مي‌گوييد يعني شما اصن نبوديد؟ ( با لحني مي‌پرسد كه يعني چقدر بي‌‌خاصيتيد)
به نظر چيز خاصي نبود اما احساس سنگيني رويمان بود و هست. يعني كنترل شديد و هميشگي براي اينكه يادتان باشد تكان بخوريد ما هستيم.

سه‌شنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۶

عدم امنيت

بيشترين آسيب‌ زنان از خشونت، ناشي از خشونت‌هاي خانگي يا به قول استراليايي ها خشونت‌هاي خانوادگي است.* خشونت‌هايي كه همسر، پدر، برادر، فاميل و من اضافه مي‌كنم دوستان اعمال مي‌كنند.
وقتي من حضور دارم، وقتي با من حرف مي‌زني، وقتي به حرفهايم من گوش مي‌دهي، به اين فكر كن كه من يك انسانم پيش از زن بودنم.
هر چه بيشتر زنانگي را در نگاههايت به من جستجو كني، از انسانيت در ذهنم بيشتر فاصله مي‌گيري.
هر چه بيشتر به ناشناخته‌هايت در من خيره بشوي، به جهالتت من را خيره تر مي كني.
خيلي خودم را كنترل كردم كه چيزي نگويم يا كاري نكنم در جمع، اما خوب! شايد دفعه بعد نخواهم اين همه خودم را آزار بدهم،‌ پس مراقب نگاههايت باش!

*خشونت خانوادگي: گروهي از فعالان زنان در استراليا هستند كه اين واژه را جايگزين خشونت خانگي كرده اند، تا به اين ترتيب نقش مردان را در كاستن اين خشونت موثر نشان بدهند و از طريق آموزش به مردان در كاهش خشونت تلاش كنند.


از جايگاه مردان در زندگي زنان نوشتم، ياد عكس شماره آخر زنستان افتادم. گاهي بعضي از تندرويها در شرايط نه چندان مساعد، باعث مي شود خيلي از تلاشهاي ديگر خدشه‌دار بشود.
نگذاريم برابري خواهي جنسيتي به شكل نوع جديدي از ديكتاتوري در ذهنها تداعي بشود.


دوشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۶

روز سوم

اين دومين گزارش وبلاگي خورشيد خانوم از بنياد مطالعات زنان ايران است.
اوليش را هم گذاشتم اين كنار ولي گويا از بعضي جاها فيلتر است اين Link dump.
چون وبلاگ صنم فيلتر است، اين هم با فيلتر شكن.

فيلم "روز سوم" به قول اين دوستم فيلم خوب اما كمرنگي است.
اما چند تا چيز به مطلبش اضافه مي‌كنم:
يكي اينكه محمد حسن (حسين) لطفي به سبك حاتمي كيا در فيلم‌هايي مثل ارتفاع پست يا آژانس شيشه‌اي سعي كرده است از هر قشري يك نماينده در فيلم بگنجاند. و كليشه‌‌ها را كه همه رزمندگان مقدس بوده‌اند، بشكند. مثلن رزمنده‌اي كه حتي با عينك ريبن مي‌خوابد يا موقع هدف گرفتن هنگام شليك عينك ريبنش را به عنوان عنصر تكميل‌كننده نهايي مي زند. يا رزمنده‌ي ديگري كه از ترس انگ و تهمت عقيم بودن، زن نازايش را طلاق داده است و ازدواج مجدد كرده است و حالا با تنها بچه‌ي يك ساله‌اش همه جا مي‌رود و مي‌آيد.
و يا فرمانده ارتشيي كه با ظاهر خشن و فيزيك درشت، از صلح جهاني حرف مي‌زند و نقاش هنري بوده است. و رزمنده‌اي كه به جرم چاقوكشي تازه از زندان آزاد شده‌است و اتفاقن تنها كسي است كه زنده مي‌ماند.
ديگر اينكه جنگ در تمام جاهاي فيلم به جز يك صحنه كه توضيح مي‌دهم، فقط تلاش براي پس گرفتن خانه و زندگي و البته ناموس و رسيدن به صلح نشان داده مي‌شود و نه اسلام و انقلاب اسلامي و ... .
اما آن يك صحنه،‌ لحظه شهادت يكي از شخصيت‌هاست كه قبل از مرگ عكس خميني را از تو جيبش درمي‌آورد. اما اين تك صحنه، به دليل مصلحت يا به اجبار چنان ناميزان به فيلم اضافه شده است كه وصله ناجور بودنش همه را در سينما به خنده انداخت.
اما تمام داستان فيلم حول نجات دادن دختري مي‌گردد كه موقع اشغال خرمشهر نتوانسته است از شهر خارج بشود. حدود هفت نفر طبق روايت فيلم كشته مي‌شوند براي اينكه دختر نجات پيدا كند.
نمي فهمم در جنگ چه الويتي بين انسانها وجود دارد كه قرباني شدن هفت مرد براي نجات يك زن نهايت غيرت و شرافتي محسوب بشود كه فيلم بهش افتخار مي كند و رسمن آن را ستايش مي‌كند.
پي‌نوشت: حكم دلارام علي براي خرداد 85 . مسخره ترين قسمت حكم آنجا است كه نوشته از طريق وزارت اطلاعات و نيز شواهد موجود بزهكار بودن يشان هم محرز شده است.
دلآرام هماني است كه روز 22 خرداد در هفت تير روي زمين كشيده شد ساعدش شكست و غمگينترين عكسهاي آن روز را ساخت.

یکشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۶

عذر بدتر از گناه

بياييد همه امتحان كنيم


ba salam in site be dastoure komiteie taiine masadigh filtering sitehaye interneti filter shodeh ast banabarin emkane bazgoshaeie an bedoune dastour moiassar nemibashad. Kind Regards


-----Original Message-----From: "Parastoo Alahyaari" <parastoo.a@gmail.com>To: filter@dci.irDate: Sat, 30 Jun 2007 14:49:17 +0330Subject: http://www.blogger.com/
http://www.blogger.com/

جمعه، تیر ۰۸، ۱۳۸۶

دولت عاقل، معتمد، عادل!


  1. كلن بلاگر فيلتر شده است. بجز از يكي دو تا ISP ديگر هيچ جوري نمي‌شود بهش دسترسي پيدا كرد. كه تازه از همانها هم نمي‌شود كامنت گذاشت. يعني تا اطلاع ثانوي كامنت بي‌كامنت.
    ولي واقعن به چه دليلي؟ يا به شدت دچار توهم توطئه اند آقايان يا اينكه...

  2. دو روزه سهميه‌بندي بنزين شروع شده است و مردم همچنان در صفهاي طولاني چندين كليومتري بنزين. خوشحال باشيد كه بسيار قابل اعتماديد از نظر مردم. جنابان!

  3. از بين تمام كساني كه باهاشان طي دو هفته براي بخش فني نرم‌افزاري و سخت افزاري IT كل مجموعه مصاحبه شد(حدود 30 نفر)‌ مسئول IT كه نيرو را مي‌خواست من و يك آقاي ديگر را به مدير عامل معرفي كرد. آقاي مدير عامل به دليل تشابه نام فاميل من با خودش (كاملن اتفاقي و از نهايت بدشانسي من و يا شايد هم آنها)، ترجيح داده بود بي‌خيال من بشود. مسئول قسمت با عذرخواهي توضيح داد كه از نظر فني كلي از كار من دفاع كرده بوده است و جواب مدير عامل در نهايت آن بوده است.
    شايان ذكر مدير عامل فقط يك سال از من بزرگتر است، خودش با واسطه(پارتي) به آن پست رسيده است. و ديگر اينكه آنجا يكي از اقمار سازمان گسترش صنايع و نوسازي است كه كلي براي خودش گردن كلفت شده است اين اواخر.

  4. باران اين يكي دو روز خيلي كمك كرد و البته خوب، گفتگو هم! گرچه مجازي.

چهارشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۶

سه‌شنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۶

خانه ريحانه

شوي غذا بود براي كمك به دختران خانه ريحانه.

آدمهاي زيادي بودند. كساني كه آمده بودند خريد كنند، ‌بدون اينكه احتياجي به يك وعده غذا، آبميوه، شيريني يا هر چيزي كه آنجا بود داشته باشند. و شايد كساني مثل من كه فقط دلشان مي‌خواست ببينند با اين دختران چه كرده‌اند بعد از اين همه سال شعار و پز عالي!

و حالا اين كه خيريه در محل زندگي آنها باشد، چه حسي در آنها به وجود مي آورد؟ احساس حقارت مي كنند يا مسئولان، خيريه را طوري برگزار مي‌كنند كه مثل يك مهماني عصرانه معمولي به نظر بيايد؟

آدمهايي كه در اين شرايط سياسي- اجتماعي سياه در كارهاي خيريه‌اي شركت مي كنند، به نظر من كساني هستند كه هنوز اين فرصت را از خودشان نگرفته اند كه حداقل ها را ببينند و در هر شرايطي رفتار مناسب آن شرايط را انجام بدهند.

اما خوب مي‌خواستم دخترها، كمپين را بشناسند. مي‌خواستم بدانند دختران ديگري مي‌خواهند براي برابري حقوقي مبارزه كنند كه تك تك آنها و خودشان قرباني آن هستند. و البته از حضور آدمهاي واقع بين هم استفاده كنم، چون تجربه اين مدت نشان داده است كه آدمهاي اين چنيني ذهن بازتري دارند نسبت به بقيه در برابر تغيير.

بعد از يك ساعتي چرخ زدن و صحبت با بقيه و صحبت با بعضي دختران و گاه شعر خواندن و خنديدن و دست زدن با دختران به خانمي رسيديم كه خودش را مربي بچه‌ها معرفي كرد. مي گفت روانشناس است و سالهاست در اين زمينه فعاليت مي‌كند.

هر چه بيشتر باهاش صحبت كردم متاسف‌تر شدم. خانم معتقد بودند در كل جامعه اگر زنها به كسي ظلم نكنند، كسي هيچ ظلمي بهشان نمي كند. ايشان معتقد بودند اگر بازار كار به طور 9 به 1 بين مردان و زنان تقسيم شده است، به خاطر ناقابليت و ناتواني خود زنها است. البته بگذريم كه اين آمار را قبول نداشتند و خبر ديگري هم از آمار كار نداشتند.

مي‌فرمودند موردي داشتند كه دختر بعد از رابطه نامشروع با پسري حامله مي شود و پسره رها ميكندش و مي‌رود و دختر چون مي خواسته است فرزندش را نگه دارد، براي مجاب كردن بقيه خودسوزي كرده است.

