دوشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۹۳

تاثیر کی به رو به کی؟

همسر و آقای دوست با هم می‌آیند تو اتاق، ملاقات. سلام و حال و احوال و در ضمن دست دادن. با هم‌اتاقی‌ها هم سلام و احوال‌پرسی و آشنایی. بعد دیگر می شینیم یک‌ساعتی به گپ و گفت و تعریف حاشیه‌های جالب اخبار بیرون برای عوض کردن روحیه من. چیدن برنامه نمایش شب به توصیه مؤکد من که حتماً بروید و همسر را هم همراهش کنید که بی‌حال و حوصله تنها نماند. این بین هم دوستان دیگر می‌آیند و همراه می‌شوند و می‌روند و باز به همان وضع.
همه رفقا و آشنایان به زور پرستارها و کارکنان بیمارستان بالاخره اتاق را خلوت می‌کنند و همسر وسایلی که قرار بود بیاورد و من کتاب‌های خوانده‌شده و وسایلی که قرار بود ببرد را ردوبدل می‌کنیم و توصیه‌های دوطرفه که شاید بهانه ۱۰ دقیقه اضافه ماندن تو راهرو باشد.
به‌محض این‌که برمی‌گردم تو اتاق به شوخی ولی با تحکم می‌گوید: «دفعه بعد به شوهرت می‌گویم؛ چرا با آن مرده [آقای دوست] دست دادی؟» با چشم‌های گرد بلندبلند می‌خندم: «مرده کیه؟ دوستمان را می‌گویی؟ خب دوستیم با هم. اشکالی داره مگه؟» گره کج شده روسری‌اش را صاف می‌کند و می‌رود سر یخچال آبمیوه درمی‌آورد و می‌ریزد تو لیوان خودش و ما دو نفر دیگر و می‌گوید: «خب دوست باشید ولی دست دادی باهاش» حالا دیگر آن یکی هم‌اتاقی هم با من همراه شده و خنده هامون داره بلندتر می‌شود و شوخی و جدی هی چیزهای دیگر اضافه می‌کنیم. می‌گویم: «اُه اُه شانس آوردی همسر تو آمده بود، می‌خواستم با اون هم دست بدهم. بعدشم همسر من هم با دوست‌های دخترمان دست داد با شماها دست نداد؟» و خلاصه باز شلیک خنده هامون و شوخی‌ها ما دو نفر دیگر و همراهی توأم با تعجب هم‌اتاقی بیست‌وهفت‌ساله‌مان که ۴-۵ سالی است ساکن تهران شده است و در یکی از محله‌های نسبتی گران غرب تهران زندگی می‌کند.
آخر روز که نورها را کم کردند و داروهای آخر شب را می‌دهند و فضای خواب آماده می‌شود، ریمل و خط چشمش را با دستمال پاک می‌کند و سؤال‌های جدی‌تر می‌پرسد و من هم مسواک را دستم آماده می‌کنم و جدی‌تر تعریف می‌کنم که مثل ما دو-سه نفر که این ۳-۴ روز با هم صمیمی شدیم و صحبت می‌کنیم و می‌گوییم و می‌خندیم و دست می‌دهیم و گاهی به پشت هم می‌زنیم و ... خب با دوست‌های دیگر هم همین‌جوری است، حالا دختر یا پسر خیلی فرقی نمی‌کند. آن دوستمان هم همین‌جوری به نظر می‌آید و همسر هم و شاید بقیه دوست‌ها تا حدودی. دقیق گوش می‌کند و یک چیزهایی از احساس من و همسر می‌پرسد و چگونگی حل کردن موضوعی شبیه این بینمان.

یاد خبرهای گاه‌به‌گاه دست دادن، روبوسی کردن، سفر رفتن و ... هنرمندان و سیاسیون و حاشیه‌های واکنش‌های همیشگی تند و بی‌ربط و حتی خنده‌دار دیگر اربابان قدرت و رسانه داخلی افتادم. نمی‌دانم قدرت ذهنیت و زندگی مردم را کنترل می‌کند یا مردم شیوه قدرت ورزی را.

یکشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۹۳

secend attack

دو هفته داستان خواندم. بعد از مدتها تشنه کتابی. کوتاه، بلند، ترجمه، نوشته. بی استرس. گاهی که چشمهایم رو هم می رفت نگرانیی نبود که بیدارم کند. دیوارهای سفید. لباس های خنک صورتی که اراده می کردی یک دست دیگر تمیز تحویلت می دادند. هنوز به گرسنگی نرسیده بودی غذا آماده بود. همه چیز روزی سه چهار بار چک می شد. فشار، دما، نبض. کامپیوتر، لپ تاپ نبود. تلفن ثابت نبود. موبایل را هم می شد بی صدا کرد و گاهی بی جواب گذاشت. از همه مهم تر ماشین نبود.
گرچه بی مقدمه و بی برنامه ریزی شروع شد ولی آن قدر که آدم از دور تصورش را می کند سخت نبود. یا دست کم برای من سخت نبود. می گویم برای من چون بعد از یک هفته دیدم همسر و خانه سخت گذارندند؛ دارم سعی می کنم به روال قبل برگردانم. گرچه خودم هنوز نمی دانم درست چی به چی شده است که به این روز افتادم. تمرکزم روی جزئیاتم را ناچارا زیاد کردم. یک چیزهایی را هم دارم رها می کنم اگر بتوانم.
از روی ام. آر. آی می پرسد سکسکه هم داشتی؟ با دهان باز فکر می کنم و می گویم آره فکر کنم حدود دو هفته پیش شاید چند دقیقه ای طولانی شد. و متحیر می شوم از این جزئیاتی که به هم می ریزد و نمی فهمم و می فهمم. بیشتر از این الان نمی کشم. شاید بعد...

پس نوشت:*** بلاگر از فیلتر درآمده است. گرچه آکواریوم هنوز فیلتر است.

شنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۳

بین الان و قبل


سه چهار سال شاید برای کلنجار با زیر و بم های یک آدم کافی است. از یک جایی به بعد انگار باز سُر می خوری تو لایه های گذشته ات. تو در لایه های گذشته خودت. او در لایه های گذشته خودش. گاهی هم هر کدام سرکی در لایه های گذشته دیگری.

گفتم: اگر من بودم این طور نمی پرسیدم. چه لزومی داشت بین این همه آدم، حالا درست آن یکی؟

-          آره درک می کنم.

و فقط همین.

 

انگار انباشت اتفاقات، خاطره ها، روزمرگی های خوب و بد تو ذهنم آنقدر زیاد و سر ریز است که هر لحظه، با کوچک ترین تکانی، یک بخش از رویدادها از لا و لوهای حافظه ام بیرون می آید. بیشتر در خواب و اگر یادم بماند و بهش فکر کنم گاهی بیرونی تر می شود.

خواب دیدم. نه من اینجا بودم، نه او آنجا. جایی میانی بود. بهار یا پاییز. چه فرق می کند، وقتی اوایلشان باشد و شبیه به هم. دامن میانه قد پوشیده بودم، شاید رنگ تیره و نه چندان گرم. شاید چهارخونه طوسی و صورتی، شاید صورتی چرک، شاید قهوه ای تیره. در خواب چندان مهم نبود. ولی بلوزه سفیدم هم بود. کاملا سفید. همان یقه هفت بازی که دو لت جلوی بالاتنه از دو سر شانه تا میانه سینه، بی خیال و سر خوش روی هم می آیند و گاهی هم نمی آیند. همان که باید لت ها را زیر پستان ها محکم کنی تا پاپیون ریز سفیدش درست بین دو پستان ثابت بایستد. شاید بیشتر از دو بار نپوشیدمش، یک بار نزد خانواده جدید رفیق قدیمی و یار گرمابه و گلستان، یک بار هم خارج از این دیار چشم تنگ. چندین بار هم قبل از مهمانی پوشیدم و درآوردم. همیشه کسی بوده است که فکر کردم نه نمی شود. شاید، مبادا، نمی شناسم، نمی دانم... در عوض هر دو باری که پوشیدم بی دردسر بوده است.

