دوشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۹۴

کمونیسم رفت و ما ماندیم و حتی خندیدم

بعد از مدت ها یک کتاب تازه چاپ شده خوب. گرچه بعد از مدت ها ممکن است به بی توجهی و بی خبری من هم برگردد.
چند نکته که به نظر ارزش خواندن کتاب را دارد:
اول اینکه ترجمه خوب و نسبتاً روانی دارد که سرپرست گروه آن‌ها خشایار دیهیمی بوده است. اگر قرار است انگ نام پرستی را هم بخورم باکیم نیست. از بس ترجمه‌های غلط‌غلوط تو بازار کتاب زیاد شده است. فکر کتاب برنده نوبل ادبیات می‌خوانی با ترجمه غلط که صدبار مجبور می‌شوی موهایتو بکنی... حالا هر چی.
دوم کتاب شامل چند خاطره کوتاه، شبیه داستان‌های کوتاه به روایت زنی است که به کشورهای کمونیستی اروپای شرقی و روسیه بعد از جنگ جهانی دوم سفر کرده است و عمدتاً از زندگی زنان آنجا می‌نویسد. ازآنجایی‌که روایت نه مستند صرف است و نه داستان محض، به نظرم خیلی شبیه نوشته‌های وبلاگی اول دهه 80 ما شده است.
سوم و از همه جالب‌تر این‌که این روایات و خاطرات نزدیکی خیلی زیادی با زندگی ما زنان در ایران، به‌خصوص دهه 60 و 70 مان دارد.
چهارم و شاید کم‌اهمیت‌تر دست‌کم برای من، این کتاب اولین جلد از مجموعه 50 جلدی «فلسفه هنر و زندگی» است که قرار است به فلسفه به زبان ساده بپردازد. گرچه روزگار نوجوانی، اواخر راهنمایی و دبیرستان از فلسفه خوشم می‌آمد، الآن هیچی راجع به آن نمی‌دانم و جز بی‌علاقه‌ترین‌هایم است. «بی‌علاقه‌ترین‌ها» ساختم، یعنی در اولویت علاقه‌مندی‌ها تا کم علاقه داشتن‌های متمایل به نداشتن جزء آخرین‌هاست. احتمالاً واژه‌ای مناسبی باید باشد ولی خب سواد من قد نمی‌دهد فعلاً.
اصل موضوع اسم کتاب را یادم رفت: «کمونیسم رفت و ما ماندیم و حتی خندیدیم» ترجمه از “How we survived Communism and even laughed?”
نویسنده: خانم اسلاونکا دراکولیچ Slavenka Drakulic
ترجمه: رویا رضوانی
نشر: گمان
این نمونه‌ را ببینید شبیه الان ما: «برای این‌که شکل بقیه نباشی باید خیلی جان بکنی...برای خرید یک کالای وارداتی توی صف بایستی، شلوار جین را در بازار سیاه به قیمت کل حقوق یک ماهت بخری [مقایسه کنیم با مغازه‌های برند فروش، روزهای حراج‌های کاذب 30-40 % شان و صف‌های طولانی آن‌ها و قیمت‌ها]....چیزی که این تلاش‌های عظیم را تاثرانگیز می‌کند نحوه استفاده آن‌ها از این لباس‌ها و لوازم‌آرایش است که داد می‌زند حسابی خودشان را به زحمت انداخته‌اند. ظاهرشان اصلاً راحت و بی‌تکلف نیست. لباسشان زیادی رسمی است. زیادی آرایش می‌کنند، رنگ و بافت پارچه‌ها را درست باهم جور نمی‌کنند و معلوم می‌شوند شهرستانی‌ها هستند که زور زده‌اند از مد غربی پیروی کنند. ولی کجا و چطور می‌توانستند تصوری از "خود"شان، از شیوه خاص پوشش و آرایش خودشان پیدا کنند؟ واقعاً کجا؟»


پنجشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۹۴

مقاومت های زنان


بهاره هدایت و حالا آتنا فرقدانی



محکومین سال های اخیر حکومت با مجازات زندان بیش از ده سال به جرم مقاومت؛ هر کدام به نحوی و در زمان های متفاوت، قدرت سرکوب حکومت را به چالش کشیده اند و باید حداکثر مجازات را بکشند تا نفر بعدی زیر سایه حکومت، هوس هنجارشکنی و مقاومت نکند.
یادمان هست که حکومت جز مجازات، سلطه و زور، استدلالی در مقابل این زنان نداشته است. و نیز تاریخ نشان داده که قدرت ها با مقاومت جابه جا می شوند.

پنجشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۹۴

خیلی نزدیک، خیلی دور

«رویای انقلاب! بهتر است به واقعیت نزدیک نشویم، ته چیزها را نبینیم. در بچگی برایم عروسکی خریدند، موهای بود لوله لوله داشت، چشمهای فیروزه یی، به قشنگی رویا بود، با فشردن پهلوها می خندید و گریه می کرد، می گذاشتمش روی طاقچه، از دور نگاهش می کردم، تا روزی شیطان به جلدم رفت، با کارد شکم عروسکم را جر دادم. می خواستم راز گریه و خنده او را بدانم، آن وسط یک مشت پوشال و جعبه یی کوکی چیزی ندیدم، خیالبافیها همه دود شد و هوا رفت، عروسک آش و لاش را با سرخوردگی دور انداختم. سرچشمه شادی ام را با دست خودم نابود کردم. افسوس! از این تجربه چیزی نیاموختم؛ در سراسر زندگی، کنجکاوی ابتدایی، مثل بویی ناخوشایند دنبالم می کرد. با دیدن هر چیز زیبا، شکوهمند و حتی مقدس، آرام نمی گرفتم، آنقدر جلو می رفتم تا جعبهء زنگ خورده را پیدا کنم، یا در خیالم بسازم. نگاه کردن و ستودن برای غرورم کم بود، از فرزانگی فاصله داشتم، به توحش و خودخواهی نزدیک. شکستهای پی در پی و پریشانیها حاصل همین ولع بود. بعدها به زحمت یادگرفتم فقط نگاه کنم، زرنگیهای عامیانه ر به حساب هوش نگذارم؛ حیف که دیگر دیر شده بود. با هر تجربه پاره ای از ایمانم را جایی گذاشته بودم. حال یک چیز را می خواهم: روی قله های دوردست ایستادن و نگاه کردن؛ تنها این نوع دوست داشتن نجان دهنده است.»

از «خانه ادریسی ها»، غزاله علیزاده، دی ماه 1371
کتاب برگزیده بیست سال داستان نویسی

جمعه، بهمن ۱۷، ۱۳۹۳

حرکت خلاف جهت

وقتی روی صندلی قطار یا اتوبوس یا حتی بعضی از ماشین ها که خلاف جهت حرکت است می نشینی، ممکن است هنگام شروع حرکت لازم باشد مغز برای حفظ تعادل زحمت بیشتری بکشد، پردازنده بیشتری را مصرف کند، چون تعادلی که با نگاه به جهت حرکت، برقرار می شود برعکس می شود. بنابراین مغز باید آگاهانه حفظ تعادل را بر پایه جهت حرکت بدن میزان کند و نه سَمت دید. خیلی ها نمی توانند روی صندلی های برعکس بشینند یا اگر هم بتوانند، از سرگیجه و عدم تعادل شکایت می کنند.
احساس می کنم کلا برعکس نشسته ام و با نگاه به پشت سر جلو می روم. هر لحظه سرگیجه، هر لحظه عدم تعادل ولی با چشمان کاملا باز به همراهم. سردرد، سردرد، سردرد....مغز بیچاره ام تصویرهای عکس جهت را پردازش می کند. و من... جلو می روم؟... مطمئن نیستم. همین روزهاست که تو چشم همراهم نگاه کنم و بلند بلند بگویم مسیر من این است. فقط باید اول این سردردها آرام بشود. باید تعادلم را پیدا کنم.