واقعن شرمسار بودم از اينكه يك روانشناس نمي تواند فرق بين خودكشي كه براي جلب ترحم است و بدترين نوع خودكشي يعني خودسوزي را تشخيص بدهد.(كساني كه براي جلب ترحم يا مجاب كردن خودكشي مي‌كنند، از كم‌خطر‌ترين و كم دردترين نوع خودكشي كه احتمال برگشت زياد باشد استفاده مي كنند، مثل قرص خوردن يا رگ زدن نه خودسوزي)

مي گفت بايد به جاي تغيير قوانين كه هيچ اشكالي بهش وارد نيست و تمام مثالهاي عيني من را فقط بزرگ كردن بيش از حد مورد ذكر مي كرد، به دختران آموزش داد كه خودشان را تسليم لذت ديگران نكنند اما نگفت چطور؟ وقتي از سنگسار دو روز قبلش كه خوشبختانه حكمش اجرا نشده بود گفتيم، مي‌گفت بايد ديد چه كرده است به هر حال بايد روشي براي تنبيه وجود داشته باشد.حرفهايش وحشتناك بود.

مربي ديگري مي‌گفت با تمام اينها ملاك برتري زنها زيبايي است حقيقتن حالا هر چه قانون هم وجود داشته باشد يا نه.( و اين را جلوي دختري مي گفت كه به خاطر آزار پدرش كه بعد هم قصد تجاوز بهش را داشته، دستش دچار معلوليت بود.)

مربي ديگري موقع رفتن به عنوان خداحافظي مثل يك مامور به دختران تاكيد مي كرد: آدم باشيداااااااا !!!

حرفي براي گفتن نبود. دلم براي دختران مي‌سوخت. دلم براي خودمان مي‌سوزد كه محل اصلاح و جاي امن براي زنان در جامعه‌مان چنين جايي است با چنين تفكراتي.

ميزان پيشرفت و گسترش هر جامعه امروزه با وضعيت زنان آن جامعه سنجيده مي شود. نمي دانم چه مي‌شود گفت.

گرچه هنوز هم فكر مي‌كنند كساني به اين خيريه‌ها مي‌روند حداقل كاري را از دستشان برمي‌آيد با مثبت‌انديشي انجام مي دهند.

شنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۶

بازنگري ترم دو

بچه‌هاي اين ترم از نظر طبقه اجتماعي،‌ در رفاه بيشتري بوده‌اند نسبت به بچه‌هاي ترم قبل.
خوب به طور طبيعي، كمتر حرف گوش مي دادند و گستاخ‌تر از بچه‌هاي قبل بودند، همين باعث شد، آن اوايل ترم فكر كنم نمي‌توانم ارتباط خوبي باهاشون بگيرم و چيز جذابي در حرفهاي من برايشان وجود ندارد،‌ اما خوب گويا اينطور نبوده! علاوه بر تجربياتي مشابه ترم قبل، اينها هم جالب بود:

- يك بار يكي از بچه ها راجع به ايدز پرسيد و راههاي انتقالش، وقتي توضيح دادم بچه ها به وضوح دقت مي‌كردند و خيلي از چيزها را هم مي‌دانستند. جالب است برايم كه سن بلوغ نسبت به زمان خودمان، سه- چهار سال جلوتر آمده است.
سعي كردم جوري توضيح بدهم كه حس قباحتي تو حرفهايم نباشد و بچه‌ها راحت گوش كنند و بپرسند. بعد از آن چند نفر سوالهايي كردند راجع به فيزيولوژي و چيزهايي از اين دست.

- يك بار سر رياضي مثالي زدم كه سهم زنان از كل بازار كار را هم در آن (چپانده) گنجانده بودم. بعد بحثي كرديم راجع به كساني كه مادران شاغل دارند و سعي كردم خيلي چيزها را توضيح بدهم و با مقايسه با شرايط خودشان در آينده، چيزهايي كه حالا ناراضيشان مي‌كرد را ساده تر بيان كنم. هفته هاي بعد از رابطه دوستانه‌ترشان با مادرهايشان تعريف كردند.

- اهل عصباني شدن يا به هر چيزي گير دادن (مثل معلمهاي خودمان) نيستم. يكي از بچه ها عادت داشت مدام سر كلاس من را صدا مي‌كرد مثلن: خانم ما... خانم مي‌شود... خانم اجازه... (گاهي حتي) خانم هيچي....
يك بار اين كارش خيلي تكرار شد جوري كه بقيه بچه‌ها كلافه شده‌بودند يك لحظه كلاس ساكت شد و من مستقيم و جدي تو چشمهايش نگاه كردم، منتظر بود كه با يك ماجراي شديد دعوايش كنم. بعد از چند ثانيه سكوت،‌ اسمش را به نام چندين بار پشت هم صدا كردم و هر بار مي گفتم بله. با بهت من را نگاه كرد،‌ بعد كه لبخند زدم كل كلاس از خنده منفجر شد، ديگر عادتش هر بار كمتر و كمتر مي‌شد.

- يك چيز جالب ديگر يكي از بچه‌ها كم حرف بود و با كسي ارتباط نمي‌گرفت و بسيار بي‌حوصله به نظر مي آمد. لابلاي تمرينهايش هم خط خطيهاي هدفمند وجود داشت، راجع به گرافيك باهاش صحبت كردم و اين كه او مي‌تواند آن كار را انجام بدهد و كمي تشويقش كردم. بعد از آن هميشه شاد بود و خط خطيها تبديل به طرحهاي رنگي شده بودند كه شكلهايي از تويش مشخص بود.

- روزهاي آخر كه بچه‌ها هيجان داشتند تا راجع به زندگي شخصي ‌ام بپرسند بين حدسهايي كه مي زدند كه من بچه دارم يا نه و شيطنتهايي كه من انجام مي‌دادم به جاي جواب دادن، چند نفري از آنها گفتند اگر شما بچه داشتيد آنقدر ما را دوست نداشتيد. (خيلي تعجب كرده بودم) با خنده گفتم حالا مگر من شما را دوست دارم؟ و جوري جواب دادند كه انگار بديهي است كه خيلي زياد.

- مثل قبل تو نظرخواهيها راجع به درك كاملي كه از رياضي گرفته بودند نوشته بودند و از خوش اخلاقي و اجازه به صحبت در مورد هر چيز و اجازه به سوال كردن در هر شرايطي. آخرين روز سه تا از بچه‌ها آخر زنگ آمدند و پرسيدند: خانم مي‌شود بغلتان كنيم؟ (چشمهايم از تعجب گرد شده بود، ‌اما حس خيلي خوبي بود كه مي‌توانستند راحت ابراز احساس كنند. بچه هاي اين نسل به وضوح تفاوتهاي چشمگيري با ما دارند، ‌شاگردهاي ترم قبل گاهي تماس مي‌گيرند و مي گويند زنگ زديم بگوييم دلمان برايتان تنگ شده است و فقط همين.)

چهارشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۶

فمنيسم اجتماعي

فاطمه صادقي، دكتراي علوم سياسي عضو هيئت علمي دانشگاه علوم سياسي دانشگاه آزاد اسلامي و نيز عضو كرسي حقوق بشر، صلح و دموكراسي يونسكو است كه فعلن دفترش در دانشگاه شهيد بهشتي است. به نظر من جز معدود زنان دانشگاهي است كه داراي سواد به روز و قدرت تحليل بالايي مي باشد در عين اينكه با تحولات روزانه جامعه هم همراه مي‌شود. در سخنراني كه به مناسبت روز 22 خرداد در دفتر تحكيم برگزار شد راجع به "از فمنيسم سياسي تا فمنيسم اجتماعي" سخنراني كرد. و با اين نكته شروع كرد كه: شايد من نبايد اينجا باشم، چون اين روز اكتيويست ها است كه من كمتر اينطور هستم.

اين گذار تحولي است كه جنبش زنان به صورت كند به سمتش مي‌رود و شايد لازم باشد با سرعت بيشتري به آن سمت حركت كند.
منظور از فمنيسم سياسي يعني گروهي كه مطالبات حقوقي را مطرح مي‌كنند و به سيستم سياسي معترض مي‌شوند. اما فمنيسم اجتماعي رويكردي است كه مناسباتش جهت دادن به زندگي زنان در تمام ساختار قدرت روزمره است.
در ايران فعلي فمنيست بيش از حد سياسي است و شايد بايد به سمت اجتماعي شدن برود.
مشروعيت (مردمي) سياست هاي اعتراضي بحث مهمي است. آيا حركت ها بايد اعتراضي باشد يا خير؟ ما در تبديل فمنيست سياسي به فمنيست اجتماعي ناكارآمد بوده‌ايم. وقتي زنان در خيابان كتك مي خورند، هويت فمنيستي زنان زير سوال مي‌رود. و نيز اجتماعي نبودن فمنيست در ايران نيز يك دليلش به خاطر فقدان نگاه درون-ديني است. نقد گفتار درون-ديني در جنبش زنان بسيار ضعيف و عقب است. امثال محسن كديور از اين منظر مطالب بسيار تند و و پر مغزي دارند در حالي كه زنان روشنفكر در نقدي از اين منظر بسيار ضعيف هستند، در حالي كه گفتار دورن-‌ديني به دليل آموزه هاي هر روزه زنان ايران بسيار مهم است و بايد بهش توجه كرد.
در ايران بعد از انقلاب مردم به سمت سياست هاي زندگي روزمره خودشان بيشتر پيشي‌گرفتند و نيز هرچه بيشتر هم جلو مي‌رويم،‌ تونل كنش سياسي تنگتر و تاريكتر مي‌شود براي مردم و به همين دليل سياست و كنش جمعي جذابيتي براي مردم ندارد.
همين مساله در جنبش زنان هم وجود دارد و اين بيش از هر چيز به ساختار سياسي بستگي دارد و نه كم كاري فعالان. مردم در زندگي روزمره حاضرند بيشتر تاوان چيزهاي فردي را بدهند تا اينكه كنش جمعي داشته باشند. و شايد لازم باشد در فمنيست از اين به عنوان يك استراتژي براي پيشبرد استفاده كرد.
حالا هم صرفن بحث آگاهي بخشي راجع به حقوق نيست چون بسياري اين آگاهي را دارند، بلكه موضوع اين است كه آنها حاضر نيستند كنش جمعي انجام بدهند.(اشاره به كمپين دارند در اين قسمت بحث) همان‌طور كه جنبش دانشجويي ياجنبش اصلاحات نمي‌تواند موتوري را كه مي‌خواهد به حركت بياندازد و نيز اين به اين معني نيست كه مردم دچار انفعال شده‌اند بلكه مقاومت از حالت جمعي به حالت فردي رفته است. مثل كسي كه هر روز روسريش يك سانت عقب تر مي رود در مقاومت در برابر اجبار حذف آزاديش، به جاي اينكه بيايد و با تعداد زيادي جمع بشود و اعتراض كند و شعار بدهند و تحصن كنند و ... . و اتفاقن اين نوع مقاومت در شرايطي كه سركوب اجتماعي وجود دارد، بهترين شكل مقاومت است كه بدون ايجاد بحران، فقط باعث مي شود سياست را تغيير بدهند.
بنابراين به جاي اينكه همه جنبش زنان را در كساني خلاصه كنيم كه درخيابان اعتراض مي‌كنند، بايد خودمان را با مقاومت‌هاي فردي بيشتر پيوند بزنيم. اشكال مختلفي از سياست‌هاي فمنيستي وجود دارد اما بايد در هر صورت با شرايط موجود خودش را پيوند بزند.