می گفتم. بلوز سفیده هم تنم بود. لاغر شده بود و جاافتاده. ته ریش نامرتبش جو گندمی بود. و دانه های سفیدش به چشم می خورد. موهای سرش از بالا، دو طرف پیشانی روی سر، تنک شده بود. جایی شبیه اتاق های آخرین هتل بود. نرده ها و کرکره ها چوبی و پنجره ها با شیشه های بزرگ و باز و ساده. صحبت می کردیم. فهمید که باز هم رفته بودم و بی خبر. متعجب و متاسف می پرسید که چرا بی خبر؟ انگار حرفی هم از بچه بود یا شاید هم فقط ذکر خاطره ای و پاک کردن احساسات و کدورت ها.

خانه آدم آشنایی بودیم، آشنای او. مثل خاله یا عمه یا کسی به این نسبت. من آنجا موقت ساکن بودم و او هم آماده بود برای دیدار. بین بینی و لب بالا، آنجایی که بهش می گویند پشت لب، گوشه هایی هست، شبیه گوشه های ذهن، یا شاید هم شبیه گوشه های موسیقی، متنوع و پیچیده در احساس؛ آرام بوسید و رفت بیرون. انگار ناهار یا شام جمعی هم بود که سر یک میز بزرگ نشسته بودیم. رفت و برگشت و اشاره کرد که یقه بلوز سفیده ام را کمی جمع و جور کنم. حسم تلخ شد. شاید کمی بعد روی تختی که برای نشستن بود زیر یک درخت بزرگ شبیه جایی مثل دربند، بی خیال اطرافم و یقه بلوز، غمگین ولو شدم... انگار می دانستم که باید به الان واقعی برگردم، احساس کردم کسی زنگ خانه مان را می زند. بیدار شدم و با چشمان نیمه باز رفتم آیفون را جواب دادم. ساعت 5 صبح بود. همسر از خواب بیدار شد و گفت کسی زنگ نزد عزیزم. انگار می دانستم، بدیهی گفتم آره خواب دیدم و باز برگشتم رو تخت خواب و سُر خوردم زیر لحاف.

چهارشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۹۳

آغاز هذیان 93

آپارتمان زشت و نچسب خالی شده است. یک جور عجیبی از 28- 29 ام اسفند دیگه معلوم است کسی نیست. می گویم پس فقط ما زاده این شهر بوده ایم؟ بقیه همه مهاجرند؟ می گوید ولی هنوز بوی غذا می آید. بد از 3-4 روز سکوت معلوم می شود پیرزن طبقه دوم هست. اما گویا تنهاست. نه مهمانی، نه پسری که باهاش زندگی می کرد، نه هیچ کس دیگر... این خانم هم ترک زبان است. از 4-5 تا جمله ای که باهاش حرف زدم، سه تا جمله من را او نفهمیده است، و از تعارف های او هم من جز درک کلی، درک مطلب دقیق تری نداشتم. به هر حال حاج خانم گویا تنها مانده است. همین شد که دو روز با خیال راحت شستیم و سابیدیم و جا به جا کردیم و کشیدیم، بدون اینکه کارمند صدا و سیمای همیشه مزاحم، دم در سر و کله اش پیدا بشود.
به طرز عجیبی دست و دلم به تمیز کاری نمی رفت. برعکس سال های قبل که دوست داشتم زودی خانه تمیر و مرتب بشود، اینجا انگار دیگر برایم فرق نمی کند. کثیف باشد، نباشد... وقتی همه گلدان ها مریض شده اند دیگر چه فرقی می کند. دو هفته آخر خیلی بد بود. یک وقت هایی هست که می گویی دیگر نمی توانم و تمام. می بری همه چیز را می ریزی و می روی. کم پیش آمده این همه قطعی به اینجا برسم ولی رسیدم.
نمی خواستم از خواب ها بنویسم، تقصیر محسن شد با این تیترهای غلیظش که تا بلاگرهای فیدلی را بعد از یک هفته باز کردم، آن فقط آپ کرده بود و با تیتر کابوسش دیده می شد. دو شب با یک شب در میان فاصله، تو خواب حرف می زدم. دقیق نمی دانم چطور ولی به هر حال بیدارش کرده بودم. هر دو شب آمد کنارم و آرام بیدارم کرد. گفت خواب دیدم و بلندم کرد که نیم خیز آب بخورم. شب اول کنارش نخوابیده بودم. بیرون کنار شوفاژ کز کرده بودم و و از تب و لرز هی گرم و سردم می شد. بعد از بیدار شدن زدم زیر گریه و گفتم من را زد، داشتم ماجرای خواب را بلند بلند تعریف می کردم. بعدش هم هر چی گفت بیا تو اتاق بخواب، تو خواب و بیدار نخواستم بروم. بالش و پتوش را آورد و کنار من رو زمین خوابید تا صبح. شب بعدی ولی تو اتاق کنارش خوابیده بودم. از این خواب های زهر ماری که می دانی خوابی ولی بیدار نمی شوی. می خواهی حرف بزنی ولی نمی توانی، می خواهی چیزی را بکشی ولی دستتت بلند نمی شود. یک خواب بی ربط که تو بیداری انعکاسش را نیاوردم. دو تا بچه کوچک را از دست دو تا گربه می کشیدم و نجات می دادم. اصلا نفهمیدم چی بود و چی شد.
رفتار مردم عجیب تو ذوقم می زند. ساعت 8:30 شب تو پارک گفت وگوی تهران یک خانواده 7-8 نفری که به مسافرها می خوردند، کنار حوض مرغابی ها ایستاده بودند و تماشا می کردند. پسری 27-30 ساله یک دفعه با یک ابزارکی چیزی یکی از مرغابی های حوض را از پشت میله ها گرفت و آورد بالا سمت خودش. از صدای جانور برگشتیم. خشکم زده بود. من بین ماندن و رفتن مردد و پسرک با نگاهی به سمت ما و ایما و اشاره به همراهانش مرغابی به دست بین پرچین ها مردد... چند دقیقه ای ایستادم که ببینم می خواهد با مرغابی چه کند؟ به نظر می خواستند ببرندش. ولی نمی فهمیدم این رفتار یک جور شیطنت است یا عادی است شکار مرغابی از پارک وسط شهر یا ... حتی نمی توانم بگویم یا چی. البته کم نیست این جور شوکه شدن ها. هنگام دیدن یادگاری های روی حمام فین کاشان یا هر کاخ و موزه و هر جای توریستی دیگر. یا کول کردن یک تکه از درخت جنگل ها برای هیزم خانه فلان شهرک یا تزئین آپارتمان تهران، یا یا یا...


تقاطع اتوبان حکیم با یادگار، شهرداری گل کاشته است. چند تا صخره آماده کاشته و با یک سری مجسمه یوزپلنگ و گوزن. سر ورودی- خروجی یادگار به حکیم. مردم بی نوا همان وسط ورودی- خروجی پارک می کنند و از صخره های کامپوزیت بالا می روند که با این مجسمه های بی ربط به تهران و بی هویت عکس بگیرند. خلاصه ترافیک اولین روزهای سال سر این مجسمه های یوزپلنگ و گوزن، در کنار همدیگر، و حس توریستی مردم داستانی شده امسال.

شنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۹۲

چه قدر بیش تر از آمار رسمی؟

باز بی حوصله ام. یک چیزهایی به نظرم خیلی عجیب و غریبند.
مرد تنهای طبقه پایین، سر هر موضوعی به تمام 6 واحد دیگر تذکر داده است. مستاجر است و کمتر از دو سال است ساکن آپارتمان است. هر از گاهی صدای یکی از همسایه ها بلند می شود و بقیه می فهمند ای بابا! حتما این پنجیه (مرد ساکن واحد 5) باز به یکی گیر داده است. گیر های عجیب و خارج از حوزه اختیارات او. مثلا به ما که واحد بالا سرش هستیم می گوید خانه تان را کامل فرش کنید که صدای راه رفتن تان اذیتم نکند. یا با یکی دیگر سر شکایت همسایه که هر شب، نیمه های شب، رفت و آمد با زنان صیغه ای (به قول خودش) اش، آسایش بقیه را به هم می ریزد دعوایش شده است. یا به همسایه رو به رویش می گوید که بچه هایش کی و چطور بازی کنند که تو دو متر جا، آسایش آقا به هم نریزد یا  یا  یا ... مرد روبرویی مان می گفت احتمالا در دوران کودکی اش مشکلی برایش پیش آمده است.
حالا خود این مرد روبرویی که از مشکل کودکی آن یکی می گفت، یک شب تا صبح با چند مهمان شهرستانی بلند بلند دعوا و بحث می کردند و گاهی هم صدای داد و پرخاشگری بلند بود که نمی شد تشخیص داد چی است. ما که نخوابیدیم و بعد به روایت همسرش معلوم شد، با دعوا و تهدید زن را از خانه بیرون کردند و زن هم نصف شب با یک ساک لباس به همراه مادر و برادرش از خانه رفتند. زن می گوید یک دفعه و بی دلیل مشخص دعوا شده است. خود زن هم هیچ وقت برنگشته حتی وقت هایی که می داند مرد نیست. بیشتر از یک ماه گذشته است. زن برنگشته و مرد هم یکی دو شب در طول هفته با اقوام و دوستان می آید و باز همان روال صحبت و بحث تا نزدیک های صبح هست و بقیه روزها و شب ها خانه شان خالی است.
آن یکی تعریف می کند شوهرش در دولت جدید شده مدیر عامل فلان وزارت خانه و پولش از پارو بالا می رود ولی برای زن و بچه ها به سختی پول خرج می کند. سه تا خانه و دو تا ماشینی که دارد همه به اسم خودش است. و حاضر نیست برای شرایط بهتر زندگی، از خانه قدیمی 30 ساله شان جا به جا بشوند. پسر تازه فارغ التحصیل بی کار قبل از روز سربازی پول تو جیبی می خواسته، بابا نداده است که پسرش مرد بار بیاید. مرد نگذاشته بود زن دانشگاه برود. مرد نگذاشته بود زن جایی استخدام بشود. مرد قباله ازدواج را برده گذاشته در گاو صندوق وزارت خانه که دست زن به اش نرسد. یک دختر و یک پسر بزرگ و دانشجو دارند. بعد از کلی سوال و مشورت با این وکیل و آن وکیل و رفتن به اسناد ثبت و پیدا کردن دفترخانه 25-6 سال پیش و گرفتن رونوشتی از سند ازدواج و ... مهریه 40 میلیونیش را گذاشته اجرا که از حساب 140 میلیونی مرد، به اندازه رهن یک خانه کوچک، برای زندگی دور از مرد پول بگیرد و متارکه کند. خیلی خوشحال است که بالاخره انجام شد. نمی توانم خیلی ابراز خوشحالی کنم. بعد از 25 سال زندگی، از این همه دارایی مشترک فقط 40 میلیون...
یارو خیابان  را ورود ممنوع و یک طرفه می آید و می کوبد به ماشین و بعد از دو ساعت که پلیس نمی آید، می رود و می گوید ازم شکایت کن که فرار کردم. به پلیس می گویم حالا که با تاخیر آمدی یک چیزی بنویس تا بشود شکایت کنم، می گوید کار دارم باید بروم، برو کلانتری همین محل شکایت کن.


آمار می آید: در تهران بیش از سی و اندی درصد جمعیت مشکل روانی دارند.

شنبه، دی ۱۴، ۱۳۹۲

یوگا با چشم های بسته

به لطف هوای پاک تهران، پیاده روی و ورزش در هوای باز در فرصت های اندک رفت و برگشت به محل کار و خانه و به تدریج حتی آخر شب ها در زمستان و تابستان کم و کم و کمتر و تا حدودی کاملا قطع شد. دکتر گفت باید ماهیچه ها را به کار بگیری، اینها به سمت بی کاری می روند، هر چه زودتر رهاشان کنی آنها هم زودتر بی کار می شوند. ورزش های قدیم  در خانه هم جواب نمی داد. سنگین بود و هر دو سه بار در میان کار به سرم و آمپول تقویتی و اینها می کشید. مشاور گفت یک ورزش منظم، سبک و مفید در فضای بسته با مربی و متخصص، مثل یوگا!
علامت تعجب برای این که هیچ وقت از یوگا خوشم نمی آمد. همیشه می گفتم یوگا به نظر می رسد خیلی بی تحرک و حوصله سربر است. ولی مثل خیلی دیگر از شرایط زندگی وقتی بدون چاره باشی، شود آن نا شود... وقتی راه می رفتم بعد از نیم ساعت با کمترین سرعت پایم کشیده می شد. و در اندک روزهای غیر هشداری تهران هم همه نفس و جونم بالا می آمد. با کلی تماس و صحبت با این و راضی کردن فلانی که من شاغلم و ساعت بعد از کار و اینها...بالاخره قرار شد یک بار امتحانی بروم جایی که خانم پژوهشگر متخصص معرفی کرده بود.
از همان اول خانم مدیر باشگاه حساب را باهام روشن کرد که این کلاس همه مربی اند و سالهاست که دارند یوگا کار می کنند، همه همدیگر را می شناسند و کارهاشون حرفه ای است. با خانم فلانی (مربی) صحبت می کنم ببینم نظر ایشان چی است؟
-          خانم مربی، «هاله جون» که قبلا ذکرشان رفته بود، ایشان را خانم فلانی از انجمن ام اس فرستادند می خواست امروز اگر اجازه بدهید یک جلسه شما را بیاید تا بعد تعدادشان برای کلاس های بعد از ظهر به حد نصاب برسد و کلاس شان را جدا تشکیل بدهیم.
القصه از آنجایی که زنان یا شاغلند یا بیمار و اگر هر به فرض محال جمع اضداد باشد زنان شاغل یا نیمه وقتند یا صبح هاشون آزاد است و  و  و ... هنوز حد نصاب زنان بیمار ام اس که ساعت 5 به بعد بخواهند بروند ورزش از حد من نگذشته است لابد که من تنها جوجه «همیشه ادرک» زشت کلاسم. فضا سنگین است. هیچ چیزی راجع به این که داستان چی است و به چه سمتی می رود و کی به کی است و ... گفته نمی شود. فقط روی هر حرکت یک بار توضیح برای من که بفهمم مثلا پایم را این وری کنم یا بالایی یا چی؟ و توضیح هرباره که این حرکت برای تو سنگین است بیش تر از 3 بار انجام نده. فکر کن! من که هیچ رابطه خوبی با یوگا نداشتم حالا هاج و واج افتادم وسط یک تیمی که همه چی را می داند، هیچ کس هیچ سوالی ندارد یا چیزی نیست که بخواهد بداند و همه حرکات را با اسم و جزئیات و نقطه اثر و فلان می شناسند. هر بار بعد از کلاس می رسم خانه همسر می پرسد:
-          امروز چطور بود؟ چه حرکتی را انجام دادید؟ اسم کار امروز چی بود؟
-          آنانتا سوشانها...! لولاشو بیگناها...! جادوی شمع هوانا...!
هر دو می خندیم و می گوید نباید این ها را مسخره کنم چون بر پایه اصول طبیعت و عملکرد بدن است و فلان و بهمان و ... . به هر حال اطلاعات بیشتری ندارم برای گزارش هفتگی دادن و دیگر به اندازه کتاب یوگای سلف استادی (self study) خواندن هم، وقت و حوصله ندارم که ببینم چی به چی است و سان کی است و شان چی است؟ خلاصه این می شود که در کل بهترم و عضلات رو به نرمی گذاشتند ولی بدون تحلیل و منطق قابل توضیح؛ شبیه وضع زندگی مان که گاهی از این ور و گاهی از آن ور بدون این که دلایل متخصصان و جامعه شناسان، استدلال منطق پذیری برای آن بیاورد.

یکشنبه، دی ۰۱، ۱۳۹۲

حذف ترجیحات؟

باید یک قسمت کارهای زندگیم را حذف کنم. هنوز سر این که کدام قسمت باید کنار گذاشته بشود تصمیم قطعی نگرفتم.