در مغز دو قسمت مختلف و جدا از هم تصمیمات پرریسک و کم خطرتر را می گیرند. بنابراین ممکن است تصمیم پر ریسک را حتی در مواقعی راحت تر از تصمیم کم خطر بگیریم. بسته به این که کدام قسمت مغز ورزیده تر شده باشد. گرچه معمولا تصمیم اجرایی برآیند هر دو قسمت مغز است. ولی غلظت و حدتش داستان همان دو قسمت است.

جمعه، بهمن ۱۰، ۱۳۹۳

سفر ناگذشتنی



«بی­مقدمه گفتم:
می­خواهم وقت او را چندی بگیرم و سوال کنم. او گفت از این فرصت راضی است و انتظار داشت زودتر یاد او می کردم. من گفتم او درست می­گوید اما شاید نمی داند برقراری­ی رابطه با او چه دشوار است و نیز گفتم او چون شئیی قدیمی و نایاب همواره ترس می­آورد، مبادا امواج نازکی از صدا، اندامش را بخراشد و حتی هوای دور و برش را هم باید میزان کند.»
از مجموعه داستان­های کوتاه «سفر ناگذشتنی» غزاله علیزاده/ اسفند 1351

جدا از روایت­های داستان و خط داستانی و موضوعی، در شگفتم از دایره لغات غزاله علیزاده. به طرز شگفت­آوری از واژه­های زیادی در نوشتارش استفاده می­کند. واژه­های بی­نهایت زیبا، متفاوت و خوش­آهنگ و شاید ترکیب­هایی که خودش ساخته است یا انواع رنگ­ها: سوسنی، کاکوتیی، قفایی محو و اخرایی. حتی دلم نمی آید واژه ها را از متنش جدا کنم و برای نمونه بیاورم.

چهارشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۹۳

هفت خوان کارآموز


خانم مهندس، همکار جدید، را فرستادم ماموریت، کارخانه.
5 سال شد که سر هیچ پروژه­ای نرفتم. یادم نیست درست کدام ماه بود. یک ماشین قالب­زنی بود برای یک کارگاه در یک سوله در قلعه حسن­خان تهران. خودم برنامه اش را نوشته بودم. نقشه مدار را طراحی کرده بودم و بعد از نصب بود و باید اشکالات احتمالی بعد از راه اندازی را می­گرفتم. فکر کنم بهار بود، شاید خرداد 89. با این که هیچ حال خوشی نداشتم ولی اصرار کردم که خودم باید بروم. و با ماشین خودم رفتم. تلخ ترین خاطره بود. 4-5 ساعت تو سوله بودم. نمی دانم قیافه­ام چه جوری بود که کارفرما هر نیم ساعت، می­اومد و می­گفت «خانم مهندس بیاید تو دفتر کمی استراحت کنید....» بدجوری بود. کار پیش نرفت. به شدت ضعف کردم و گرمای سوله هم هی حالم را بدتر می کرد. سرپرست کارگاه کنارم ایستاده بود و هر خطی را که من چک می­کردم، سوال می­پرسید. روزهایی بود که کلمه ها گم می­شد. خیلی کلافه شده بودم. توضیح مدار منطقی با زبان معمولی!...انگار داشتم کوه می­کندم. آنقدر که حرف زدن انرژی می گرفت و مشکل بود، کار چیزی نبود. هنوز خودم با نبودن کلمه­ها کنار نیامده بودم. عصبانی می­شدم که مجبورم به جای حرف زدن، قطعات را نشان بدهم و منمن کنم. برنامه را نیمه رها کردم. به سرپرست گفتم شاید یک روز دیگر. رفتم تو دفتر رئیس و نشستم. خنک شدم. پذیرایی معمول. استکان چایی تو دست­هام می­لرزید و رئیس بیچاره صدبار عذرخواهی کرد که خیلی خسته شدم. برگشتم شرکت عصبانی. با هر کی جلوم پیداش می­شد دعوا می­کردم. بدبختانه، یا خوشبختانه هیچ گریه نکردم ولی خیلی چیزها برایم شکست. به نظرم تازه آن موقع مواجه واقعی با مریضی­ام بود. خیلی سخت بود. پذیرش این که دیگر نمی­توانستم خیلی از کارهای قبلی را انجام بدهم. 3-4 سال طول کشیده بود تا بتوانم در آن فضا جا پیدا کنم، پذیرفته بشوم و کار کنم و حالا یکدفعه به دلیل ناتوانایی فیزیکی... (شاید هم قبلا راجع بهش نوشتم.)
 از بس این 5 سال من در دفتر کارها را انجام دادم و یک تکنسین یا مهندس مرد به جای من رفت و کار را تمام کرد و ارائه داد و مردانه بودن فضا مستحکم­تر شد، روحیه ام داشت تحلیل می­رفت. باید به یک خانم مهندس سرمایه این چند سال را تحویل می دادم. ماه دوم کارش است. با کارفرما صحبت می کنم، از ذهنم رد می شود که باید از یک جایی شروع کنیم. بهش می­گویم، یکی باید برود کارخانه. با تامل و تاخیر و منمن می­پذیرد. داستان رفتن سر پروژه را براش توضیح می دهم. 2-3 تا دستور کار میدهم و ازش زمان و روز می گیرم برای هماهنگی های بعدی با شرکت و کارفرما.
یک بار خودش لیست وسایلی که لازم داشت را نوشت. خواند و چک کردیم و کم و کسرها اضافه شد. سفارش های لازم کاری را می­شمرم و دو بار چک می کنیم. یک تکنسین هم همراهش می فرستم. باز هم یک کارگاهی حاشیه تهران. سعی می کنم بهش اعتماد به نفس بدهم و تاکید می کنم هر کاری بود، هر چی... زنگ بزن. کمی نگرانم. بعد از دو ساعت بهش زنگ می زنم. تازه رسیدند. باز یک ساعتی می گذرد. هیچ خبری نیست. انگار بچه ام را اولین بار جایی فرستادم، اضطراب دارم که کارفرما باهاش چطور برخورد کرد؟ کار چی شد؟ فضا چطور بود؟ تکنسین حرف اضافه ای نزده باشد ...
می‌روم سر کار دیگری و برمی‌گردم. خانم مهندس تو دفتر است. کار خوب و سریع پیش رفته و او شاد و با اعتمادبه‌نفس بیشتر برگشته است. کم کم تلفن­ها و پیام­های موبایلش شروع می شود. برادر، مادر ... می پرسم که همه نگرانت بودند؟ معلوم می شود بله. اولین باری­ست که بدون برادرش می­رود یک کارخانه. با کلی جنگ و دعوا و مبارزه شب قبل توانسته از سد خانواده رد بشود. مثل آب سرد روی سرم. باز هم سلطه درونی شده خانواده. داستان­های دیگر را شروع می­کنم. از تجربه های این سال­ها و کارگران بی­خطر و در مقابل مدیران پرخطر برای زنان مهندس می­گویم. سعی می­کنم اعتماد ایجاد کنم که اگر لازم شد با خانواده دیداری یا...لعنت.
فعلا برای دو ماه اول خوب است و راضی ام. دیگر هر چه سرگیجه اضافه‌تر بشود مهم نیست.