  • در مورد اجراي سنگساري كه روزش تعيين شده‌اش فردا است، يك چيز كمي متفاوت نسبت به گفته‌هاي اين روزهاي دوستان مي‌خواهم بگويم: تا وقتي، نگاه حذفي وجود دارد، تا وقتي اين پايه فكري كه آدم بد، تفكر بد، نگاه بد را بهتر است از بين برد، وجود دارد اينچنين خواهد بود، روزي كساني قدرت دارند كه ايدئولوژي آنها تا زندگي خصوصي افراد هم رخنه مي كند و اجازه دخالت پيدا مي‌كند، روز ديگر ممكن است من و تو قدرت پيدا كنيم و تعصب و ناموس‌پرستي را بخواهيم نفي كنيم.
    بنابراين بيش از آن كه موضوع نوع جرم، ميزان خشونت و چگونگي آن باشد، به نظرم بايد بر چرايي اساس حذف بحث كرد. اميدوارم فردا و هيچ روز ديگر آن حكم اجرا نشود.

سه‌شنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۶

ترديد و ...

هوش، شوق، يك چيز جا افتاده. زمان، بازي، بچگي؛ ترس، هوس، خجالت. شروع، نياز، ‌ترديد. لذت، جواني،‌ عذاب وجدان. ترديد، دوگانگي، نياز. شادي، ترديد، لذت. كشف، آستانه، شناخت. شادي، شادي، شادي. من، بدون خود، ترديد. شك، لذت، نياز. شادي، حس مسئوليت، ترديد. شوق، نامت، شادي. آشنايي، بازعاشقي، شادي. فرار، بلوغ، خالي. ترديد، پوچي، نياز. كودك، آيا، ترديد، تنفر. ترس، شوق، ترديد. هرگز، تيغه، درد. درد، سكوت، درد. درد، زجر، درد. بازيابي، قدم، ترس. شادي، ترديد، شك. حذف، سكوت، عذاب وجدان. زير پوست، شوق، ستايش. شادي، فرياد، تلخ‌...
مي‌گفت لب آدم جاي محترمي بايد بماند هميشه، چون اولين جايي از بدن است كه عشق را لمس مي كند. مي گفت بيشتر مراقبش باش.
لبم پاره شده است .

هر بار كه اين موسيقي انتهايي مدار صفر درجه را مي‌شنوم بي‌اختيار گريه مي‌كنم.
...وقتي زمين ناز تو را در آسمانها مي‌كشيد
وقتي عطش طعم تو را با اشكهايم مي‌چشيد
... نه عقل بود و نه دلي
چيزيي نمي‌دانم از اين ديوانگي و عاقلي....

... شيطان به نامم سجده كرد
آدم زميني‌تر شد و
عالم به آدم سجده كرد ...

بلاتكليفي و ندانستن در عين اتهام مثل اسيد روح را مي‌خورد.

راجع به زلزله امروز، لنكراني، دموكراسي و جنبش زنان(تحكيم) و آخر ترم بچه‌ها بايد بنويسم.

چهارشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۶

مردي به اندازه حكومت يا حكومتي به اندازه يك مرد

چقدر دوريم ما از هم...
چقدر فاصله بين من و تو زياد است. چطور مي‌تواني بگويي عاشقمي وقتي برداشتت ازمن، پيش‌بينيت از من و حست از من اين همه دور و دير است.
هربار خواستم دقيق، شفاف و رك بگويم چي است و چي مي‌خواهم،‌ چنان در برابرم موضع گرفتي و چنان سيلي و لگد اتهام بهم زدي كه همه فكر كنند من زياده خواهم و يا من ناسازگارم.
حالا تو يا حكومت! شما از يك جنسيد و يك جور اشتباه مي كنيد. دوسال پيش را مي‌گويم. خرداد دو سال پيش، از دانشگاه شروع كرديم، يعني كه ما با كسي دعوا نداريم و گوش شنوا مي‌خواهيم. گاهي حتي به خودت زحمت ندادي بپرسي چي؟ فقط گفتي اشتباه مي كني. برداشتت اشتباه است. حالا حكومت هم مثل تو. سرباز بودند، درجه‌دار بودند، هر چه ... به هر حال هركدام همسر يكي از امثال ما، يا شايد به خيالشان عاشق يكي از ما. ولي هيچ گوش نكردند. فقط مي زدند و مي‌زدند.
ما را از بقيه مردم جدا كردند كه يعني اينها اشتباه كردند. مثل تو، براي من مثال مي آوري كه فلان و بهمان.

گاهي بايد در جمع حق بديهي را خواست. بايد همراه شد با كساني كه درك مشترك دارند. گوشهايت را مي‌گرفتي. به ديگران چه كه ... . فلان و بهمان چرا بايد قضاوت كنند كه... . تو خودت دوست داري دردسر درست كني براي خودت و گرنه مردم بسيار مي‌گويند و مي‌شنوند مگر فلان دختر نبود كه ... مگر اين همه آدم نيستند كه ...
اينها هم مثل تو. حكومت را مي‌گويم. پارسال. گوشهايش را گرفته بود. مگر ما چه مي‌كرديم جز سرود خواندن؟ مگر ما چه مي‌كرديم جز چند جمله كه جمع حق بديهيمان را بشناسد. زنهايي را فرستاد براي زدن، ‌براي كشاندن، براي بردن.... شبيه مثالهاي تو براي خفه‌كردنم از انتقاد.
اما خوب مردم زياد بودند تو هفت‌تير. درست مثل كساني كه زياد هستند براي درك من،... مردم را مي‌تاراند. مي‌گفتند اينها آشوبگرند. مثل تو. سايه‌اي‌ براي تاراندن ديگران هست اما زماني براي گوش كردن نيست بايد آزاد ماند. باتوم. لگد. دشنام. خشونت از هر نوع كه بشود. حالا تو از نوع روحيش را خوب بلدي، لگد و باتوم را مي‌گويم.

درست موقعي كه من گوش به گوش تجربه‌ام را، زن شدگيم را و فاصله‌ام با تو را دوره مي‌كنم تا شايد راهي بيايم براي تفاهم، تا راهي بيابم براي شادي و تا راهي بيابم براي عشق به اتهام برونگرايي و رعايت نكردن امنيت محكومم مي‌كني. آنها هم.
زندان. چرا؟ چون از زن همسايه پرسيدي آيا تو هم آزار مي بيني؟ آيا تو هم تحقير مي شوي؟ آيا از تو هم استفاده فيزيكي و ابزاري مي‌شود؟ و او امضا كرده است بله. داريد امنيت ملي را خدشه‌دار مي‌كنيد، نبايد نبايد نبايد تجربه را گوش به گوش گفت.
ياد حرفهاي تو مي‌افتم. اعتماد مطلق. شبيه اين ولايت مطلقه... بگذريم. اصلن نپرس چرا؟ كجا؟ فقط درك كن. درك كن. حتي شرايط را هم نبايد بداني. مي‌گويد نگو. جيكت در نيايد. درك كن. درك كن آبرويمان پيش كشورهاي همسايه مي‌رود،‌تو اين هير و وير انرژي هسته‌اي،‌دشمنان چي مي‌گويند؟ امنيت ملي. حقوق نابرابر.سسسس حق با تو است اما خفه‌خان بگير.


خوب تو كه يادت است. من حس مثبتي ندارم. من حرفهاي عاشقانه‌ات را باور نكردم. اما به جاي اين كه بپرسي چرا؟ به جاي اينكه بگويي چگونه است كه اينطور نيست، آماده‌اي براي دعوا. آماده براي اينكه هر چه گفتم سپر بگيري و سپر بگيري و سپر.
22 خرداد پارسال هنوز به يادشان است. انگار هنوز مثل تو باورشان نشده است كه عاشقانه‌هاي مردانه‌شان بوي منفعت مي‌دهد و آزادي شخصي و نه ارزش انساني و ديگر باور كردني نيست، ‌دوستت دارم‌ها. اما آنها هم مثل تو اشتباه مي كنند. به جاي اينكه جلو بيايند براي شنيدن حرفهايمان، ‌تمام دورتادور ميدان را پليس مي كارند. پليس و پليس و پليس. جمله‌هاي تو و پليسهاي آنها شبيه همند.
خوب با پليس منتظر باشند. ما هيچ وقت دوبار از يك روش بر سر يك موضوع بحث نمي كنيم. من بي‌اعتماديم را هر بار در چند جمله فرياد نمي‌كنم. به جايش به واقع و عميقن بي‌اعتماد مي‌شوم. پليسها را در هفت تير در آرزوي دعواي دوباره‌مان گذاشتيم.
ما در مهماني جشن گرفته بوديم آگاهيمان را بدون وابستگي به حزب و منفعت ديگري. شيرين عبادي برايمان از پارسال مي‌گفت و بازپرس شجاع و كار خردمندانه زنان. سيمين بهبهاني برايمان شعر مي‌خواند و طنز مي بافت و شادمان مي‌كرد. بزرگترها كوله‌بارشان را با آرامش منتقل مي‌كردند و مي‌گفتند از آرامش خاطرشان و ما جوانترها، با هر ايده و روش و منطق دست در دست هم مي‌رقصيديم و بلند مي‌خنديديم و كيك مي‌خورديم و براي فردا طرحهاي نو مي‌انداختيم.
پليسها هنوز هفت تير را با محدوده بزرگتر و بزرگتر اشغال مي‌كردند مثل تو كه زمان را بازتر و بازتر مي كني و ما در راه خانه به مردم دفترچه هاي كمپين مي داديم و آجيل مشكل‌گشا. كه سلامتمان را از دست نداده‌ايم. كه آنقدر مستقلم كه حتي صرف فيزيك بودنم را هم با خودم كنار بيايم.

مردم شكلات برمي‌داشتند. لبخند مي زدند. آرزوي موفقيت مي‌كردند. از محبت و لطف و پيروزي مي‌گفتند و همچنان خبر از هفت تير كه پليسها... .
هرچه خبرها بيشتر مي‌شد از هفت تير و پليسهايش، ما بيشتر مي‌خنديديم. مثل تو كه هر چه بيشتر زمان هدر بدهي و در تعليق نگه داري، حدسم محكمتر مي شود.
چقدر ما از هم دوريم. چقدر شما از يك جنسيد. تو و حكومت. من و جنبش زنان.
اما مي‌داني، من و ما صلح را خوب مي‌فهميم. دلم براي حكومت سوخت براي اشتباه به اين بزرگي در نخواندن فكر زنانه. همان طور كه دلم براي تو مي‌سوزد به خاطر زماني كه بيشتر و بيشتر از دست مي‌دهيش.

یکشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۶

تعليق

  • "اون هم براي خودش كلمه‌اي داشت. مي‌گفت عشق. ولي من مدت‌ها بود به كلمه‌ها عادت كرده بودم. مي‌دونستم اين هم مثل باقي كلمه‌هاست: فقط يك شكلي است براي پر كردن يك جاي خالي؛ مي‌دونستم وقتي وقتش رسيد آدم به اين كلمه هم بيشتر از غرور و ترس احتياج نداره."
    يكي از شاهكارهاي فاكنر است. اين قسمتي از روايت به زبان زني است كه بعد از مرگش همسر و بچه‌هايش جسدش را نه روز تمام تو تابوت، با گاري، زير آفتاب مي‌برند تا جايي كه وصيت كرده دفنش كنند. اسم اصليش اين است:As I lay dying كه نجف دريابندري "گور به گور" ترجمه‌اش كرده است و عجب ترجمه‌ي خوبي هم هست.