چند روز پیش سر ماجرایی داشتم یادداشت های کاریم را تو شرکت مرور می کردم دنبال یک موضوعی که قبلا نوشته بودم. یک باره دیدم چقدر گذشته است، حدود نه سال است که دارم به طور رسمی کار می کنم. بیشتر سالها اینجا، قبل از آن کمی آنجا، کمی آن طرف تر، خیلی وقت پیش هم بهمان جا... دفترچه هایم پر است از فوت های کوزه گری که نه تو هیچ منبع و جزوه و کتابی می شود پیدا کرد و نه به این سادگی ها می شود از کسی شنید، مثلا اگر فلان برنامه این طور است، ولی جواب نمی دهد باید آ و ب را هم درنظر بگیری و با توجه به آن 5 تا مساله دیگر هم ساخته می شود که باید تنظیم و بهینه بشوند و در آخر جواب این مساله های جدید کل سیستم را جلو می برد و راه می افتد و بعد...؛ البته هر از گاهی به آموخته یکی از استادهای دانشگاه و شاید هم یک دبیر فیزیک سال آخر پیش دانشگاهی، شکل- نوشته ها و نمودارها که سرعت انتقال داده ها را بیشتر کند و ... ولی یادم نیست درست چه جور حسی داشتم/ دارم که همیشه آماده رفتن بوده ام و انتقال تجربه ها که این همه زیاد و کامل راجع به جزئیات هر کاری نوشتم. شاید هم تجربه صنعت آلمان و سوئیس که کاملترین و مفصل ترین یادداشت ها و توضیحات را روی محصولات و تکنولوژی شان و پیش کارها (draft) و اشکالات هر مرحله دارند و هیچ ترسی از انتقال منابع شان در سطح کلی ندارند، بوده است. ولی به هر حال واضح است که تو هر شرکتی همیشه شبیه مسافرها، یک چمدان با وسایل اولیه و شخصی دم در آماده داشته ام و دارم که اگر تصمیم گرفتم از فردا نیایم، کاری یا گیری نمانده باشد.
از آن طرف سرخوردگی مداوم و مرتبی که از بازخورد به اصلاح «رفقای هم مسلک»ی که نسبت به کم کاری من بوده است و هر دو طرف زندگی را کند و با اخلال پیش می برد هم بالاخره دارد به وضوح اذیت کننده می شود و خیلی جاها به سمت افسردگی می رود و برمی گردد مثل یک موج سینوسی ناقص و گاهی هم کامل.

هاله می گوید، (هاله کی است مفصله، فرض کن من خودم هم جز یک اسم کوچک و یک چهره و فوقش دو تا جمله توضیحی اضافه، چیزی راجع به این زن نمی دانم، ولی به هر حال مربی است که حالا بعدا راجع به اش می نویسم) تمرکز ذهن و روان اگر به هم بریزد، جسم هم تعادلش را از دست می دهد. اگر با برگرداندن تعادل جسم و ذهن هم زمان بتوانی اختلال ها را پس بزنی، فکر و روان هم به سرعت می تواند خودش را مرتب کند. به هر حال به تعادل های کارها و برنامه هایم فکر می کنم و این که محال است با یک دست، چندین هندوانه را بشود با هم برداشت. حتی اگر یک روزی این کار را می کردم، حتی اگر در خودم و بقیه این توقع را به وجود آورده باشم، دیگر دهه چهارم زندگی باید متعادل و به نسبت عمیق تر زندگی کنم.

دوشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۹۲

وسط تناقض ها

نمی توانم. نمی توانم. نمی توانم. من نمی توانم در این آشفته بازار، روی یک چیزی تمرکز کنم. نمی دانم چطور می شود وسط یک داستان بود و بعد آن را بلند بلند برای بقیه هم تعریف کرد.

مصاحبه دخترک طولانی شد شاید بیشتر از سه ساعت خانه اش بودم و دو ساعت و نیم را ضبط کردم. آنقدر خودش مخدوش بود که با سردرد وحشتناک برگشتم و هر بار هم بیشتر از حداکثر 10 دقیقه را نتوانستم پیاده کنم.
برخلاف ظاهر قضیه اصل داستان، یک ماجرای مسموم و از هر جهت خراب بود. گزارش تا شش ماه عقب افتاد و به همراهی دخترک در چیدن دوباره قطعات زندگیش گذشت. کمی مدیریت رابطه ها. کمی فکر کردن به زندگی شخصیش. برنامه درسی مرتب. رابطه دوباره با خانواده اش. دریافت کمک خرج از خانواده و کمی فاصله با فضاهای پرریسک، مثل دوستی با هر مذکری که سر راهش سبز می شد. ولی ذهنم من هم به هم ریخت. جز دوستی هیچ راه دیگر برای این جور آسیب ها نبود که صاف برود مستقیم سراغ زخم و ببندتش و جلوی خونریزی را بگیرد، یعنی ممدکار، روانشناس، مشاور همه پروسه های طولانی می خواست که  ابتدای کل قضیه به اعتماد نبوده می گذشت و هیچی به هیچی.
هنوز هم فقط اسمی از دخترک در نوشته ها می آورم، بدون اینکه داده هایش را کامل و مرتب و چیده شده در کنار بقیه داشته باشم.

***

این یکی هم دوباره... چندان دیگر برایم عجیب نیست که جای تکنسین ساده، دختر مهندس، شاید هم دانشجوی بی تجربه فرستادند، لابد با چندر غاز حقوق و بدون آموزش اولیه و بدون اطلاعات جامع. داده آورده که فلان برنامه خدماتی ایرانی نویس را ارتقا بدهد. فلشش 4 تا ویروس بی نام و نشان دارد که باید دستی پاک کرد و حداقل نیم ساعت وقت می برد. نگه می دارم و می گویم فایل هایش را می گذارم فلان جا بردارد ولی تا قبل از رفتن فلش پیش من می ماند که به جایی نزند. به رئیسش زنگ می زند. اول به نظر رفتاری حرفه ای می آمد ولی وقتی بعد از صحبت من با رئیس و توضیح من به رئیس و قانع شدن رئیس، قهر کرده به نظر می آید و دلخور کار را با داده ها ادامه می دهد و رئیسش مثل پدرهایی که سفارش بچه شان را می کنند، دو بار دیگر زنگ می زند و سفارش حالش را می کند که برایش ناهار بگیرید (در صورتی که گفته بود نمی خورد) و حالش گرفته و ناراحت است و ... دوزاریم می افتد که رفتار اولش هم از روی بی تجربگی و کودکانه بوده است تا حرفه ای.
می دانم که شرکت شان تعهد چندانی به کار ندارد و آدم هایشان آنقدر حرفه ای نیستند که جز ویروس اسکن با برنامه های قفل شکسته، کار دیگری از دستشان بربیاید. می دانم که رئیسش جز پول، وقت و کیفیت، ارزش چندانی برایش ندارد. حدس می زنم که حقوق و تسهیلات کاری این ها هر چی باشد، حداقل است... ولی قهر و لوس بازی و غذا نخوردن و حرف نزدن او را به این دلیل که فلشش توقیف شده و نمی تواند به شبکه بزند چون ویروس آورده را نمی فهمم. رئیسش می گوید گفته شاید مطلب شخصی تو فلشش داشته است. شاکی می شوم و خونم به جوش می آید که فلش 4 گیگی که فایل های کاری شرکت من تویش است، لپ تاپ شخصی غیر کاری نیست که من هاردش را برداشته باشم و نخواهم به شبکه ام بزند. رئیسش تایید می کند.
زنانی که دنبال کار می گردند چقدر شبیه این دختر هستند؟ این طور رفتار کودکانه، هیچ جای دنیا برای هیچ کس تو بازار کار جا نمی گذارد. سیستم آموزش دبیرستان و بعد از آن دانشگاه اشکال دارد وقتی پسرهای دانشجوی فنی از ترم دو و سه آقای مهندس اند و دخترها تا تحویل پروژه نهایی دانشگاه همچنان خانم فلانی هستند که می تواند شریک جنسی بی چانه باشد. خانواده ها مشکل دارند، وقتی والدین دختر بیست و اندی ساله روزهای اول کار، به محل کار دخترک سر می زنند که گربه شاخش نزند. جامعه ناامن، منفعت خواه مردپرست هم مشکل دارد وقتی به محض اینکه دختری پایش را از خانه گذاشت بیرون، توقع جنسی از او دارد و در غیر این صورت به شدت پسش می زند.
دو دلم. نمی دانستم چطور باید با این دختر رفتار کنم. اگر پسر بود بی شک محکم و قاطع برش می گردانم تا فلشش را پاک کند و یک روز دیگر بیاید یا بدون فلش و با داده هایش بنشیند و کارش را تمام کند. ولی این دخترک...خجالت می کشیدم از رفتارش. چندین بار نرم و شمرده دلیل سخت گیریم را توضیح می دهم و تاکید می کنم که موضوع شخص او نیست. به همکار خدمات چی می گویم رو میزش خرما بگذارد که بدون غذا ضعف نکند. پشت میزش می نشینم و کارش را می پرسم تا شاید بخواهد کمکی کنم، حتی در این حد هم حس رقابت بی دلیلی دارد که نمی تواند کارش را تمام کند. باز هم قهر می کند که می خواهد برود. رها می کنم. مهم نیست که ترجیح می دهد با زنان کار نکند، شبیه کلیشه مردانه سازی که تو ذهنمان رفته که هر بار قرقره اش کنیم. ازش گزارش کامل کارهایش را می گیرم و بعد می گذارم به قهر برود.