چهارشنبه، دی ۲۴، ۱۳۹۳

محو

از نوک پا تا زیر گردن، همه‌اش خیس است. خیس و لزج. بوی لجن و کثافت از دومتریش مشام را می­زند. یک جاهایی از زیر ژله‌های لزج گونه، چرک و کثیفیٍ مانده به چشم می‌خورد. چرک قهوه‌ای. چرک سبز. چرک نارنجیِ روغنی.
اگر سعی کنی ازش فاصله بگیری تا بو اذیتت نکند، اندام ایستاده­اش هنوز همانی است که بود. قد نه بلند و نه کوتاه. شانه­های متوسط اما باز. کمر نسبتاً باریک. ران­های بزرگ و کوتاه. چهره­ای که گرچه هنوز به جوانی می­زند، اما چیزی در آنش هست که از دختربچه‌ها متفاوت می­کندش. صورتش بااینکه لاغرتر از گذشته به نظر می­آید، اما برجستگی گونه­ها، قوس بینی و چشم­های درشت چهره هنوز جلب‌توجه می­کند.
از روی کتف و شانه­ها شروع می­کند. یک لایه بزرگ از روی کتف چپ را برمی­دارد، ژل لزج به انگشتان دستش می­چسبد، می­اندازد کنار پاش و به‌زحمت انگشت­ها را از هم باز نگه می‌دارد...
صداهای فریاد و گریه و شهوتِ کج‌وکوله که شبیه انفجار، تاریکی را می­لرزاند. آخرین سایه، زیپ شلوارش را بالا می‌کشد و با طعم خنده تلخ دور می­شود.
...بازوی چپ، ساعد چپ، زیر بغل چپ، روی دست چپ. انگشت­های چپ را رها می­کند. به دستش نگاه می­کند، گوشه گوشه روی بازو و ساعد و حتی کتف، تکه‌های کوچکی باقی‌مانده است...
از ماشین پیاده می­شود، عصبی و مضطرب و برافروخته است. صدای تاکسی شبیه کش آمدن در مرداب لجن­زار است. دور که می‌شود، مثل مسافرهای شبه‌سایه که با پیروزی ترساندن او مست شده­اند، لای هوای کثیف کش می­آید.
...کنار پاها پر شده از لجن. هم احساس خوبی دارد و هم بد. زمین را رها می­کند. درست زیر گردن، وسط قفسه سینه، روی پستان­ها، با حرکت کوچک پستان­های بزرگ و سبک را جابه­جا می­کند. زیر پستان­ها، اول پستان چپ. پستان راست را با دست راست نگه می­دارد و بعد زیر پستان راست. سرانگشت­های چپ هنوز لزج‌اند، به کثافت نوک پستان راست اضافه می­شود. مشمئز  و منزجر. ...
همه‌چیز درست ازکاردرآمده بود و سیستم درست کار می­کرد، گرچه نه به شیوه همکلاسی­ها، بلکه با صدای خودش، با تصویر خودش، با بوی خودش. بااین‌وجود استاد پوزخند زد و دوباره فروع لزج­گونه باستانی را که فقط تو جزوه­های خودش و فوقش 4 تا کتاب 70-80 سال قبل نوشته شده­بود و در هیچ سیستم واقعی امروزی کاربرد ندارد، تکرار کرد. حین تکرار جویده­های پوسیده، خیرگی استاد به پستانش هم می­رفت و می­آمد و در آخر، همه‌چیز را در بدیهی­ات غیرطبیعی پیچید و دختر را معلق گذاشت. سرانجام تمام سال­های درسش را بی‌نتیجه رها کرد و رفت.