به طرز ترسناكي آرامم. ترسناك چون آرامش ندارم و فقط در ظاهر آرامم و خودم مي‌دانم اين وضعيتم هيچ خوب نيست. به يك رمان نياز داشتم وسط همه كتابهاي نظري و انديشه و گاه فني، غافل از اين كه همه آنچه كه با عقل مي‌بافيمش همه‌اش تازه در زندگي است كه جان مي‌گيرد.


فكر مي‌كند ازم كوچك تر است. و سابقه كم كاريم نسبت به خودش را به حساب دختر بودنم مي‌گذارد. وقتي مي گويم به خاطر حقوق كم، قرارداد قبلي را تمديد نكردم رسمن تعجب مي كند.
از شرايط آنجا مي‌گويد و گاهي ساعت طولاني و گاه سنگيني كار و شايد كار نه چندان تميز.
فقط لبخند مي زنم و مي‌گويم من كارم را دوست دارم.
معلوم مي شود چهار سال از من بزرگتر است.


حتي اگر به قول تو اينطور باشد واقعن و نيز اين مثبت باشد كه با يك روند رو به جلو، از آدمهاي اطرافت تندتر بروي و فكر كني باز هم راضي نمي شوي از اين رابطه‌ها، دوستي‌ها، آشناييها و شاد نمي كندت؛ آزار دهنده است كه هر بار اين پوست انداختنت را با چشم خودت ببيني و تنهايي بعدش را تا يافتن هم قدهاي ديگر.

*** پي‌نوشت:

بيانيه بيش از 700 تن از فعالان به مناسبت سالگرد 22 خرداد

احترام شادفر، از اعضاي كمپين دستگير شد

يك روز بعد از پي‌نوشت: بازداشت‌شدگان به قيد التزام آزاد شدند

پنجشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۶

پنجشنبگي

  • استادي مي گفت تئاتر سياسي‌ترين هنر دنيا بوده و هست. همين كه تئاتر يك جامعه پيشرو باشد يا نه، پويندگي داشته باشد يا نه، دست يك گروه خاص باشد يا نه نشاندهنده ميزان آزادي و دموكراسي است كه تو آن جامعه وجود دارد، چون كتاب را مي‌شود بالاخره با نهايت سانسور هم چاپ كرد، فيلم و عكس و نقاشي و تجسمي را مي شود با هزار سانسور، يك وصله پينه اي ازش بيرون داد، اما تئاتر اگر اجازه اجرا بهش داده بشود، ديگر امكان سانسور و كنترلش وجود ندارد.
    من جز كساني هستم كه حتي تئاتر متوسط به پايين را به فيلم خوب ترجيح مي‌دهم، اما ماهها است كه ركود تئاتر خيلي واضح و مشهود است.

  • يك دوست مي‌خواهد سعي كند بنويسد. همراهي كنيد تا انگيزه‌اش تقويت بشود.

دوشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۶

سهم بنيانگذار در نابرابري

مصاحبه خميني با روزنامه گاردين، سال 57 قبل از بازگشت به ايران(قبل از 22 بهمن):
"زنان در انتخاب فعاليت و سرنوشت و هم‌چنين پوشش خود با رعايت موازين آزادند."

مصاحبه خميني با روزنامه السفير همان زمان(قبل از 22 بهمن):
"زنان مسلمان به دليل تربيت اسلامي خود پوشيدن چادر را انتخاب كرده‌اند و در آينده زنان آزادخواهند بود كه در اين باره خود تصميم بگيرند. ما فقط لباس‌هاي جلف را ممنوع خواهيم كرد."

7 اسفند 57 نامه‌اي از سوي دفتر امام براي لغو قانون حمايت از خانواده(15 روز بعد از 22 بهمن):
"از اين پس روي اين قانون اقدامي نشود تا لغو آن از طريق وزارت اعلام شود."

16 اسفند 57 ، كيهان به نقل از خميني(24 روز بعد از 22 بهمن) :
"زنان بايد با حجاب به وزارتخانه‌ها بروند"

نيمه دوم فروردين 58(كمتر از دوماه بعد از 22 بهمن):
ممنوعيت قضاوت براي زنان اعمال شد و مراكز رفاه خانواده تعطيل شدند.

16 تير شوراي انقلاب59(كمتر از يك سال و پنج ماه بعد از 22 بهمن):
"ورود زنان به ادارات بدون پوشش اسلامي ممنوع است."

11 آبان 62 تصويب تك ماده‌ 102 قانون مجازات اسلامي(كمتر از 5 سال بعداز 22 بهمن):
"زناني كه بدون رعايت حجاب شرعي در معابر و انظار عمومي ظاهر شوند به تعزير تا 74 ضربه شلاق محكوم خواهند شد."

و همچنان ادامه دارد....

با نگاه به تاريخ لغو قانون حمايت از خانواده و تاريخ تصويب قوانين مربوط به حجاب و عدم حضور زنان در اجتماع، در مسند قضاوت، در ادارات، در دانشگاهها و به كل خانه‌نشين‌كردن زنان، گاهي آدم فكر مي‌كند كل اين انقلاب و شعار و اسلام و مبارزه با استبداد و جمهوري اسلامي و استقلال از بيگانه و چه و چه بدون در نظر گرفتن شرايطي كه منتهي به حمايت عمومي از روند انقلاب شد، هيچ هدفي جز مهجور كردن زنان و هر چه بيشتر زير فشار و ظلم قرار دادنشان نبوده است و گرنه چه عجله اي مي‌توانست وجود داشته باشد كه در گير و دار بي نظمي‌ها و هرج و مرج آن روز درست دو هفته بعد از روز 22 بهمن قانون حمايت از خانواده لغو شود؟

بعد وقتي حمايت قشر وسيعي از همين زنان از انقلاب را مرور مي‌كنيم، آن وقت نياز هميشگي جنبش زنان به استقلال شفاف‌تر مشخص مي شود.
چنين بي‌رحمانه مورد سودجويي واقع مي‌شوند و در عوض همه حقوق طبيعيشان ازشان گرفته مي‌شود و به قاعده هرم فشار و قدرت آقايان منتقل مي‌شوند. زناني بايد وجود مي‌داشتند كه اين هرم بتواند روي آن بايستد و نيز با انواع و اقسام محدوديت ها و فشارها به نام اسلام، حكومت اسلاميش را با به رخ كشيدن وضعيت قاعده هرمش به دنيا ثابت كند.

شنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۶

ساپوتاژ

مي‌گفت تخريب اموال عمومي توسط عده‌اي از مردم را، در گروه اعتراض‌هاي پنهان طبقه‌بندي مي‌كنند.
اما نگفت اين اعتراض به كدام قسمت از بدنه جامعه فشار وارد مي‌كند؟ نگفت كه اين اعتراض‌ها تر و خشك را با هم مي‌سوزانند چون هدف مشخصي ندارد و صرفن تقليل فشار است.

براي اولين بار، بعد از بازي فوتبال چنين صحنه هايي مي‌ديدم:

بايد مي‌رفتم جايي، مجبور بودم از جاده مخصوص كرج بروم. تنها بودم ساعت 7:30 تا 9 شب. از ميدان آزادي تا نرسيده به سه‌راه تهرانسر.

پسراني بين 14 تا 28-9 ساله. با چهره‌هايي كه هيچ وقت شبيه آنها را در شهر نديده بودم. همه در فوران خشم و شهوت، نمي‌دانم قهقهه بود يا عربده؟ نمي‌دانم شوق بود يا فرياد؟ اولهاي جاده سوار اتوبوسها بودند، دو يا سه نفري، شيشه‌هاي اتوبوس را به صورت كامل با زوار از قاب به بيرون توي خيابان حل مي‌دادند. شيشه‌هاي كلفت و دوجداره اتوبوسها خرد مي‌شد روي آسفالت و همزمان صداي عربده وحشيانه بقيه افراد در اتوبوس با تشويق يا جيغ يا چيزي شبيه اين. تمام جاده با خرده شيشه فرش شده بود.
نزديك اتوبوسها كه مي‌رسيدم، صداي وحشيانه‌شان كه هر چه كلمه‌ي جنسي بلد بودند با فرياد نثارم مي‌كردند و همه آماده كه شيشه‌اي را روي ماشين من فرود بيآورند و شعارهاي بشكن بشكن دسته جمعي و ... وحشت كرده بودم. اما هنوز آرام بودم. همچنان پخش ماشين روشن بود و نمي‌دانم كي داشت زمزمه مي‌كرد و شيشه‌هم پايين. فقط با تكرار يكي دوباري اين اتفاق، ماشينها بين خودشان بهم راه مي‌دادند تا نزديك اتوبوسها نرسم و گاهي يكي دو اخطار كه خانم پشت اتوبوس نرو يا خانم مواظب ماشينت باش.

كمي كه جلو رفت. نيروي انتظامي افرادي را از اتوبوسها پياده كرده‌بود مثلن براي جلوگيري از اتفاقهاي مشابه. حالا همانها عربده كشان چوبي، چماقي، لاستيك دور شيشه‌اي، تكه شيشه‌ي خورد نشده‌اي دستشان و بين ماشينهاي مردم مانور مي‌دادند. چشمها كاسه خون، چهره‌ها ملتهب از شهوت و صداها پررنگ از خشم. اول قفل مركزي را زدم. بعد همه شيشه ها جز شيشه خودم را دادم بالا.

با خنده‌هاي شهوتناكشان از كنار ماشين رد مي‌شدند و متجاوزانه‌ترين واژه جنسي را كه بلد بودند تو صورتم مي‌گفتند و مي‌رفتند. شيشه خودم را هم بالا دادم. پخش را خاموش كردم. حواسم بود ‌از بين ماشين‌هاي ديگر پرت نيفتم. مستقيم جلويم را نگاه مي‌كردم با اصرار به اينكه به آقايان متجاوز نگاهم هم نيفتد. اما بوي تند عرقهاي شهوتناكشان از بيرون تو دماغم مي‌زد. مطمئن بودم فقط كافي است يكيشان دستش خط بخورد، ديگر هيچي از جسم و روحم نمي‌ماند.