وسط این تناقض ها مانده ام. نه تحقیق پیش می رود نه من.

جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۹۲

پاییز، تهران، فرازیان

اگر تهران شهر بی پاییز بود، دیگر دلیلی برای ماندن نداشت. درخت های مقاوم و مظلومش زیباترین روزهای سال را می گذرانند. محله هایی که هنوز فرصت درخت داشتن ازشان گرفته نشده و به جز خانه و ماشین، درخت ها هم جایی برای زندگی دارند خیلی زیبایند.
باران ریز، مداوم و قطع نشدنی یادم انداخت که چقدر این شهر را دوست دارم. گرچه پنجره خانه فرازیان به پشت بام های خانه های زشت و قد و نیم قد و کوچه های شش متری فشرده در هم پشت خانه باز می شود. به جز پرده ی خانه دو کوچه پایین تر که حریرِ رنگ پاییز است: زرد، نارنجی، سبز کمرنگ و قرمز کمرنگ که تابستان همراه با پرده ما کنار بود؛ و این روزها بیشتر وقت کشیده است و خانه کناری کوچه پشتی که یک گردسوز قدیمی دارد؛ از آنهایی که وقتی شب های طولانی جنگ برق نبود روشن می کردیم و پایه بلند داشت و شیشه شعله، گرد و با دهانه بلند بود، و پشت پرده گذاشتند یعنی جوری که من از پنجره می توانم ببینم، بقیه منظره چیز زیبا و یا حتی شفافی ندارد. پنجره ها یا مشجرند یا از پشت یا رو دید و نورشان بسته شده است. نمی فهمم آدمها وقتی نور یا حتی دید نمی خواهند، چرا برای خانه شان پنجره می گذارند. اگر به جای پنجره ای که جلوی نورش بسته می شود دیوار بود که شاید کارکرد بهتری داشت. مثلن می شد روی دیوار دست کم یک قاب زیبا بزنند. یک نقاشی، یک عکس یا حتی یک پارچه دست باف خوشگل یا نه هیچ کدام از اینها یک دیوار خالی و پر از هیچ که زحمت پرده زدن و شستن و روفتن هم کمتر می شد.
خلاصه که اینجا درخت ندارد. برای دیدن درخت ها باید بروم محله های بالادست. هر یک خیابان اصلی موازی اینجا را که بالاتر بروی، هم خانه ها گرانترند، هم درخت ها بیشتر. البته این قانون کلی نیست و خیلی هم این روزها در حال نقض شدن است. مثلا از درخت 60 ساله یک نیم تنه برای نشستن می ماند و ساختمان 24 واحدی مجلل بدون درخت جایش سبز می شود. تو محله های پایین دست هم تک و توک خانه های قدیمی 30- 40 ساله کشف کردم، سه طبقه غیر مستقل با دو بهار خواب، که هر یکی از بهار خواب ها بالای آن یکی بهارخواب است. طوری که بتوانی از بالایی، به پایینی دید و اشراف کامل داشته باشی، با درخت های بزرگ خرمالو در حیاط و پنجره های زیاد هر طبقه و هر طرف که البته این روزها یا مخروبه، یا آماده برای نوسازی است لابد و یا حداکثر از آن همه خانه فقط در یک اتاق نور شبانه به پاست.

زمین سوخته احمد محمود تمام شد و البته پیش نویس داستان های زنان شاغل که این بار دیگر تقریبا طبق برنامه پیش رفت. دوباره بازگشت به کار و یک هفته دیگر تنها در خانه برای کشف چیزهای بیشتر.

چهارشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۹۲

تجربه زنان خانه دار

ساعت 10:30- 11 صبح روز کاری رفتیم میدان تره بار. من و رفیق قدیمی. شاید بعد از سال های زیاد این موقع از روز می رفتم. زنان خانه دار با زنبیل های چرخ دار، صورت های آرایش کرده بسته به سن غلیظ و ملایم، حتی با پالتو و چکمه های پاشه بلند و ساق بلند، همراه با کودکانشان یا بدون آنها. پیرمردهای بازنشسته و بعضا بی حوصله، ولی همه بدون عجله و بی اینکه خرید کلی سنگین کنند، انتخاب می کردند، سر کیفیت و قیمت چانه می زدند و گاهی دعوا می کردند و بالاخره می خریدند. یک جور بی حوصلگی و کسالتی که به تصور من آمد. شبیه بازار غروب ها نبود که معمولا زوج ها با هم می آمدند، یا مرد یا زن به تنهایی ولی با عجله و از روی لیست ذهنی یا کاغذی آماده، نه همه چیز را فقط مورادی مشخص را به اندازه یک هفته و حتی بیشتر خرید می کردند و صف های طولانی و خستگی روز کاری و عجله برای ادامه شب و احتمالا روز بعد.
چه جور احساسی است وقتی باید مرتب به فکر شستن، پختن، خریدن، اتو کردن، تمیزکردن و رفتن باشی و در نهایت این که چطور برای فلان روز میزبانی چی و چطور تدارک ببینی و اضافه این که خودت و زندگیت را چطور زیباتر و خاص تر و جذاب تر بیارایی؟
چرا از احساسات و علاقه ها و آروزهای زنان خانه دار کسی نمی پرسد؟ چرا از همکلاسی سابق کارشناسی ارشدی که خودش را برای خرید شیر و سبزی و میوه روزانه آرایش می کند، سوار ماشین فول اتوماتیکش می شود و می رود میدان تره بار برای خرید همیشگی و روزانه خانه، کسی نمی پرسد کجای ذهنت برای امروز آماده می شدی؟
به نظرم تلخ بود. چه به خواسته آدمها بوده باشد، چه ناچار و از سر بیکاری تلخ است که هر بار خرید کنی و خانه داری کنی و در بهترین حالت مهمانی و مهمان داری و تمام.
روزهای پر و خوبی است. زمین سوخته[i] دارد تمام می شود.


[i] رمانی از احمد محمود

شنبه، آبان ۲۵، ۱۳۹۲

مرخصی- اخراج

کلی ذوق زده بودم که این هفته برسد.
دکتر با اخم و تخم و تشر، موقت و غیر رسمی از کار اخراجم کرد. نمی دانم تاثیر آمپول های نزده و تحریم های مقاوم ساز است یا روند معمول بیماری است که دیگر برایم شاخ و شانه می کشد یا شاید هم من دارم بیش از حد برای بیماری قلدری می کنم. رفتم پیش دکتر، دعوایم کرد و یک هفته مرخصی نوشت با شرط این که تنبل نشوم. و چونه زدن سر زمانش به جایی نرسید و نهایت این شد که «من الان می نویسم اگر حالا نمی توانی یک هفته، تو این ماه خودت خالی کن و استراحت کن.» شده امروز، آخرین فرصت باقی ماه که کلی کارهای عقب افتاده را برنامه ریزی کرده بودم برای این یک هفته خالی. بماند که کارهای شرکت هم از خواب دم صبح تا بیداری همین ساعت ها رها نکردتم.