...خاک‌های زیر پا را به دنبال یک وجب خاک بدون لجن جابه‌جا می­کند، مجبور می­شود چند ­قدمی فاصله بگیرد، هر دودست را توی خاک فرومی‌برد. گرم و خشکی خاک حالش را بهتر می­کند. دست­ها را مرتب خاک­مالی می­کند و می­تکاند. کمی از لزجی آن­ها کم ‌شده است، نه کامل. بلافاصله نوک پستان را می­کند، عصبانی و کمی خشن شده­است. انقباض عضلات چهره، درد پستان را به یادش می­آورد، کمی آرام‌تر با نوک سرانگشتان، نوک پستان را می­مالد، لزجی نوک پستان راست کامل کنده­شد. به‌جایی که قبلاً ایستاده بود و تکه­ها را می­کند نگاه می­کند. بلند­می­شود. سنگین و لَختالَخت به آنجا می‌رود...
خنده‌اش ماسید. دوچرخه را از زیر پایش کشید، افتاد و زانوی چپش ساییده شد. بوی گند حرف‌های همسایه را گرفت. آخرین باری بود که سوار دوچرخه شده بود.
...بوی مردار و لاشه بود. سریع بالای شکم، خود شکم و زیر شکم را می‌کند، با انگشتان نالزج چپ فرزتر و سریع‌تر شده است، کتف راست، بازوی راست، ساعد راست، روی دست راست. همه به‌سرعت. از جلو دستش را به پشت کتف چپ می‌رساند و یک تکه بزرگ ازآنجا، بعد از پایین و پشت کمر، تکه‌های دیگری از پشت، خیلی سعی می‌کند و بلافاصله رها می‌کند و مشغول ران‌ها می‌شود. هر دودست روی ران راست، روی یک تکه سنگ، پا را بالا می‌گذارد و پشت ران راست و زانو و زیر زانو، درحالی‌که پای راست را روی سنگ معلق نگه‌داشته است، با پای چپ هم همین کار را می‌کند، نیم‌خیز ساق چپ و روی پای چپ و بعد ساق راست و روی پای راست، بلند می‌شود، می‌ایستد، به بدنش نگاه می‌کند...
به همه صداهای شاد، سنگ می­خورد. تعادل روی دو پا ایستادنِ بدون تکیه‌گاه را تازه یاد گرفته است، بلند شده بود و با نگاه به بدن خودش که ایستاده بود می‌خندید، همه دوروبری‌های آشنا و غیر آشنا می‌خندیدند و هر کس چیزی می‌گفت و از همه گفته‌ها، اسم او که مرتب تکرار می‌شد برایش مفهوم بود. مادر با ترشرویی آمده کنارش و دامنش را محکم کشیده و تا پایین پا صاف‌کرده بود.
...تکه‌ها هنوز گاه‌به‌گاهی چسبیده‌اند، اما به‌راحتی به چشم نمی‌آیند، می‌رود کنار زمین تمیز، انگشت‌های پا را روی‌هم می‌مالد و خاک‌مالی می‌کند، با هر دودست خاک برمی‌دارد و از بالا همه جای بدنش می‌ریزد، گردوخاک تو هوا بلند می‌شود، چشم‌هایش را چند بار می‌بندد و باز می‌کند، دست راستش را تکان می‌دهد تا سمت گردوخاک را عوض کند. خاکی را که روی تکه‌های به‌جامانده‌ی لزج نشسته بود می‌مالد و بعد با یک حرکت لزج­ها را جابه‌جا می‌کند.
چند بار خاک برمی‌دارد و این کارها را تکرار می‌کند، به نظر همه‌چیز پاک‌شده می‌آید، لبخند سبکی روی لبانش نشسته، به‌جایی که لزج‌های کنده‌شده، را آنجا ریخته نگاه می‌کند. ابروهایش مردد می‌شود. نزدیک‌تر می‌رود، دیگر گره محزون ابروها محکم‌تر شده است. یک تکه بزرگ شبیه گوشت کنده‌شده آدم با پوست­های آویزان و پی­های یک در میان پاره و رگ و خون مانده و ماسیده. یک تکه کوچک‌تر. پر از ریزه تکه. بوی لجن با بوی لاشه مخلوط شده­است. به بازوهایش دست می‌کشد. دستی نیست. شکم. پستان. ران. پاها. هیچ‌چی نمانده است. حتی نمی‌تواند به گونه‌ها و چشم‌ها دست بکشد. حتی نمی‌تواند برود یا نرود. حتی نمی‌داند هست یا نیست.