يك ميني‌بوس با دو تا ماشين فاصله از كنارم رد مي شد كه باز ترافيك متوقف شد، پسرها آويزون از پنجره‌ها همه يك‌صدا مي‌گفتند خانم مهندس و بعد به ابتكار و خلاقيت خودشان هر كدام واژه‌اي در ايفاي خدمت بزرگ جنسيشان اضافه مي‌كردند. همه ماشينهاي اطراف برگشته‌بودند تو ماشين من را نگاه مي كردند، اما كسي حتي جرات اعتراض هم نداشت. ديگر پر از ترس بودم، فقط كافي بود يكي از آنها از ميني‌بوس ايستاده در 5 متريم پياده مي‌شد. فقط تند تند شماره تلفن از ذهنم گذشت كه تو اين موقعيت به كي زنگ بزنم مي‌تواند مفيدتر باشد و داشتم جاي موبايل و قفل فرمان و اينجور احتياطها را با خودم مرور مي‌كردم. دختركي 10-11 ساله تو ماشين جلويي با پدر مادرش احتمالن، با چشمهاي گرد به من خيره شده ‌بود.(احتمالن داشته به فرداي خودش فكر مي‌كرده است.) تمام صورتم منقبض بود. يكي از پسرها از كنار ماشين رد شد، با ضرب رو كاپوت كوباند، پريدم. با قيافه مشابه بقيه و با يك واژه اهدايي ميني‌بوس را نشان داد و گفت با تو كار دارند اينها و رد شد...

دو بار،‌ سه بار، نمي‌دانم چندين بار خيزشي براي آنكه چند نفري سوار ماشين بشوند يا حتي فقط بترسانند. كساني كه در ِ يك اتوبوس آكاردئوني را كنده بودند و هر چه توان جنسي داشتند با عربده بهم وعده مي دادند. آنقدر ترسيده بودم كه ديگر نمي‌شنيدم دقيقن چي مي‌گويند.

از شدت اضطراب سينه‌ام به وضوح بالا پايين مي‌رفت موقع نفس كشيدن. و صداي قلبم را بلند بلند مي‌شنيدم. به خانه يكي از آشناها تو شهركي تو جاده كه اثري از همهمه را تو راه نمي داد رسيدم. در را باز كرد، از شدت لرزش ِپاهايم نتوانستم بايستم و تو بغلش افتادم و بغضم تركيد، پرسيد ترسيدي؟ (چون چندين بار بين راه باهام تماس گرفتند كه كجايي؟ چرا دير كردي و من مختصري توضيح داده بودم كه اوضاع شلوغ است.) با گريه گفتم خوشحالم كه سالم رسيدم.

با ماشين‌هاي ديگر هيچ كاري نداشتند و هيچ چيزي به آنها نمي‌گفتند. با كساني كه زني همراه مرد يا مرداني بود كاري نداشتند. با مردان تنهاي غير خوديشان كاري نداشتند. با كودكان همراه يا تنهايي كه نظاره مي كردند كاري نداشتند.اما من...! اما ما...! اما دختر يا زني تنها....! زيرترين قشر جامعه كه همه فشارها در نهايت بر آن تخليه مي‌شود.


امشب خوابم نمي‌برد!!!

چهارشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۶

4)كمپين و پيشروانش

كجايند كساني كه دنبال تاثير عملي كمپين مي گشتند؟
كجايند كساني كه مي‌خواستند تغييرات را به چشمشان ببينند؟
كجايند منتقدان و يا شايد فقط مايوس‌كنندگان كه دل از هر تغييري بريده‌اند و فكر مي كنند آب كه از سر گذشت چه يك وجب چه ...؟

تا وقتي فكر كنم گذشته اشتباه بوده است و چاره‌ايي ازش نيست، اما الآن چيز ديگري است؛ يعني الآن ايده‌آل ترين است.
من همان كسي هستم كه اگر گذشته هم ازم انتقاد مي‌كردي مي‌گفتم الآن ايده آل است گرچه شايد گذشته اشتباه بوده است. من را مي‌شناسي: بارها و بارها بهم برخورد كردي و ازم انتقاد كردي و من با يك لبخند روشنفكر مآبانه گفتم حرفت را مي‌پذيرم در مورد قبل، اما حالا چيز ديگري است.
يادت باشد، من دگم ترين و متعصب ترين آدمي هستم كه به عمرت ديدي. من با ادعاي انتقاد پذيري تمام انتقادات تو را خنثي مي‌كنم بدون اينكه حتي لحظه اي فرصت فكر كردن به خودم بدهم. من ضعيف‌تريني هستم كه پيشرفت را كلن براي خودم قدغن مي كنم.

كمپين زناني را كشف كرده است كه مي انديشند، كه به انتقادات در مورد قوانين با موضع اصلاحي اول به خودشان مي‌نگرند؛ زناني كه بسيار هوشمند‌تر از من و تو به انسانيت خودشان رسيده‌اند.

قبل از كمپين مهريه داشته است، گرچه نه آنچناني و همين! مي‌گويد چطور مي توانستم از آدمها امضا بگيرم براي تغييري كه خودم سهمي از آن نداشتم. مي‌گويد مهريه را بذل كردم و در عوض وكالت داشتن حقوقم را از طرف همسرم به طور قانوني گرفتم. حالا وقتي از آدمها بخواهم امضا كنند، نمونه عملي از چيزي كه مي‌خواهم قانون بهش برسد را مي توانم نشانشان بدهم.

همه كمپين يعني اين زن. كمپين دارد شامل يك ميليون افرادي مي شود كه ارزش انساني‌شان را بر هر چه سنت و عادت و تحجر و بي‌مسئوليتي، الويت مي دهند. كساني كه به جاي دفاع در مقابل انتقاد، قبل از هر كس خودشان را نقد مي‌كنند، و قبل از هر چيز خودشان را تغيير مي دهند و با توان و قابليت و هوش صد چندان، تو را هم ناچار به تغيير مي‌كنند.

یکشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۶

مردان روشنفكر با تفكراتي بر شناخت ضعيفه

يكي از عللي كه امام فخر رازي در حرمت نكاح با مادر و خواهر مي‌آورد آن است كه چون زن در داشتن رابطه جنسي با مرد خوار مي‌شود، براي ممناعت از خواري، نكاح با مادر و خواهر حرام شده است، اما اين مسئله در خود قرآن نيامده است.
با اين توجيه ريشه اين همه دشنامهاي جنسي كه گاهي تبديل به مورد مزاح و جوك و شوخي هم مي‌شود،‌ معلوم مي‌شود. و شايد بشود گفت اين ديدي است كه كلن در فرهنگ وجود دارد و تحصيلكرده‌ترين افراد هم در پس ذهنشان اين نگرش را دارند.
اما از آن بدبختانه‌تر به نظرم تظاهر به ادب است كه از خانمها مي‌خواهند مجالس مردانه را ترك كنند، حتي اگر آن يك صحبت كوچك بين كار و در محيط كار و يا دوستانه باشد، تا به موضوعات جذاب و تحقير كننده خودشان بخندند؛ و تنها توجيهي هم كه براي كارشان مي‌آورند اين است كه شما ظرفيت هر شوخي را نداريد و خوب ما مي‌خواهيم راحت باشيم.
گاهي فكركردن به ريشه‌ي چيزهايي كه بسيار به نظرمان ساده و بديهي مي آيد، به چنان مغلمه‌اي مي‌رساند آدم را كه تصور ميزان تحقير زن در اين فرهنگ هوش از سر آدم مي‌پراند.

اين را چند وقت پيش نوشتم ولي پستش نكرده بودم تا امروز كه فكر كردم گاهي حس مسئوليت مردان در برابر زنان هم به همان نسبت ريشه از حقير پنداشتن و ناتوان پنداشتن زن نسبت به مرد دارد.
به طور خاص اين كه زنان عواطف و احساسات شكننده‌اي دارند و بر اساس احساساتشان ممكن است نتوانند درك صحيحي از واژه‌ها و ابراز تمايل داشته باشند، بنابراين صحبت از احساسات واقعي به خاطر خود آنها كامل حذف. و آن هم درست وقتي كه هر فشار و زحمتي را به زن تحميل مي‌كنيم فقط به خاطر زن‌بودگيش و با شعار آزادي و زندگي شخصي و خزعبلات مشابه ديگر.
همين است كه گاهي جملاتي در عين احترام خاص كه در ظاهر دارند نفرت انگيز‌ترين جملاتي هستند كه آدم مي‌شنود.

جمعه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۶

تاثيرگذارترين‌ها

‌با كمال ميل و در اجراي دعوت نيما خان:

1تابستان بين سال اول راهنمايي به دوم راهنمايي 12 ساله بودم. يك كتابخانه بود پر از كتابهايي كه هميشه چيزي براي كشف داشت. طرح روي جلد حج دكتر شريعتي جذاب‌ترين بود در آن سن. دو روزه حج را خواندم و تا آخر تابستان دوره كامل كتابهايش را و اين سر آغازي بود براي مطالعه جدي و همراه با تفكر. اما هنوز بعضي از جمله‌هاي حج به وضوح در ذهنم است. با اينكه انتقاداتي بر تفكر و روش شريعتي دارم. ولي خوب شايد آن موقع فكركردن را بهم ياد داد.

2. اولين تجربه تمرين دموكراسي جمعي، سال سوم دبيرستان بود. با انتقاداتي كه به مدير دبيرستان معمولي دولتي كرديم، زني كه خواهر سه شهيد بود و زن پرقدرتي در آموزش و پرورش به حساب مي‌آمد امكانات وسيعي را در اختيارمان گذاشت، تا نظر‌خواهي در دبيرستان 700 نفره به راه بياندازيم و بعد از آن جلساتي براي اصلاح روش مديريت مدرسه كه مدير و ناظم هم كنار بقيه بچه‌ها در جلساتي كه همه صندلي‌ها را گرد چيده بوديم شركت مي‌كردند و تغييرات از همان فرداي جلسات اجرا مي شد. و ميتينگ‌هاي سياسي با دعوت از بازيگران سياسي آن روز، با استفاده از اعتبار خانم مدير و بعد گزارشات مفصل از آن براي اولين بار در دبيرستاني در تهران برگزار شد. آن زن، با همه تجربيات و نوع نگاه متفاوتش، نمونه بارزي از آزادگي و توانمند پروري بود.

3. كتابها،‌ نويسنده‌ها، فيلمها،‌ اتفاقات، آدمها، زندگيها و پديده هاي زياد ديگري بودند كه حتمن ذره ذره ذره جهت من را چپ و راست كردند، مثل نوشته‌هاي سوفوكل، شكسپير، چخوف، بيضايي، ميلان كوندرا،‌ كامو...، ‌زندگي كافكا، زندگي دوبووار، خودسوزي زن زنداني سياسي...، فيلم هامون، فيلم زندگي زيباست، فيلم مگنوليا، فيلم ترومن شو، فيلم مادر، همه تئاترهايي كه ديدم...، اولين اجرا از نقش ژوليت(رومئو و ژوليت)، اولين انتقاد از تبعيض سال اول راهنمايي، اولين سفر تنها،‌ قطع ارتباط از بهترين دوست فقط براي احترام به تفكر مخالف و دوباره يافتن روش مناسب ارتباط، اولين تجربه جدايي از كسي كه باهاش بزرگ شده بودم، تمام ترمهاي تعليقي در دانشگاه، زندگي زني كه مذهب را كشف كرده بود، نامه‌ي استفعا كه براي برادرم نوشتم در عطش استقلال در كار، ترك مذهب، تلاش براي منفعت مادي در كار، زندگي دانشجويي كه هيچ كس نفهميد چه بر سرش آمد، زندگي و مبارزه گنجي و خيلي چيزهاي ديگر كه يادم نمي‌آيد اما شايد بارزترينشان به عنوان آخرين تاثير گذار پررنگ ‌اتفاقي بود كه دو سال قبل افتاد و حس متفاوتي از درك تنهايي خودم داد. تنهايي كه هميشگي و رفع نشدني است و هيچ ارتباط و اتصالي نمي‌تواند به آن محدوده راه پيدا كند. شايد درك تنهايي آدم در مقابل كل هستي و حقيقت و شايد وهم بزرگي و كمي هم ترس از مواجهه با اين حقيقت عريان.