اینجا، این خانه دودی- طوسی را کمتر تنهایی تجربه کرده بودم. حالا که همسر هم سفر است، من و فرازیان [محل خانه جدید] وقت مفصل داریم که بیشتر و عمیق تر با هم آشنا بشویم. آها داشت یادم می رفت تنهای تنها هم نیستم، یک ماهی زنده آبی لاجوردی، همرنگ اینجا هم به فرزندی آوردم و دارم به فضای خانه و صدای ما و لحظه های خواب و بیداری و زمان خورد و خوراک عادتش می دهم بیشتر برای درمان تنهایی و ضعف بنیه بچه های دیگرم: بامبوهای خانه زاد که شده اند 5 تا و چه دوست داشتنی اند.
و اصل مطلب جمع کردن داده های زحمت های دو ساله که قرار است در این فرصت به جایی برسد و در نهایت ایرادها و کاستی هایش دربیاید. برای مرحله بعد که شاید بیشتر این روزها این جا هم راجع بهش نوشتم و بلند بلند فکر کردم.

یکشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۹۲

سور بتافرون

سور و ساتی به پا شده است.
بیماری خاص هست یا نیست؟ کدام بیمه؟ قیمت 90 یا 91؟ داروخانه فروش ندارد فعلن. تلفن ها را کسی جواب نمی دهد. تماس بگیرید ما هم در تماسیم. دو سه روز باز هم اعصاب خوردی و این ور برو، دوباره برگرد آنجا، بیمه قطع کرده است، قیمت پیش فاکتور قیمت الان دارو نیست، تو که یک بار گرفتی، برای اولین بار بعد از چهار ماه با چه دُزی بزنم؟ شروع دوباره تب ها، استامینوفن امنیتی است ... بالاخره آمپول با قیمت حدود یک و نیم برابر اردیبهشت ماه امسال 1392، فروخته شد.
البته حتما راه های دیگری برای رسیدن به آمپول هم بوده که نفر جلویی من با دفترچه بیمه مشابه، هم هفته پیش یک دوره یک ماهه گرفته بود و هم حالا مسئول باجه بهش اعتراض می کرد که این همه را برای چه می خواهد؛ ولی در هر حال بهش دارو داد.
کاش با دکتر شرط می بستم. خرداد ماه ازش پرسیدم اگر آمپول ارزان شد باز بزنم یا دیگر لازم نیست، کلا خلاص بروم؟ گفت بستگی دارد؛ اگر مثلا 6 ماه دیگر ارزان شد بزن ولی اگر 4 سال دیگر ارزان شد نه. با ناامیدی لب و لوچه را آویزان کرد و ادامه داد ولی خیلی بعید می دانم ارزان بشود. نمی دانم خوش بینی زیادم را آن موقع از کجا آورده بودم؟ هنوز قبل از انتخابات بود. گفتم حالا شاید هم ارزان شد. گفت اینها ارز ندارند، بودجه شان هم تمام شده است نمی توانند اختلاف قیمت را راحت جبران کنند. خندیدم. بیشتر از این که با دکتر بحث جدی سیاسی کنیم، معمولا صحبت های کلی و رد و بدل کردن اطلاعات است و البته خوش و بش دوستانه. ولی خوب حالا فکر می کنم باید باهاش شرط می بستم. آن قدر خوش اخلاق هست که انگیزه کافی را برای این جور شیطنت ها ایجاد کند.
من و خواهرم اساسا با هم فرق داشتیم و داریم. اختلاف 12 سال، به اندازه اختلاف دو نسل است. همه چیزمان فرق دارد. چهره، اخلاق، طرز فکر، رفتار و ... حالا هم درسمان، زندگی مان، کارمان، سلیقه مان. ولی عجیب مهربان است. راجع به چیزهایی باهاش صحبت کردم که حتی فکرش هم شاید برای یک نفر در آن شرایط و جای او، ممکن نبود. بی قضاوت، خواهرانه فقط گوش می کند و مقداری که حمایت لازم داری، کافی و به اندازه حمایت و کمک می کند.
از یک جایی به بعد آمار آمپول ها را از من نمی گیرد، تا می تواند خودش چک می کند و فقط اگر خبرهای تازه ای باشد که حدس می زند من ندارم، یا نیاز به چک کردن خودم و یا یکی از مدارکم هست تک خبر کوچک می دهد. راجع به قیمت های دولت جدید هیچی نگفته بود، چون خودش جز ناامیدهای این دوره انتخابات بود. سه چهار روز دوندگی و دو هفته تماس های مرتب با داروخانه و جاهای دیگر را بهش نگفته بودم. منتظر نتیجه نهایی بودم. همین که آمپول ها را گرفتم، برایش پیام فرستادم که آمپول گرفتم، قیمت ها یک کم ارزان شده است. بلافاصله جواب داد. چند تا سوال راجع به قیمت و تعداد و زمان اولین تزریق جدید و بعد با خنده گفت که دیگر می تواند به «زنده باد روحانی» ختم کند. می دانستم خوشحال می شود.

ولی مثل آخر مهمانی هایی که تو میزبان بودی، با همه خوشی و شادی، تهش فقط خستگی و لَختی می ماند، احساس می کنم این همه چیزی نبود که امکانش هست.

چهارشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۲

خاطره های قدیمی*

علی عمرانی با دست یک قطعه کوچک را نشان می دهد، می گوید:
-  اول یک ...چیه؟ این چیه؟...
دوست نابیای همراهش (افشین هاشمی) می گوید:
   -  واژه.
تکرار می کند: واژه گم می شود بعد بزرگترش
با دو تا دستش یک چیزی حدود 15- 20 سانتی را نشان می دهد.
-    چند تا کلمه؟
کلافه به افشین هاشمی که حالا نابیناست: - نه ، به هم چسبیده اند
-          جمله؟
-          آها جمله را گم می کنی. بعد دیگر...
با دستش انگار بخواهد به همه چیز اشاره کند می گوید
-          صفحه؟
-          نه
-          چند تا خط؟
-          نه بابا آن که نه، کلی تر ...
و وقتی جمله های بعدش راجع به چیزهای دیگری است، می فهمی که منظورش موضوع بوده است.
***
نمایش رحمانیان تلخ بود مثل این روزهای من، مثل تهران، مثل ما...، مثل آن خروار غروری که بعد از مدت ها دوباره یک باره تحویل داد و جوابی نماند که چیزی دیگری بگویم. نقطه فصل بعد.
در عین حال لطیف، مثل گلهای قرمز آبرنگی که جای آجرهای قهوه ای سوخته بی قواره چیدیم و پاپیون های قرمزی که به حریر پرده قرمزآبی یا شاید هم آبیقرمز می زنم که شعمدانی نور بگیرد و به امید این که برگ هاشون از سفیدی دربیاید. و لطفات تو بعد از قهر شبانه که لزومش را نمی فهمم و هیچ وقت نمی شود و نمی خواهم و نمی گذارم رسم عادی مان بشود؛ می گویم آن پچ پچ (بومی شده نان- شیرینی های فرانسوی یا شاید هم کاریکاتور ناشیانه شان) مال تو است دیشب گرفتیم نخوردی، با خودت ببر. بغض می کنی، اسمم را صدا می کنی که رو به تو برگردم، به چشم هایم خیره می شوی و با دو دست سر شانه و هر دو بازویم را می گیری و می دانی وقتی این طوری من را جلوی چشمهایت نگه داری نمی توانم جلوی خودم را بگیرم و بغلت نکنم. از آن اول هم ازت می پرسیدم چرا دست های تو این همه بزرگند؟ نمی دانم می فهمیدی که دارم لوندی می کنم یا نه؟
دست... باز دست ها شروع کردند... بار قبل درد نداشت... اما این بار درد هم هست. یک روز کتف... یک روز مچ... یک روز بند انگشت ها... باید نرمش را مرتب تکرار می کردم که به درد نیافتد. دردها را نمی گویم. هر بار هم که دعوا بشود مهم نیست. عادت ندارم دردها را بگویم.
یادت نیست داستان اصفهان را. برای اولین بار آن همه راه رانندگی کردم تا خانه خاله تو. هنوز نیم ساعت نشده بود رسیده بودیم. نگفته بودی دخترخاله ها این همه زیاد و تا این حد خوشگلند، گرچه باید از زیبایی خاله ات حدس می زدم. چه صفی هم کشیده بودند، انگار سان می دیدیم. بعدش هر چند تایی پریدند تو یکی از اتاق ها به ادامه آرایش و مو درست کردن و لباس پوشیدن که 2-3 ساعت بعد برادرشان را داماد کنند. چی خوردیم؟ چای؟ آب؟ با یک تکه کوچک از آن شیرینی های مخصوص اصفهان که از بس متنوع بودند و از بس شلوغ بود، نمی شد فهمید چی است. آنهایی که فرصت بیشتر داشتند و  نشسته بودند به خوش و بش، بر و بر من را نگاه می کردند، انگار جای عروس با من عوض شده بود. یک لحظه پرسیدم دستشویی...اشاره ای سمتی را بهم نشان داد و دستم را گرفتم جلوی دهنم و هر چی تو ذهن و دل و شکمم بود خانه مادر داماد بالا آوردم. 3 ساعت بعد به جای عروسی، دکتر بیمارستان با لهجه شیرینش می گفت: «نشنیده بودی اصفهان اینطوریس؟ عروسی می آیی به جای پلو عروسی باس سرم بخوری؟» به چشمای گرد شده تو نگاه کرد و گفت: «فشارش ششس. سرم که می ستونی می زنیم هیچ، زودی هم ببرش تهران یک کباب خوب بده بخوره جون بیاد.»
 مبهوت تا چند روز بعد می گفتی: «چرا حالت بد نبود نگفتی؟» حال بد که گفتنی نیست. درد که گفتنی نیست.
مشاور می گوید الان ظرف تو کوچک تر شده است چون دارد با بیماری تا می کند. می گوید قبلا عصبانیت ها و ناراحتی ها را ابراز نمی کردی و تو ظرفت می گذاشتی، هنوز یک چیزی حدود 50% که از قبل هست، الان ظرفت جایش کم است و سرریز می کند. آکواریوم! به دفترچه گفتم؛ به تو نگفتم. دفترچه را آوردم پیش خودم. خانه خودمان. دارم دوباره باهاش می گردم. چیزهایی که اینجا نمی شود یا نمی خواهم را به دفترچه می گویم. یک جایی، با تاریخ بهار 85 نوشته بودم که محسن ازم پرسید، ناراحتی که فلانی دارد می رود. گفتم ناراحت نه، دلتنگم. فکر می کنم تفاوت این مفاهیم چی است؟ الان چی هنوز مانده که اذیتم می کند؟ فکر می کردم خالی شده است. اگر دفترچه نبود، جزئیات که سهله حتی کلیات هم یادم نمی آمد. انگار هر چی مال آن موقع بود را دور ریختم. دختر کلی آدرس می دهد. جلسه فلان قبلش آنجا با کی و کی، یک بار دیگر هم بهمان جا... می گویم یعنی هم دانشکده ای؟ می گوید نه، همکار فلان کس. یک چیزهای مبهمی می آید و رد می شود ولی دختر را هرگز یادم نمی آمد. فقط عذرخواهی می کنم و پاک سازی خودسرانه رندم ذهنم را توضیح می دهم.
***
دوست ندرام به دختره فکر کنم. باردار شده بود و دنبال دکتر آشنا می گشت برای اینکه بیاندازدش، چون مثل من او هم آمپول می زند و بارداری ناخواسته بوده و احتمال اثر روی جنین. حالا همه این ماه های آخر...او همچنان از ذخیره های قبلی آمپول داشت. دنبال یک نفر می گردم که باهاش حرف بزنم. به آن چه، که عدالت جانی در ایران معنا ندارد؟ به آن چه، که شوهرش لابد... به من چه، که...؟ داروخانه می گوید آمپول داریم ولی قیمت نداریم. می گویم پس یعنی با چه قیمتی می فروشید؟ می گوید فعلن فروش نداریم.

سایت برای 12-13 مین... یادم نیست چندمین بار است که فیلتر شد. تنش سلامت. هنوز زود است لابد. کمیته فیلترینگ، ناظر وزارت بهداشت، اخلاق مدنی... لابد همه زمان می برد. دلش شاد.

زمین سوخته احمد محدود را هر بار بیشتر از نیم ساعت نمی توانم بخوانم. اضطرابی که می دهد و تداعی روزهای جنگ و شیشه های خانه که همه شکسته بودند و آژیر قرمز و سال اول مدرسه و دیکته کلاس اولی مان پای تلویزیون و دوباره جنگ بیخ گوشمان رد شد و بچه های شقه شده و کباب شده و مدرسه ها.


بی خود زیاد شد. هیچی به هیچی ربط ندارد. به جز یکی دو نفر که به ناچار با نخ زندگی در هر کدام  از پاراگراف ها تکرار می شود، مثل نمایش رحمانیان.


*پی نوشت:* اسم پست برگرفته از اسم موسیقی- نمایش رحمانیان «ترانه های قدیمی»

چهارشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۹۲

ما و مرگ یا مرگ و ما؟

طول می کشد تا واکنشم بیرونی بشود، سکوت. هم خوشحالم هم ناراحت. همان دوگانه کلیشه ای متضاد احساسات. بعد از یک ماه از دستگاه ها خلاص شد. گرچه خیلی وقت بود بدون دستگاه هم هوش و حواس درستی نداشت. آلزایمر برای زنان سنتی شهری شده سوغاتی گذار به مدرنیته است لابد. وگرنه آن یکی که دست کم 20 سال از این بزرگتر است و از وقتی که من به دنیا آمدم تنها بوده است و خودش حساب کتاب زندگیش را داشته و پرستار و فرزند مراقبی ندارد که حالش بهتر از این هست و همه هوش و حواسش هم سر جایش است.
به تابلوی نقاشی پازل شده و جای جدیدش نگاه می کنم، پیشنهاد خودم است ولی می گویم به آن یکی دیوار بزینم چطور است؟ گیج بلند می شود، احتمالا بعد از این 4-5 سال شناخته است که این سکوت احساسیم فقط لایه بیرونی است. درست نمی شنوم یک چیزهایی راجع به نور و اندازه و رنگ این دیوار و آن یکی می گوید و فقط نتیجه اش را می فهمم که موافق است و دیگر حتی عصبانی نیست که یک بار این دیوار سوراخ شده است و حالا آن یکی... متر و مداد را بر می دارد و می رود سراغ دیوار جدید. گفت امروز ظهر در بیمارستان، سر عمل ایست قلبی کرده است. به مامان فکر می کنم، با دختر پیرزن بیمارستان بودند. مطمئنم که دختر ضجه ها زده و نمی دانم مامان چرا آنقدر صبور است و نگرانم که این همه فشار را می خواهد کجای روحش تخلیه کند. خوب است که بیمارستان جسد را تحویل مردم نمی دهند و خوب است که اصلا در بیمارستان تمام کرده وگرنه می شد داستان آن خدابیامرز که دخترها تا صبح جسدش را رها نمی کردند. جایم را عوض می کنم رو مبل روبروی دیوار جدید می نشینم. دیگر کمک نمی خواهد خودش سانت می کند و  رو دیوار علامت می زند فقط چند بار می پرسد این جا خوبه؟ بالاتر؟ پایین تر؟ به سمت؟ بیمارستان تو آن اتاق های سفید یا نه آن اتاق شیشه ای سبز بدرنگ من را نمی شناخت. لبخند می زد ولی می فهمیدم که نمی شناسد. دور و بری ها بهش می گفتند می شناسیش؟ یا شاید به زور ترغیب می کردند که به خاطر بیاورد ولی نمی شد. خوب چه اصراری بود. رها کنیدش. اذیت می شود. حالا بشناسد یا نه. من که می شناسم. همین برای این حال و روز کافی است. نورها را کم و زیاد می کنم. خیلی خوب شد. خوب است که قابش را قرمز کردیم. چطور رنگ ها روی چوب خام این همه خوب نشسته است. می آید کنارم یک چیزهای راجع به بحث نیم ساعت پیش می گوید، درست نمی فهمم فقط چیزهای شبیه عذرخواهی است. به مامان و بابایم فکر می کنم. انگار که آدم ها به سن توی یک صفی هستند که دارند یکی یکی از صف خارج می شوند و با هر مرگ فاصله خروجی تا بابا و مامان من کمتر می شود. بالاخره اشکم درمی آید. منتظر جواب من به حرفهایش است، می گویم چرا همه دارند می میرند؟ و دیگر به هق هق می افتم. احمقانه است این فاصله تا هق هق.
می رسیم خانه اش. آدم ها را نمی بینم، فقط بابایم. صاف می روم بغلش می کنم. چرا هر روز کوتاه تر به نظر می آید؟ خیلی تا سن کاهش قد فاصله دارد. چطور این مرد با آن دست های بزرگ تو بغل من جا می شود؟ چند تا قطره اشک می ریزد و به جایش من را که بی صدا فقط اشک هایم می آید دلداری می دهد و می گوید گریه نکن عزیزم. راحت شد. آرام باش. بعد این یکی، بعد آن بزرگتره و حالا دوباره دختر کوچک که نمی دانم چطور به این سرعت صورتش را کبود هم کرده است. بین این همه بی تابی جایی برای من نیست. شیر گرم که صداهایشان برای ضجه باز بشود. شیر باز نشده بوی ترشیدگی می دهد، تاریخ تولید 2 مرداد. پیرزن 40 روز پیش مرده بود. «اتانازی»؟ نه! دو هفته پیش بیمارستان اجازه خواستند که دستگاه را قطع کنند. چرا اجازه نداند؟ این مدت برای باور مرگ کافی نبود که این طور ضجه می زنند؟

مراسم کش دار و زمخت شده چند روزه بی کارکرد تمام می شود. در خانه پیرزن را قفل می کنند و هر کی می روم سر خانه- زندگی خودش. تیتراژ پایانی.

برای من انگار یک عزاداری جدید شروع شده است...

دوشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۹۲

خرده حفره های خالی

چند دقیقه ای از ساعت یازده شب گذشته است می رسیم خانه. صدای های های گریه زن همسایه از یک طبقه پایین تا برسیم جلوی در آپارتمان شنیده می شود. زن همسایه واحد روبرویی است. چند ساعت پیش برای اولین بار در راهرو دیده بودمش. دخترک لاغر شنگول و سرحال با لهجه اصفهانی غلیظ که هفته های قبل که فقط صدای صحبت کردنش از دیوارهای کاغذی شنیده می شد لهجه اش آنقدر واضح بود که از همسرم پرسیده بودم، شوهرش هم اصفهانی است یا فقط خودش اهل اصفهان است؟ و جواب با تعجب همسرم نه قطعی بود. تاپ و شلوارکی به تن دارد با دمپایی لا انگشتی، یک پر چادر گلدار انداخته رو سرش  و از نرده های راهرو آویزان است که ببیند سر و صدای پایین برای چی است؟ در واحدشان باز و یک لپ تاپ باز کف خانه رها شده است و پرده های کلفت نارنجی و قهوه ای تنها آشنایی های کلی از سلیقه و مدل چینش خانه شان است که دیده می شود.
من هم دست کمی ندارم، یک مانتوی دکمه باز روی پیراهن تابستانی انداختم و بدون روسری با دمپایی رو فرشی در خانه را باز کردم که خبر بگیرم که صدای داد و دعوا از چی است و کمک لازم هست یا نه؟
از دخترکی که به نظرم از من جوانتر است و زن صحبخانه قبلی گفته بود که فوق لیسانس دارد و از رفت و آمد روزانه برمی آید که شاغل نیست، می پرسم که همسرش هم در آشوب پایین هست یا نه؟ با خنده می گوید نه. خوش تعریف است و با لهجه شیرینش زیر و زبر بحث پایین و سابقه آن را و حتی بقیه همسایه ها را ظرف چند دقیقه سریع تعریف می کند. زیاد حوصله این حرف ها را ندارم. آنجاهایی که به قسمت های مشترک خانه مربوط است را گوش می دهم و بقیه را یک جوری محترمانه بی ادامه قطع می کنم و ابراز خوشحالی از آشنایی و می گویم که ما فعلا خانه ایم اگر فکر کرد کمکی لازم است خبر بده و می آیم تو و تنهایش می گذارم که بقیه بحث های پایین را دنبال کند.
فقط شاید 3 ساعت بعد است که ما رسیدیم و صدای های های گریه اش واضح شنیده می شود. کمی پشت در این پا آن پا می کنیم که ببینیم دوباره چه خبر است؟ آیا دعوای پایین به خانه اینها رسیده یا اگر کسی مریض است یا کمکی لازم است... با صدای پای ما و غیبت صدای بسته شدن در، انگار گریه را کنترل کرده باشد، دوزش کم می شود و صدا کم رنگ؛ یعنی که چیز مهمی نیست، شما بفرمایید تو. بی صدا به همسر می گویم دعوای خانوادگی است برویم خانه. در را می بندیم و بعد از 2-3 دقیقه باز دوز صدا بالاتر می رود و همان طور گریه که انگار قابل کنترل و بدون هیجان زیاد کم و زیاد می شود و از بینش صحبت هم می کند و واضح پیش می برد و ادامه پیدا می کند.
آشپزخانه ام. کارهای آخر شب و غذا برای فردا و ... صدای گریه به گوشی تلفن می گوید: «الو ...(اسم غیر واضح)!...من دیگر تحمل این را ندارم و ...» با دوز گریه بالا چیزهایی را به آن طرف خط می گوید و تعریف می کند و ... ذهنم پرت می شود. نمی خواهم حرف هایش را بشنوم. این همه نزدیکی صداها و این همه نبود حوزه خصوصی می ترساندم و البته بیشتر بدم می آید از خانه با این همه تضادهای کاسب کارانه بساز بفروشی. پنجره های رو به آفتاب تنها نور گیرهای خانه، با شیشه های یک و نیم برابر قیمت ضد نور که به طور معمول و در دنیا برای جاهایی که نور مزاحم دارند و کاربرد اداری دارند استفاده می شود و آهن های سنگین تر از معمول برای پنجره با هلال های اضافی، لابد برای زیبایی که اصلا هم به زیبایی اضافه نکرده است برای قیمت بالا ضامن ادعای کیفیت و در عوض دیوارهای نازک و حتمن خرد شونده در برابر زلزله برای دزدیدن از قیمت اضافی خانه.
ولی هنوز همه چیزهای که اذیت می کند، خانه نیست. نمی دانم درست تا کجای دلم خالی می شود وقتی با آدم توی تلفن درد و دل می کند. انگار یک دفعه جای خالی یک حفره بزرگ و پر شده با خیال یک دفعه واقعی، بدون خیال، لخت و عریان، خالی های دلم را نشان می دهد.
خیلی چیزها را هیچ وقت به هیچ کس نگفتم، نگفتم یعنی کسی، گوشی، دلی فقط برای درد و دل پیدا نکردم یا کردم و اعتماد نکردم یا هر دوی اینها هم که بود، در دسترس نبود. نه آن لحظه هایی که داشت دلم را می چلاند و ذهنم را خراش می داد و نه بعد از گذشت زمان های نسبتا طولانی.

برای تک دفعه های کم پیش آمده، تنها خانه مامان اینا هستم. از این ور و آن ور می پرسد، خودم و زندگی و خانه و ... حفره انگار آبِ تویش پر است و لرزان حرکت می کند، می خواهد که لب پر بزند و بریزد بیرون ولی نمی شود، نمی گذارم. فکر می کنم بگویی که چی بشود؟ چند تا شب تا صبح فکر و خیال کند و سردرد پشت هم که چرا زندگی من این طور و چرا آن یکی آن جور و ... آخرش هم همه چی برای خودم است. بلند می شوم بی دلیل می روم تو اتاق سابق خودم که نمی دانم تا چند سال بعد قرار است همه چیزش به همان شکلی که من بودم، حفظ بشود، شبیه خانه آدم هایی که فرد عزیزی را بی موقع از دست دادند و می خواهند خاطره اش را به همان شکل قبل نگه دارند. بغض کنترل نشده را فرو می دهم. با بازی های ذهن حفره را جا به جا می کنم و انگار باز یک سرپوش رویش گذاشته باشم برمی گردم پیش مامان و از یک چیز دیگر می پرسم.