متاسفم كه اين همه مبهم و بدون قاعده است. اما خوب اعتراف مي كنم كه فكر كردن به چنين روندي كل زندگي را يك بار ديگر هم مي‌زند. و بعد چون اين بازي از خيلي قبل شروع شده است و خيلي ها كه من مي‌شناختم قبلن دعوت شده‌اند، هر كسي را كه تا حالا دعوت نشده‌است و دوست دارد از تاثير‌گذارترينهايش بنويسد به طور ويژه و با احترام دعوت مي‌كنم.

یکشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۶

انتقادي بر انتقاد به استقلال جنبش زنان

محمد‌رضا جلايي‌پور در مقاله‌اي به نام "جامعه، دموكراسي و مبارزات فمنيست‌ها" كه در سمينار تجربه دموكراسي كه در روزهاي 2 و 3 ارديبهشت سال 86 در دانشكده حقوق دانشگاه شهيد بهشتي كه مركز و كرسي حقوق بشر، صلح و دموكراسي يونسكو برگزار كرد، در انتها چنين نتيجه‌گيري كرد كه فمنيستهاي ايراني بهتر است مطالباتي را كه با جامعه كنوني ايران سازگارتر است پي‌گيري كنند و حركت مبارزاتي زنان در اين راه، حركتي در چهارچوب مبارزه فراگير دموكراسي خواهي در ايران باشد.
با توجه به بحث‌هايي كه در اين زمينه اين روزها باب شده است، دوستي پيشنهاد كرد كه اگر مخالف نظرش هستيم، بايد بتوانيم آن را نقد كنيم.
يك موضوع اصلي كه وجود دارد، در مقاله مذكور ايران با جوامع غربي مقايسه شده است و بعد بين تفاوت‌هاي كنوني ايران و 50 سال قبل جوامع اروپايي تاكيد شده است و با همين استدلال استقلال جنبش زنان ايران را اكنون ‌پر هزينه و بي‌فايده قلمداد كرده‌است.
يك مورد مهم كه به نظرم از نظر نويسنده مقاله به كلي ناديده‌گرفته شده است، تفاوت بزرگي است كه ايران و به ويژه حكومت فعلي آن با تمام مدلهاي كلاسيك و طبقه‌بندي شده ‌آكادميك دنيا دارد و اكثر صاحب‌نظران مدل كردن ايران را با ديگر كشورهاي دموكراتيك و نيز توسعه يافته نادرست مي‌دانند و تنها آگاهي از تجربه‌هاي كشورهاي مختلف را مفيد مي‌دانند وگرنه بر اين اتفاق نظر هست كه مدل ايران قابل مقايسه با هيچ يك از مدلهاي ديگر نيست. در بحث دموكراسي نيز نويسنده به طور بديهي ايران را در شرايط گذار به دموكراسي مطرح كرده است، در صورتي كه در بخشي از مقاله مرحله قبل از آن يعني تمهيد دموكراسي را اينطور تعريف مي كند:
"مرحله اول مرحله «تمهيد دموکراسي» است. در اين مرحله منظور فقط تحقق مقدمات ساختاري لازم براي دموکراسي (مثل رشد شهرنشيني، رشد طبقه متوسط جديد، نفوذ و گسترش گفتمان دموکراسي در برابر اقتدارگرايي) نيست بلکه آمادگي «عامليتي» و «فعاليتي» شهروندان نيز مدنظر است، يعني تا چه اندازه شهروندان منفعل ديروز، براي تغيير وضعيت نابرابر و پيگيري «حقوق» تحقق نيافته خود، آماده فعاليت شده اند، چقدر خود را آگاه کرده اند و سازمان داده اند. به بيان ديگر تا زماني که شهروندان منفعل در زمين هاي بازي و تمرين دموکراسي (منظور شرکت در جلسات بحث و گفت وگو، فعاليت جمعي و مدني، تشکل يابي سياسي، گروه هاي خودياري براي کمک به اقشار در معرض تبعيض) فعاليت نکنند جامعه همچنان در روند دموکراسي در مرحله اول درجا مي زند."
با توجه به تعريف خودشان به نظر ايران حتي از اين مرحله هم عبور نكرده است، تا چه برسد كه آن را در مرحله گذار به دموكراسي بدانيم. و بسياري ايران را چيزي بين مرحله تمهيد و مرحله گذار مي‌دانند.
نكته‌ديگري كه ايشان در مقايسه بين ايران و كشورهاي اروپايي آورده‌اند اين كه:
"جوامع غربي از دهه شصت قرن بيستم از لحاظ جامعه شناسي وارد «تيپ جديدي» از جامعه شدند که جامعه شناسان از آن تحت عنوان جوامع «پسانوسازي» ياد مي کنند.جنبش هاي مستقل زنان در غرب در شرايط مساعد جوامع «پسانوسازي» رخ دادند. حال چرا جوامع مذکور براي جنبش هاي مستقل زنان مساعد بوده اند؟ در جوامع نوسازي شده يکي از انگيزه هاي قوي مردم اهداف مادي (مثل رفع کمبودهاي غذايي، مسکوني، بهداشتي و درماني) است؛ در صورتي که در جوامع پسانوسازي بخش قابل توجهي از مردم به کيفيت فرامادي زندگي توجه نشان مي دهند و جامعه يي انساني تر که فضاي بازتري براي استقلال افراد (اعم از زن و مرد) و انعطاف پذيري نقش ها، بيان هاي متفاوتي از خود دارند، ايجاد مي کنند. به تعبيري ديگر جوامع غربي در نتيجه چالش هاي نوسازي (مانند صنعتي شدن، شهري شدن، بوروکراتيزه شدن، دموکراتيزاسيون) توانايي هاي بهتري براي بقا، اميد به زندگي و سطح بالاي صحت و سلامت شهروندان به دست آورده است. البته اين توانايي ها به قيمت اقتدار عقلانيت و رفتار ابزاري و يکه تازي علم و تکنولوژي تمام شد. اما در جامعه پسانوسازي از اقتدار خشک مذکور کاسته شده و زمينه براي عقلانيت و رفتار ارزشي و انساني تر فراهم شده است."
اول اين كه با توجه به اين همه متون تاريخي در مورد فمنيسم چطور مي‌شود چنين به صراحت مبارزات مستقل جنبش زنان غرب را از دهه شصت به بعد به حساب‌آورد؟ و حال به فرض محال كه حق با ايشان است و زنان غربي وقتي استقلال يافته‌اند كه وارد مرحله پسانوسازي شده‌اند، بهتر است در اين شرايط مقايسه‌اي هم بين مطالبات زنان غرب و مطالبات كنوني جنبش زنان ايران هم انجام مي‌دادند.
ايشان در تعريف خودشان از جامعه در حال نوسازي اهداف را مادي مانند كمبودهاي غذايي، مسكوني، بهداشتي و درماني ذكر مي‌كنند. و معتقدند ايران در بسياري از مناطق همچنان در اين مرحله است.
اتفاقن از اين منظر كاملن حق با ايشان است اما سوال مهم اينجا است كه مگر مطالبات جنبش زنان و يا به طور خاص كمپين يك ميليون امضا چي است كه آن را فرامادي و مربوط به جوامع در حال پسانوسازي مي‌دانند؟ حق تمكين كه جز حقوق ثابت آقايان است، ساده‌ترين رفتار زن را موكول به اجازه شوهر مي‌كند. حق خروج از منزل، حق كار، حق تعيين محل سكونت، حق اختيار در رابطه جنسي با همسر و و و ....
حالا مي‌خواهم مستقيم بپرسم آقاي جلايي پور! اين كه كسي از نظر قانون حق داشته باشد براي تامين نياز مادي خودش،‌ براي به دست آوردن حداقل درآمد براي خوراك از خانه خارج بشود با تصميم و اختيار خودش، به نظر شما حق فرامادي است؟ (و اگر حتي در مقابل نفقه را هم بگذاريد، تا بتوان از نظر قانوني ثابت كرد كه مرد نفقه نداده‌است،‌ تكليف گرسنگي و تشنگي زن در اين مورد با چه كسي است؟) يا اگر كسي بخواهد از نظر قانوني حق اين را داشته باشد كه تعيين زمان رابطه جنسي با همسرش را با توجه به سلامتي جسمي و رواني خود اختيار كند و چوب قانوني براي تمكين بي‌قيد و شرط بر سرش نباشد تا به هزاران بيماري روحي و افسردگي و ناتواني جسمي مبتلا نشود، اين حداقل خواست براي بهداشت جسمي-رواني، به نظر شما خواست فرامادي است؟
مي‌دانيد و مي دانيم كه زني حتي اگر در معرض آزار و اذيت رواني قرار دارد هم تا زماني كه پروسه طولاني قانوني طي نشود و دادگاه اجازه ندهد نمي‌تواند و نبايد خانه را ترك كند و در تمام اين مدت بايد انواع و اقسام شكنجه‌هاي جسمي و رواني را تحمل كند. حال خواستن حق انتخاب مسكن در قانون به نظر شما امري فرامادي است؟
كم نيست نمونه‌هاي چنيني و هيچ فراتر از اين نيست مطالبات مطرح شده در كمپين به عنوان نمونه پيشرو در جنبش زنان كنوني. بنابراين اين مطالبات كه شما آن را ناديده انگاشتيد و به جاي آن مطالبات پيشنهادي خود را مطرح كرده‌ايد : "فمينيست هاي ايراني به جاي تاکيد بر «استقلال جنبش زنان» مي توانند بر مطالباتي تاکيد کنند که با شرايط جامعه ايران تناسب بيشتري دارد مانند دفاع از تامين اجتماعي و بيمه زنان خانه دار، استقلال اقتصادي زنان، نقد خانواده مردسالار، حضور زنان در سلسله مراتب مديريتي، استفاده برابر از امکانات تفريحي، حضور فزاينده آنها در سپهرهاي علمي- آموزشي، هنري- فرهنگي، تقويت نهادهاي مدني و گروه هاي خودياري و کمک رسان به زنان آسيب ديده."
بسيار مادي تر و در سطح پايين‌تر است.
ديگر اين كه اگر در نمونه مطرح‌شده خودتان و با فرض درست بودن آن:" تاريخ دويست ساله جوامع غربي شاهد مبارزات فمينيستي بوده است، اما فمينيست ها بخشي از نيروهاي تشکيل دهنده جنبش هاي سراسري دموکراتيک (ليبرالي) و جنبش هاي کارگري (سوسياليستي) بوده اند." در ايران حاضر چه جنبش فراگير يا چه حزب يا گروهي وجود دارد كه با توجه به منافع مردم و به طور واقعي دموكراتيك‌ بازي سياسي كند كه زنان خودشان را از آن مستقل اعلام كرده‌اند؟
اگر جبهه اصلاحات را مثال بزنيد، در بسياري موارد و حتي در مواقعي كه جنبش دانشجويي بيشترين هزينه را براي حمايت از آن مي‌داد، نه به خاطر دموكراسي و آزادي‌خواهي بلكه صرفن از روي منافع قدرتي و شخصي چنان سكوت اختيار كرد و عقب كشيد كه نه هيچ جايگاهي بين مردم برايشان باقي ماند و نه ديگر هيچ جنبشي به حمايت ازشان برخواست. شايد در بحث‌ها زياد مطرح شده باشد كه انتخابات آخر رياست جمهوري نشان دهنده بازي بد اصلاح‌طلبان بود، ‌اما واقعيت اين است كه خرد جمعي مردم اشتباه نمي‌كند و به كساني كه منافع گروهي و شخصي برايشان ارزشمند‌تر از منافع مردم و دموكراسي است، براي بار دوم اعتماد نمي‌كنند.
حال پيشنهاد شما به جاي استقلال زير لواي كدام جنبش يا حزب يا گروه رفتن است؟
خوشبختانه امروز جنبش دانشجويي، جنبش زنان و نيز جنبش كارگري و به تازگي جنبش‌هاي صنفي مثل معلمان كه هر كدام از قدرت و حكومت جدا هستند و در بين قشر مردم پخش مي شوند در عين استقلال از قدرت سياسي كه حالا امروز بازي را در دست دارد يا نه( اصولگرايان و يا شما اصلاح‌طلبان) همپوشاني‌هايي با هم دارند و اتفاقن به هم در پيشرفت و گسترش هم كمك مي كنند.
آقاي جلايي پور! اگر امروز جنبش زنان مستقل به نظر ميآيد و شما را به فكر توصيه مي‌اندازد، نه سطح فرامادي و درنظر نگرفتن شرايط كل جامعه است، بلكه جا نگرفتن در ساختار منفعت طلب و قدرت طلب و غير دموكراتيك بقيه احزاب و دارندگان صندلي‌هاي قدرت است.
جنبش زنان از هر گروهي كه بخواهد ازشان حمايت كند و در تقسيم هزينه‌ها شريك باشد، به گرمي استقبال مي‌كند اما نمي‌تواند نيازهاي بسيار بديهي و اوليه مادي خودش را در سيستم‌هاي قدرت طلبِ نه چندان دموكراتيك جا بدهد تا حمايت مردمي را كه مسكن و امنيت و كار و غذا و بهداشت جز مطالباتشان است را از دست بدهد چنان كه انتخابات‌هاي اخير نشان داد كه شما از دست داديد.
***بي ربط: نيما خان نامداري به چشم، در اولين فرصت ذهنم را مرتب مي كنم
لينك همين مطلب تو گويا نيوز

جمعه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۶

براي شهرزاد زنده به گور

شهرزاد! بلند باد تخيل زنانه‌ات منجي عدل!
آن همه هوش و آن همه قدرت تخيل اگر شهرزاد را شهرزاد نكرده است پس چه چيز توانش مي‌داد كه شبها و شبها و شبها عاشقانه زير گوش ظالمانه قصه بگويد تا هزار و هزار و هزار جوان ايراني به آزادگي به در برند و سرفرازي؟
نوشين جان! امشب داستان تخيل زنانه‌مان را كه از تو شنيده بودم براي خودم چندين و چند باره تخيل مي‌كنم.
تمام ذهن من پر است از زناني كه با تخيلشان عاشق كسي مي‌شوند كه مي‌دانند قصه هزار و يك شب، براي رساندن او به معشوقگيشان لازم است ولي براي آزادگي جوانان ايران، با تخيل معشوقشان را مي‌پرورند تا عاشقي كنند، عاشقيي در خور.
تمام خاطرات من دوره مي‌شود از دختراني كه هزاره باره غرورشان بر سرشان شكسته شد، به جرم عشق‌ورزي و تخيلشان به جاي معشوق، غرور را براي چندهمين بار ترميم كرد،‌ مبادا غرور جوانان ايران را لگد مال كنند.
من لمس كرده‌ام حس زناني را كه غرور، خودخواهي يا هر چيز ديگر كه تو مي‌خواهي اسمش را بگذاري آنها را از جايگاه عاشق شدگي حذف كرده است.
من شنيده‌ام صداي زناني را كه از سيلي طلاق احساسي برگشته‌اند.
من ديده‌ام دختراني را كه با هزار توجيه مدرن و سنتي، ‌هيچ وقت خود خودشان را از دهان معشوق نشنيده‌اند.
من صداهايي را كه همچنان معشوق را مي‌خواند، جسمي را كه همچنان گلوله شده در آغوش تخيل همسر مي‌خوابد، و حسي را كه همچنان توانايي‌ها را در بر معشوق تخيلي مي‌خراماند لمس كرده‌ام.
تمام زنان و دختراني كه تخيلشان حتي تخيلشان ديگر هيچ وقت نام معشوق را از ذهن رد نمي‌كرد. و تخيلشان حتي تخيلشان هيچ جايي براي معشوق متصور نمي‌شد.
اما شهرزاد! تو بگو آنجا كه تخيل زنانه معشوق را اخراج كند، من و دختران در تخيلمان به جاي جاي خالي معشوقي كه تخيلمان معشوقش مي‌كرد، چه بگذاريم؟
ما با پدرانمان چاي مي‌نوشيم و مطيعانه به گور مي‌رويم براي زنده به گور شدن، چون معشوقهاي تخيلي ما، از روز اول گفته بودند كه حساب ما و عشقمان با فرهنگ و پدرانمان پاي خودمان است. آنها هم كه هيچ وقت هرگز كلمه‌اي از عشق نياوردند كه مبادا سنگريزه‌اي از خاك گورمان به گرد پايشان بگيرد. حالا چه فرق مي‌كند با چه توجيهي؟؟؟ سنتي يا مدرن! من و تو كه مي‌دانيم!
شهرزاد! قصه خواهم ساخت در عدم معشوق حتي در تخيلم از هزاران مني كه در غرور و خودشيفتگي و ترس يا در جهالت و تعصب و فقر، زنده به گور شدند؛ سوزانده شدند؛‌ سنگسار شدند يا به طرز مدرني بايكوت شدند براي دخترانم كه از هوش و شجاعت وارث بر حق‌تواند براي فرداهاشان.

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۶

دموكراسي از پايين

اتفاقاتي كه در فرانسه اين روزها مي‌افتد، يك تصوير كامل است از جامعه‌اي است كه دموكراسي در انديشه و ذهن و رفتار مردم سالها نهادينه شده است. نمي‌خواهم بگويم آن ايده‌آل است اما مقايسه تصوير آن با ايران ما نمي‌تواند خالي از لطف و تجربه باشد.
وقتي ژاك ‌شيراك مسند رياست جمهوري را به نيكولا سركوزي مي‌دهد مي‌گويد كه مطمئن است كه او فرانسه را به آينده‌اي بهتر رهنمون مي‌كند.
ديگر اينكه سركوزي كابينه‌اش را دارد از چپ و راست مخلوط مي‌چيند و معتقد كه اين شكافها ديگر بي‌معني شده‌اند.
بعد بلافاصله مردم اجتماع مي‌كنند و اعتراض كه با فلان برنامه و بهمان برنامه رئيس جمهور جديد مشكل دارند.

در ايران ما مردم به جاي هر كاري در اين‌جور مواقع فقط ياد ضرب‌المثل معروف مي‌افتند كه "خودم كردم كه لعنت بر خودم باد" و هيچ وقت به فكر جبران كار قبل نيستند و نيستيم. يعني نهايت مشاركت سياسي مردم در راي دادن است و همين. مردم كشور را و امور سياسي آن را از آن خودشان نمي‌دانند كه بخواهند بيش‌از اين پيگيري كنند.

اما در مورد زندگي شخصي چه مي شود گفت؟ چطور مي‌شود كه وقتي كسي در معامله‌اي، در بستن قراردادي، يا در ازدواج به اين نتيجه مي‌رسد كه اشكالي در كار هست، به جاي فكركردن راجع به اصلاح يا اعتراض به مشكل همه چيز را به انتخاب اوليه خودش ارجاع مي‌دهد و فكر مي كند بايد با مدارا تا انتها پيش برود؟ كه در آن صورت و در عوض بيشتر مردم به فكر راه جبراني مي‌گردند: "در عوض،‌من هم فلان‌جا حالش را مي‌گيرم." و يا به كل بزند زير همه‌چيز و همه را خراب كند؟ يا صفر يا يك؟ و جالب اينكه اين حس در زنان برعكس ِ مردان است.
تعداد زناني كه در مقابل تخلفات كارفرما، يا اشكالات سيستم، يا فشارهاي وارد شده از طرف همسر اعتراض كنند يا حتي به فكر فسخ قرارداد باشند، كمتر از تعداد مرداني كه چنين مي‌كنند. در عوض زنان در بدترين و سخت ترين شرايط هم به فكر اصلاح امور هستند.. كه البته اين در همه‌جا خوب نيست چون رفتار جبراني است در مقابل هزينه هاي زيادي كه فسخ هر قراردادي برايشان به دنبال دارد و در شرايط خيلي سخت اين سوختن و ساختن كاملن فرسايشي مي شود.

هيچ شكي نيست كه حكومت بر مردم تاثير مي‌گذارد و بالعكس و اين حلقه تا ابد ادامه پيدا مي كند. اما در مقابل دموكراسي از بالا دموكراسي از پاييني‌ هم وجود دارد كه در كارهاي ساده و روزانه زندگي مردم نمود پيدا مي كند؛ گرچه حتي اگر بيشتر نظريه‌ها حاكي از اين است كه دموكراسي از بالا مي تواند پيش رونده باشد، اما اين به معني كلن ناديده‌گرفتن فرهنگ دموكراسي در بين مردم نيست.

شنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۶

ولايت فقيه ولايت بر اجسام زنان است

"پرسش اين است: چرا جمهوری اسلامی به جنگ زنان رفته است؟ پاسخ روشن است: چون مسأله زنان با نظريه ولايت فقيه و تداوم زمامداری فقها ربط مستقيم دارد و بدون آپارتايد جنسيتی، ولايت فقيه معنا ندارد، لذا رژيم به رويارويی زنان رفته است ....
چون اين نظام لخت و عريان است. به پوششی نياز دارد تا فرمانروايی فقها را مشروع کند. اما چنان پوششی وجود ندارد. ارعاب و سرکوب و خشونت عريان را نمی توان با پوشش اجباری زنان مشروع کرد. ۲۸ سال اين روش ها را آزمايش کرديد، اما پروژه فقهی کردن جامعه کاملاً شکست خورد. می پنداريد نيمی از جمعيت کشور (زنان) هم مثل چند روشنفکرند که از طريق ترور و زندان، در ظاهر، می توان آنها را مطيع کرد. زنان زير بار ظواهر شما نمی روند. سبک زندگی آنان، سبک زندگی خاصی که شما می پسنديد نيست. می خواستيد آنها را در خانه حبس کنيد، می گفتيد اگر زنان به بيماری صعب العلاج دچار شدند، هزينه درمان آنها با شوهر نيست. گام به گام عقب نشستيد و مجبوريد در بقيه احکام هم عقب بنشينيد....
يکی از شعار های محوری فمينيست ها اين بود و اين است که امر شخصی هم امر سياسی است ( personal is political). اين گزاره توصيفی و ارزشی، در ايران قطعاً صادق است. در مقام توصيف (descriptive)بر اين نکته تأکيد می نهيم که اکثر احکام تبعيض جنسيتی متعلق به حوزه خصوصی است. اما بدون اين احکام ولايت فقيه نمی تواند وجود و تداوم داشته باشد و در مقام توصيه و هنجار(Normative) بر اين نکته تأکيد می نهيم که رهايی زنان نه تنها برای آنها آزادی و برابری می آورد، بلکه از طريق بلا دليل کردن ولايت فقيه، برای ايران هم آزادی و برابری و دمکراسی و حقوق بشر می آورد. پس هر چند زنان به دنبال براندازی و انقلاب مخملی نيستند، اما امر شخصی و خصوصی آنها امروز به مهم ترين مسأله چالش سياسی تبديل شده است. امام محمد غزالی قرن ها پيش تأکيد کرد که ولايت فقيه، ولايت بر اجسام و ابدان است، نه ولايت بر قلوب. اگر غزالی امروز در ميان ما می زيست می گفت ولايت فقيه ولايت بر اجسام زنان است، اين ولايت را بر داريد، ولايت فقيه پايان می يابد."
قسمتي از مقاله گنجي: عرياني و بي‌چادري جمهوري اسلامي،‌ ملاحظاتي پيرامون سركوب زنان

صفحه كوچك چهار خانه!

بين اخلاق و سياست آيا مرزي وجود دارد؟ يا تضاد هست؟
مي‌شود هم بازي كرد و هم اخلاقي ماند؟
به نظرم بين قمار و شطرنج فاصله بزرگي است كه احترام به انسانيت و ارزشهاي انساني پرش مي‌كند. شايد كمي شبيه شعار است اما خوب! من قمارباز خوبي نيستم چون نمي‌توانم به هر قيمتي فكر حريف را بخوانم. اما اگر به جاي هر وسيله‌اي به طور مطلق، ارزش انساني بگذارم وسط، باهات شطرنج بازي مي كنم حتي اگر تو قمارباز باشي؛ مي‌داني چون شطرنج چيزي براي زير ندارد همه مهره‌ها رويند، حتي اگر تو قمارباز خوبي باشي.
من دروغ نخواهم گفت. حاشا نخواهم كرد. توهين نخواهم كرد. گزند نخواهم زد. دزدي نخواهم كرد. تحقير نخواهم كرد. قهر نخواهم كرد. شاكي نخواهم شد. حذف نخواهم كرد. منفي نخواهم بافت. اما به جاي همه اينها آنقدر نقد خواهمت كرد تا تغيير كني يا قانعم كني.

دوشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۶

3)كمپين و تعداد امضاها

از روزي كه طرح كمپين را براي بار اول ديديم بيش از هر چيز ديگر يك ميليونش بود كه تو ذهنمان ‌ماند حتي براي مايي كه هر تجربه‌اي داشتيم و هر چيزي شنيده بوديم جز كمپين؛ با وجود اين هر بار كه با آدمي راجع بهش صحبت مي كردم و به هر دليلي امضا نمي كرد، چنان مطمئن بودم و هستم كه اتفاقي كه بايد در ذهنش افتاده و سوالي كه بايد در گوشهِ ذهنش حك شده، كه اصراري بر وجود يك امضا بيشتر يا كمتر نداشتم و ندارم. چون مطمئنم كه به ازاي هر نفري كه كمپين را امضا مي‌كند، دست كم سه نفر هستند (حداقل خانواده يك ايراني) كه اين داستان را مي‌شنوند و بهش فكر مي‌كنند و با ديدن هر رفتار تبعيض آميز ديگري ياد كمپين مي افتند، حتي بدون امضا.
گرچه هنوز هم يك ميليون است كه پر رنگ است و در ذهن مي ماند اما نمي شود هيچ وقت سمبل را به جاي اصل گرفت. يا نمي‌شود براي رسيدن به سمبل هدف را قرباني كرد. و تعداد يك ميليون به نظر بيشتر يك سمبل است تا واقعن هدف نهايي كمپين. چون اين بار كمپين مي‌خواست نه مثل دهه 20 و بعد دهه 40-50 و حتي سالهاي 57-58 تغيير قوانين چيزي باشد كه با راي چند فقيه يا با مخدوش كردنش با چند برچسب و چند توجيه نامناسب با سكوت اكثريت جامعه مواجه بشود. بلكه نياز به لزوم تغيير قوانين را مي‌خواهد در شهروندانمان ايجاد كند.

بحثم مهم‌تر بودن كيفيت يا كميت نيست، اما مطمئنم جز سيستمهاي ديكتاتور و جز روشهاي پوپوليستي، هيچ خردورز دموكرات منطقي نيست كه خرد جمعي، شعور عمومي و تصميم منطبق بر واقعيتي را كه داوطلبان يك كار اجتماعي مي‌گيرند، ناديده بگيرد.
اين كه آمار دقيق امضاها در طول كار به دلايل امنيتي و فشار حكومت و چه و چه به طور واضح در گزارشها و رسانه‌ها پخش نشود، تا حدي قابل درك است( كه البته براي مقابله با آن هم به نظرم مي‌شود روشهاي جديدي پيدا كرد)؛ اما پنهان كردن آن از داوطلبان يا آمار غير واقعي دادن به هر بهانه‌اي حتي ايجاد انگيزش به نظرم از دست دادن نيروي انساني عظيمي است كه داوطلبانه و با انگيزه‌هاي فردي حتي شايد براي اولين بار وارد كنش اجتماعي شده‌اند.

مديريت نيروهاي داوطلب جز تخصصهاي ويژه‌ منابع انساني است كه در اين گونه حركتهاي جمعي بسيار لازم به نظر مي رسد. استفاده از نيروهايي كه به طور فعال در هماهنگيها، مشاركتهاي گروهي، كارهاي رسانه‌اي و كمك به جذب افراد فعال و نيز توامندسازي خود و ديگران تلاش مي‌كنند اگر صادقانه و شفاف و خردمندانه در جهت فعال‌سازي افراد بيشتري از جامعه به صورت شبكه‌اي هدايت بشود، به نظر هيچ كم از تعداد امضاهايي كه گرفته مي‌شود ندارد.

نمي خواهم بگويم كه هدف دوساله بايد تغيير كند، اما با توجيه رسيدن به هدف دوساله هم نمي‌شود راه را براي بعد از دوسال به طور كلي مسدود كرد كه معتقدم طبق تحليلهاي جامعه‌شناسانان، شفاف و صادقانه برخورد نكردن با نيروي داوطلب نه تنها هيچ انگيزشي ايجاد نمي‌كند بلكه با ناديده‌گرفتن شعور او و دست كم گرفتن توان و درك او از كاري كه داوطلبانه انجامش مي‌دهد، در خوشبينانه‌ترين حالت او را از ادامه اين كار داوطلبانه باز مي‌دارد و در شرايطي كمي ‌منطبق‌تر با خصوصيات ما ايرانيان، از هر كنش اجتماعي و داوطلبانه، به طور كل باز مي دارد.


حالا 30- 100 يا ... چيزي نيست كه ارزشش را داشته باشد كه اولين تجربه ملي پرشكوهي مثل كمپين را بخواهيم تو جاده خاكي بياندازيم.

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۶

مردان مرد

گل محمد كليدر عجب مشغولم كرده مدتي است. عجب شبيه مردان مرد ماست. عجب شبيه روشن‌انديشان مبارز ماست. عجب شبيه محبوب‌ها و معشوق‌هاي ما دختران ايران است. باهوش، كم حرف، جسور، توانا، قوي و پرآرام و سنگين روح.
مي‌گويد اين شيرو است. دختر من. خواهر شما. از ازدواجي بي‌سرانجام مي‌آيد كه بي‌اجازه مردان كلميشي بوده است، اما از اول ازدواج بوده است. اما حالا برگشته كه در خانواده‌اش بماند. شيروي من تنها خواهر شما مردان.
گل محمد آزاد انديش كه همسر اولش بيوه زن است و همسر دومش را بعد از بستر عشق عقد مي‌كند و حق و ناحق سرش مي‌شود و مردانگي و مروت را مثل نقل و نبات سر مردمش مي‌پاشد و فرق بين رعيت‌داري و عدالت را مي‌فهمد، و ابهت و فرزانگيش همه جا صاحب حكمش مي كند، مي‌گويد حكم من براي شيرو حكم برادرانم است.
عجب سر باز مي‌زند از مسئوليت مثل مردان مردِمان. مثل محبوبهايمان و مثل معشوق‌هاي ما دختران ايران.
***
شاملو عجب آشنا، عجب همزبان ما، عجب آزادمردي درست شبيه مردان ِمرد ما، عجب سرناسازگاري با ظلم، عجب زبان نافذ چون محبوب‌‌هايمان، چون معشوق‌هاي ما دختران ايران:
بيش‌ترين عشق جهان را به سوي تو مي‌آورم
از معبر فريادها و حماسه‌ها.
چرا كه هيچ چيز در كنار من
از تو عظيم‌تر نبوده است.
كه قلب‌ات
چون پروانه‌ايي
ظريف و كوچك و عاشق است.

اي معشوقي كه سرشار از زنانگي هستي
و به جنسيت خود غره اي
به خاطر عشق‌ات!
اي صبور! اي پرستار!
اي مومن!
...
و ظرافت و كوچكي و عشق و صبوري و ايمان مطلق و پرستاري هميشگي آيدا، آيدايش مي كند و عظيم‌تر از هرچه! چه قدر شبيه مردانِ مرد ما است عاشقانه‌هايش: هميشه صبور دوست داشتني. چقدر شبيه آزادانديشان ما ستايشهايش: ايمان و اعتماد مطلق و هميشگي، چقدر شبيه محبوبهاي ما آوازهايش: پرستار كوچك هميشه جاودان، چقدر شبيه معشوقهاي ما دختران ايران خواسته‌هايش: هميشه ظريف و كوچك.
***

خواهرم، مادرم، دخترم، دوستم، چشمهاي تو قرمز است از لگد‌ماليي كه به روحمان مي دهند اين روزها به بهانه‌ي ناموس و اسلام و فرهنگ و چه و چه ... . ولي تو مي گويي اگر محبوب تو يا چه فرق مي كند معشوق من جاي او رئيس جمهور بود بين امروزمان تفاوت خيلي زياد مي شد؟؟؟!!! او نه گل‌محمد! او نه شاملو! او نه معشوق من! وضع شيرو و آيدا و من خيلي با هم فرق دارد مگر؟ چرا مقايسه تاريخ با مردانِ مردِمان چنان هراس‌انگيز است؟